-ب..باشه!

 

 

هنوز هم ناراحت بود و من می‌خواستم چشم ببندم و ده سال دیگر از خواب بلند شوم!

 

 

در این لحظه تنها آرزویم همین بود!

 

 

_♡_

 

 

 

دریا با صدای زنگ مدرسه چشمان سرخش را از تخته گرفت و کوله‌اش را چنگ زد.

 

 

تمام دیشب را نخوابیده و فقط اَدایش را درآورده بود تا دنیز نفهمد.

 

 

تا صبح با چشمان بسته به صدای گریه‌های بسیار ضعیف خواهرش گوش داد و از وقتی به مدرسه آمد، حسی مانند تن لرزه داشت.

 

 

با ضعف به سمت حیاط رفت و از بچه‌هایی که گاه با دو و گاه با خنده‌های بلند به سمت مادر و پدر‌هایشان می‌رفتند، از بوسه‌ی مادران روی گونه و نوازش دست پدران روی سر فرزندانشان، چشم گرفت.

 

 

و با گلویی که داشت چاک می‌خورد، چشم چرخاند تا سرویسش را پیدا کند و با عجله به سمتش رفت.

 

 

تقریباً خودش را روی صندلی انداخت و در همهمه بچه‌ها از شیشه‌ی کثیف اتوبوس به بیرون چشم دوخت تا کسی اشک‌هایش را نبیند.

 

 

دیدن شادی دیگران نا‌راحتش نمی‌کرد.

خیلی وقت پیش فهمید که با بقیه فرق دارد.

 

 

نه خانواده‌اش ذره‌ای شبیه دیگران بود و نه خودش کمی شبیه بچه‌های دیگر شاد و پر از انرژی بود.

 

 

توقعی هم نداشت. به‌خصوص این‌روز‌ها که با دنیز یک زندگی دونفره و شاد ساخته بودند.

 

 

زندگی‌ای که انگاری داشت خراب میشد!

 

خواهرش گفته بود نمی‌توانند بیرونشان کنند اما اگر اینگونه بود، پس چرا خودش شب تا صبح بیدار ماند و یواشکی گریه کرد؟!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۷

#آبشارطلایی

 

 

 

اشک‌هایش تند‌تر چکیدند و نفهمید چه زمانی اتوبوس سر خیابانشان ایستاد.

 

 

بی‌رمق پیاده شد و هنوز چند قدم بیشتر به طرف خانه برنداشته بود که یک نفر صدایش زد.

 

 

-دریا‌… دریا خانوم؟

 

 

با صدای غریبه‌ای سرچرخاند و مردی تقریباً آشنا را دید که داشت به سمتش می‌آمد.

 

 

این مرد، این همانی بود که در رستوران با او رو‌به‌رو شدند.

 

 

مردی که دقیقاً به قدر عمو شهراد با مهر نگاهش می‌کرد!

 

 

مانند همه وقت‌هایی که توجه یک مرد که جای پدرش را داشت به خود می‌دید، دلش هری ریخت و لبخندی روی لب‌هایش نشست.

 

 

-سلام

 

-سلام خانوم حال شما؟

 

 

گونه‌هایش سرخ شدند و حسِ شیرینی وجودش را گرفت.

 

 

-خوبم عمو ممنونم… شما اینجا چیکار می‌کنید؟ داشتید میومدین خونه‌ی ما؟!

 

 

کودکانه پرسید. پر از معصومیت و لبخند بهرام پررنگ‌تر شد.

 

 

-نه دختر خوشگل داشتم از اینجا رد می‌شدم یهو به نظرم آشنا اومدی، صدات کردم.

 

 

 

اوه خدایا!

 

دختر خوشگل با او بود؟!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۸

#آبشارطلایی

 

 

 

قبلاً یک بار شنیده بود که پدرِ مهلا هم کلاسی‌اش به دخترش خوشگلم می‌گوید و به‌جای مهلا قند در دلش آب شده بود. اما حالا هزاربرابر حس بهتری داشت!

