-اووم بله.
-من رعنام مادر آرشام اون روز تو مطب همدیگرو دیدیم. شرمنده مزاحم میشم.
-بله درسته… خواهش میکنم مراحمید.
-عزیزم راستش زنگ زدم ازت تشکر کنم. یه مدتی بود نسبت به حرف زدن آرشام قطع امید کرده بودم. خجالت آوره اما دیگه نمیخواستم هیچ اقدامی کنم اما دکتری که معرفی کرده بودی، برای اولین بار حرف بقیه رو امروز برام تکرار نکرد. باورت میشه؟ اینجوری که فهمیدم انگار خوب شدن پسرم خیلی هم غیرممکن نیست. شاید با چند تا عمل وضعیتش بهتر بشه!
ذوقی که در صدای آرام و لطیفش بود، باعث شد بعد مدت ها یک لبخند واقعی بزنم.
-خیلی خوشحال شدم رعنا خانوم امیدوارم روز به روز حال آرشام جون بهتر بشه.
-مرسی عزیزم واقعاً منو مدیون خودت کردی!
-نه خواهش میکنم این چه حرفیه.
-حقیقته میخوام اگه موافق باشی برای تشکر امشب شام دعوتت کنم ولی متاسفانه زیاد موقعیت ندارم. اشکالی نداره اگر تو یه رستوران با هم شام بخوریم؟!
تند گفتم:
-اصلاً نیازی نیست منکه کاری نکردم عزیزم… خودتو اَلکی معذب نکن.
-این حرفو نزن لطفاً درخواستمم رد نکن. من یعنی چطوری بگم منم زیاد با کسی رفت و آمد نمیکنم. موقعیتم اجازه نمیده اما میخوام حداقل یه تشکر درست از کسی که بهم همچین کمک بزرگی کرده، بکنم!
این دومین باری بود که از کلمهی موقعیت استفاده میکرد و احتمالاً موقعیت همان شوهر عوضیاش بود که اختیار دستش را نداشت!
#پارت۳۳۱
#آبشارطلایی
-هووم نظرت چیه؟ یه شام به نسبت دخترونه و قشنگ با هم داشته باشیم؟ من و آرشام و شما.
در لحنش یک حسرت عحیب بود که درکش نمیکردم و کلافه نگاهی به دریا انداختم که غذایش را تمام کرده و حال با کنجکاوی نگاهم میکرد.
-آخه رعنا خانوم راستش من تنها نیستم. خواهرمم باهام زندگی میکنه و امروز روز تعطیل جفتمونه. دلم نمیخواد تنهاش بذارم!
-واقعاً؟ خب خیلی خوبه که خواهرتم بیار همه با هم شام میخوریم.
لب گزیدم و سکوت کردم که یکدفعه ناراحت گفت:
-ببخشید مثل اینکه معذبت کردم. حواسم نبود شاید دلت نخواد اصلاً با ما وقت بگذرونی. اشکالی نداره شرمنده مزاحم شدم و…
هول شده از ناراحت شدنش سریع گفتم:
-نه اصلاً بحث دوست نداشتن نیست بخدا فقط نمیخواستم باعث زحمت بشم. خیلیخب میام… میایم یعنی.
خوشحال و ذوق زده گفت:
-نه عزیزم هیچ زحمتی نیست باشه پس من آدرس و ساعتو برات میفرستم.
-باشه ممنون.
-فعلاً
-فعلاً
تلفن را که قطع کردم هنوز نمیدانستم قبول کردن این شام کار درستی بوده یا نه اما وقتی به دریا گفتم و چشمانش درخشید و خوشحال از گردنم آویزان شد، کمی بهتر شدم.
مار گزیده بودم درست اما بخاطر دریا هم که بود، احتمالاً نباید خیلی غیراجتماعی و آنرمال رفتار میکردم!
_♡_
#پارت۳۳۲
#آبشارطلایی
شهراد:
-برو تو عمه جون… آفرین خوشگلم.
با باز شدن در توسط شیلا و نشاندن بچهها در ماشین اخمی بین ابروهایش افتاد.
