ناراحت از ترساندنش سریع گفتم:
-باشه… باشه عزیزم اشکالی نداره.
تند سمت آشپزخانه چرخیدم و حرصی از خود محکم لب گزیدم.
چه مرگم شده بود؟ فقط یک عروسک بود و از آن گذشته این بچه فقط دوازده سال داشت! نهایتاً میتوانست چه چیزی را پنهان کند؟!
نمره امتحان خراب شدهاش را؟!
حتی مطمئن نبودم که از پس همچین چیز کوچکی هم بربیاید!
«اووف دنیز اوووف از دست تو دختر».
_♡_
شهراد:
-تمرینات مدامی که دنیز خانوم با ماهین جان داشتن خیلی براش مفید بوده. با بهدست آوردن اعتمادبهنفسش تونسته پیشرفت زیادی کنه. از طرف من واقعاً بهشون تبریک بگید وقتی گفتن علاوه بر وجود من تو خونه با ماهین کار میکنن و خواستن بهشون تمرین بدم، حتی فکرشم نمیکردم اِنقدر بتونن به پیشرفت خانوم کوچولومون کمک کنن!
با آمدن اسم دنیز کوبش قلب لعنتیاش سریعتر شد و حسرتی کشنده همهی وجودش را گرفت.
هر بار که اسمش میامد یا حرفی دربارهاش میشنید دلش میخواست بیخیال غرور مردانهاش شود و خودش را به درودیوار بکوبد!
اگر کمی تنها کمی گذشته پاکتری داشت و یا ذهنش تا این حد سیاه نشده بود و از خیر انتقام گرفتن از دنیز میگذشت، قطعاً حال وضعیت متفاوتتری داشتند!
حتی شاید آن چشم آهویی خوشگل در این لحظه کنارش و چسبیده به سینهاش بود و با هم بهتر شدن حالِ ماهینش را تماشا میکردند!
#آبشارطلایی
-آقای ماجد؟ آقای ماجد خوب هستین؟!
با صدا زدن زن از فکر درآمد.
-بله داشتم به حرف هاتون گوش میدادم. اوکی پس این پیشرفت داشتن یعنی ماهین تا زمان مدرسهاش مشکلِ خاصی نداره درسته؟!
-میشه گفت راحت هفتاد درصد مشکلش تا اون موقع رفع شده.
-خوبه خیلی خوبه… مچکر
-خواهش میکنم. اگر سوال دیگهای ندارید برم پیش ماهین جان.
-بفرمایید.
او را به سمت سالن هدایت کرد و همینکه زن کنار بچهها رفت و مشغول سلام و احوالپرسی با آن ها شد، برگشت و به سمت ورودی رفت.
-پری لطفاً حواست به بچهها باشه من کار دارم دو سه ساعته میام.
-باشه پسرم برو به سلامت فقط میگم نمیشه مربی ماهینو عوض کنی؟ اصلاً ازش خوشم نمیاد هر موقع که میاد اسم اون دختره رو میاره انگار اگه اون نبود نوه من نمیتونست خودش دو کلوم حرف بزنه… دخترهی پررو!
ابرویش بالا پرید و صورتش جمع شد.
جدا از همه چیز کسی حق نداشت زحمات دنیز را نادیده بگیرد. حتی اگر آن فرد حق مادری به گردنش هم داشت باز این حق را نداشت!
#پارت۳۶۴
#آبشارطلایی
-گوش کن ببین چی میگم پری جان احترامت واجبه جای مادر منو داری ولی دیگه جلوی من از دنیز بدنگو چون اگه اون دختر نبود، تکلم به خودت نوهات اِنقدر بهتر نمیشد! بچه من حتی نمیتونست راحت بره مهد و حالا مربیش میگه مشکلی برای مدرسه رفتنش پیش نمیاد و تو جای اینکه خوشحال باشی داری چی تحویل من میدی؟!
پری خشک شد و با چشمان وق زده نگاهش کرد.
این اولینبار بود که بخاطر یک نفر دیگر به پری توپیده بود اما آستانه تحملش پایینتر از آن بود که بایستد و به ناحقی کردن در مورد دنیز گوش دهد!
آن هم وقتی تا گلو به آن دختر بدهکار بود، تحمل این یکی را دیگر اصلاً نداشت!
ادامه داد:
-بار آخر بود، دفعه بعد اِنقدر آروم رفتار نمیکنم!
و سپس از خانه بیرون رفت.
باید میرفت و با حسام حرف میزد.
از وقتی که گفته بود احتمالاً آن حرامزاده دنیز را تعقیب میکند، داشت دیوانه میشد.
داشت از نگرانی دیوانه میشد و دقیقاً از همان شب به خود اعتراف کرد که دلش برای آن دختر بدجور سریده!
حتی فکرش را هم نمیکرد تا آخر عمر یک نفر دیگر را بخواهد اما خواسته بود!
بعد سالها و بعد آن تجربهی حال به هم زنش با گلاره، یک زن دیگر توجهش را جلب کرده بود!
یک زن دیگر باعث حالِ خوشش شده بود!
آن دختر تمام مرزهایش را شکسته بود اما تا وقتی او را از دست نداد، حتی نفهمید که چقدر در قلبش برای خود خانه کرده است!
#پارت۳۶۵
#آبشارطلایی
با اینحال قول دوری داده بود اما نمیتوانست وقتی حس میکرد آهویش ممکن است در خطر باشد، سرجایش بنشیند و هیچ کاری نکند!
باید امنیت معشوقی که قطعاً نمیتوانست حتی به دوباره داشتنش فکر هم کند را حفظ میکرد!
باید این کار را میکرد!
_♡_
-آقا از روزی که گفتین دنبال خانوم رفتم. سرکار، بازار هر جایی که رفتن اما هیچ خبری از اون مرد نیست. نه تعقیبش میکنه و نه حتی دیدتش. اِنقدر خبری نیست که کم کم دارم شک میکنم و با خودم میگم شاید اون شبم من توهم زدم که فکر کردم داره تعقیبش میکنه!
اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد.
-تو مطمئنی؟ شاید باشه و تو ندیده باشی!
-نه آقا خیالت از بابت من راحت باشه. حواسم جمع جمعه منتهی هیچ خبری از اون یارو نیست!
دستی به گوشهی لبش کشید و از شیشهی ماشین به بیرون خیره شد.
ممکن بود دنیز بخاطر هشدار آن روزش از آن مردک دوری کرده باشد؟!
نه… دخترک تخستر از این حرف ها بود و در حال حاضر اصلاً هم اعتمادی به او نداشت پس امکان نداشت به حرفش گوش داده باشد!
اما اگر دوری از جانب دنیز نبود پس یعنی از طرف آن حرامزاده بود!
او را خیلی نمیشناخت اما می دانست که امثال آن زالوها به راحتی بیخیال شکارشان نمیشوند مگر اینکه به قول بهرام از اول توهم زده باشد و آن مرد اصلاً آن شب دنیز را تعقیب نکرده است!
اگر اینگونه باشد پس نبودنش منطقی به نظر میرسید اما پس چرا باز هم خیالش راحت نبود؟!
_♡_
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 134
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای دریا چی میشه پس😰
خیلی پارتش کمه