 

 

-آ..آهان باشه.

 

 

بهرام به هول شدنش لبخند گرمتری زد و ادامه داد:

 

 

-راستش خوب شد دیدمت. من با خواهرت یه کار کوچیک داشتم.

 

-اما اونکه الآن خونه نیست… عصری میاد عمو.

 

 

بهرام چشم گرد کرد و با نگاهی به ساعت گفت:

 

-عصر میاد؟ پس تو تا اون موقع چیکار می‌کنی؟!

 

 

دریا کودکانه شانه بالا انداخت.

 

 

-صبر می‌کنم بیاد.

 

-اما اینجوری که نمی‌شه. ببینم اصلاً نا‌هارهارو چیکار می‌کنی؟ نگو که درست غذا نمی‌خوری که با اینکه به من هیچ ربطی نداره عصبانی می‌شم. خانوم کوچولو تو‌ تو سن رشدی، باید تغذیه درست داشته باشی!

 

 

دریا دهانش باز مانده بود و خدا می‌دانست که در این چند جمله بیشتر از همه عمرش مورد‌ توجه قرار‌ گرفته است!

 

 

یا شاید بهتر بود می‌گفت برای اولین‌بار در عمرش یک نفر جز خواهرش به او توجه کرده!

 

 

-خب غذارو…

 

 

قبل تمام شدن جمله‌اش بهرام دستش را مقابل صورتش گرفت و گفت:

 

 

-می‌دونی چیه؟ یه فکری به ذهنم رسید. نظرت چیه امروز با هم نا‌هار بخوریم؟

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۹

#آبشارطلایی

 

 

 

دریا برق از سرش پرید و شوکه به مرد خیره شد.

 

 

این مرد زیادی مهربان بود اما تا‌به‌حال هرگز همچین کاری نکرده بود که با کسی جز دنیز جایی برود!

 

 

-من… من یعنی نه ممنون بهتره برم خونه.

 

-چرا نه؟ نکنه به من اعتماد نداری عزیزدلم؟

 

 

شوکه و ترسان از ناراحت کردن مردی به مهربانی او تند سر تکان داد:

 

 

-نه اصلاً عمو فقط گفتم…

 

 

بهرام میان حرفش پرید و با آرامش و لحنی کاملاً قانع کننده اما در‌عین‌حال محکم گفت:

 

 

-اگه نیست پس بیا. نگاه رو‌به‌رو یه فست‌فودی کوچیک هست می‌ریم می‌شینم بعد من زنگ می‌زنم به خواهرت که تا ما غذامونو بخوریم، اونم بیاد خوبه؟ اینجوری هم برای تو تنوع می‌شه تا چشمای قشنگ دیگه اشکی نباشن همین‌که من به‌کارم با خواهرت می‌رسم.

 

 

دریا به معنای واقعی کلمه وا رفت.

 

 

این مرد آنقدر توجه و دقتش بالا بود که فهمید گریه کرده و می‌خواست برای بهتر شدن حالش کاری انجام دهد؟!

 

 

به او عزیزم گفته و مهربان‌تر از هر کسی در دنیا نگاهش کرده بود!

 

 

چه اشکالی داشت اگر با او می‌رفت؟!

 

تازه قرار بود به خواهرش هم زنگ بزنند و او هم به زودی به جمعشان اضافه میشد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۱۵۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
1 ماه قبل

بلا سرش بیاد میفهمه که نباید از مردا گدایی محبت کنه

آنی
آنی
1 ماه قبل

داره دارک میشههههه

علوی
علوی
1 ماه قبل

یعنی بهرام پدوفیله؟؟!
امیدوارم خدا هرچه زودتر یا شهراد رو برسونه، یا اون آدمی رو که شهراد بپای زندگی این دو خواهر کرده

بانو
بانو
1 ماه قبل

آه دریا بچم😰😰😰

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

واویلا بهرام چه نقشه ای داره

رهگذر
رهگذر
1 ماه قبل

توروخدا بلایی سر دریا نیارهه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x