دنیز نخواسته بود دخترانش را ببیند؟!
-بابایی دوباله سلام.
-سلام عزیزم درست بشین کمرتو ببندم.
رو به عقب خم شد و در همان حال که کمربند مایا را میبست آرام رو به شیلا گفت:
-چی شد؟ نخواست ببینتشون؟!
بعد اصرار زیاد دخترها تصمیم گرفته بود آن ها را به دیدار دنیز ببرد اما هنوز پنج دقیقه از رفتنشان نگذشته بود که دست از پا درازتر برگشته بودند.
شیلا که هنوز هم سرسنگین بود، بعد مدتها به چشمانش نگاه کرد.
-نه اتفاقاً استقبالش خوب بود فقط میخواستن برم جایی گفتم مزاحم نشیم.
-کجا؟ با خواهرش میخواست بره؟!
شیلا ناباور پوزخند زد.
-من چه میدونم شهراد؟ بعدشم به من و تو چه ربطی داره؟ هر جا بخواد بره میره دیگه یه دختر عاقل و جوونه!
لب گزید تا نگوید غلط کرده هرجا میخواهد برود!
میخواست مانند همیشه منطقی و روشن فکرانه رفتار کند اما بعد دیدن آن حرامزاده کنار دنیز واقعاً توان گفتن این را نداشت!
#پارت۳۳۳
#آبشارطلایی
ساکت ماند و شیلا متاسف گفت:
-واقعاً نمیدونم چی بگم انگار اصلاً نمیشناسمت شهرادجان!
-شیلا…
-بیخیال من دیگه برم امشب شام دعوتیم، گفتی بیا اومدم.
-برسونمت.
-نه نیازی نیست چندتا خرید دارم بعدش خودم میرم… خداحافظ خوشگلای عمه.
بچهها با سروصدا خداحافظی کردند و همانطور که نگاهش به دور شدن شیلا بود، فکری خوره مانند در سرش افتاد.
ممکن بود دنیز امشب را هم با آن مرد قرار داشته باشد؟!
اصلاً چه نسبتی با هم داشتند؟!
تازه با هم آشنا شده یا از قبل آشنا بودند؟!
همهچیز به کنار دنیز میدانست آن مرتیکهی حرامزاده کوچکترین گناهش خوابیدن با زنهای متاهل و باردار است؟!
میدانست با چه کسانی رفت و آمد میکند؟!
در چه مراسمهایی شرکت میکند؟!
میدانست اینجور مردها تا چه حد میتوانند خطرناک باشند؟!
نگرانی بر قلبش چیره شد و کاش میتوانست خودش سر از این ماجرا در بیاورد اما با وجود بچهها در ماشین امکانش نبود پس سریع موبایلش را درآورد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 149
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حدث میزدم نقش بهرامِ لاشخور رو
خده خ ودش دنیز رو نجات بده
این شهرااد چراا مثل این ارباب، خانزادهای دهات در زمان ناصرالدین شاه قاجار••••(انگار نه انگار دکتر تو پایتخت زندگی میکنه•••• ) اداب معاشرت نزاکت صفر. تلفن که بلد نیست بزنه، یکدفعه ای روی هواا ناگهانی بچه هاش میاره خونه دنیز اصلن هم فکر نمیکنه شاید {دختره بیچاره، بدبخت، بینواا،) کاری داشته باشه شاید اضافه کاری باشه شاید خرید داشته باشه بازار اصلن بخواد جایی بره مهمونی، با دوستاش قرار داشته باشه و••••••• بعد آقا خودخواهانه طلبکار هم میشه که بچه ها رو نخواست ببینه،،بعد میشنوه دختر بینواا میخواد بره بیروون میگه غلط کرده، حتمن با اون مرده که دشمن منه قرار داره•••• یکی نیست بگه آخر به تو چه مربوطی تو کی هستی اصلن مردک از خودمتشکر، اعصابخوردکن. عوضی. نچسب،، اووف خوب شد که این دنیز زن شهراد نشوود
😡😠
بیچاره دنیز یه آدم درست و حسابی به پستش نمیخوره