-میریم عزیزم میریم اما قبلش بهم بگو اون زنه چیزی هم از جای اون حرومزاده بهت گفت هوم؟ آدرس یا تلفن یه چیزی که به دردمون بخوره.
دنیز گریان سرش را به چپوراست تکان داد.
-نه نگفت حالا ب..اید چیکار…
و هنوز حرفش تمام نشده بود که آمپول را به او تزریق کرد.
لبهای لرزان دخترکش نیمهباز ماند و قطره اشک درشتی از چشمش سُر خورد و میان تارو پود موهایش گم شد!
خم شد و همانطور که آرام لبهای دنیز را میبوسید، لب زد:
-ببخش عزیزم باید بخوابی وگرنه نمیتونی تحمل کنی. اما اصلاً نگران نباش من جای جفتمون بیدارم باشه؟
و در جواب چشمان سرخ دنیز روی هم افتاد و به دنیای بیخبری رفت.
دستانش را دور زانو و کتف او پیچید و بلندش کرد و سمت مبلها رفت.
-پسرم…
-پری هیچی نگو!
دنیز را روی مبل خواباند و موبایلش را از جیب مانتویش بیرون کشید و سمت پری چرخید.
#پارت۳۸۸_هدیه❤️
#آبشارطلایی
-فقط حواست به بچهها باشه. دنیز چند ساعت میخوابه اما بهمحض اینکه بهوش اومد بهم میگی فهمیدی؟!
و آنقدر اوضاع دخترکش افتضاح بود که حتی پری هم بیاعتراض دلسوزانه نگاهش کرد و سر تکان داد.
-باشه پسرم خیالت راحت.
سریع سوئیچ و موبایل را از روی میز چنگ زد و درحالیکه به سمت بیرون میدوید، شمارهی حسام را گرفت.
-الو آقا؟
-حسام هر جا هستی الآن میای لوکشینی که برات فرستادم.
-آقا…
و آنقدر نگران دریا شده بود که حس میکرد از شدت خشم و عصبانیت توانایی آتش زدن یک ارتش را دارد و بیاختیار و با همهی وجود فریاد کشید:
-فقـط بیـا حسـام سـوال نپـرس… هـر جـهنمی هـستی پـاشو بیـا!
-چشم آقا چشم.
تماس را قطع و موبایل را روی صندلی کنار انداخت و محکم پایش را روی گاز فشرد.
آخ که اینبار دیگر آن حرامزاده به هیچ قیمتی نمیتوانست از دستش فرار کند!
_♡_
#پارت۳۸۹
#آبشارطلایی
حسام مضطرب لب زد:
-آقا اینجا هم نیست!
چشمان وق زدهاش را به او دوخت و فریاد کشید:
-یـعنی چـی کـه نـیست؟ یـعنی چـی نـیست حسـام؟ پـس مـگه ایـن همـه مـدته دنبالشـون نـبودی؟ تـو چـطور یه آدرس ازش نـداری لامصـب؟!
-آقا باور کنید جز این دوتا آدرس جایی نبود که رفته باشه اما الآن جفت خونهها خالیه!
چنان دندانهایش را روی هم فشرد که چیزی نمانده بود بشکند.
محکم روی فرمان کوبید و غرید:
-دوباره به اون هرزه زنگ بزن. با گوشی دنیز زنگ بزن، اِنقدر زنگ بزن تا جواب بده!
حسام سریع کنارش نشست و برای بار هزارم شروع به تماس گرفتن با زنی که به دنیز آن اطلاعات حال بههمزن را داده بود، کرد.
روی فرمان ضربان گرفت و در تلاش بود تا با آرام کردن خشمش، منطقش را روشن کند.
باید آرام میشد و یک راهی پیدا میکرد.
باید از طریقی آن حیوان صفت را پیدا میکرد.
اما این فکر که نکند همین حالا هم زیادی دیر شده باشد، لحظهای رهایش نمیکرد و قطعاً دیوانگی چیزی جز این نبود!
-الو دنیز؟
با پیچیدن صدای زن در فضای ماشین نفهمید چطور تلفن را از دست حسام قاپید و به گوشش چسباند.
#پارت۳۹٠
#آبشارطلایی
-دنیز خواهش میکنم اِنقدر بهم زنگ نزن. من همینجوریم تو دردسر افتادم و…
عصبانی در گوشی پچ زد:
-خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم یا همین الآن بهم میگی آدرس اون حرومزاده کجاست و کجا میتونم پیداش کنم، یا کاری باهات میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی! بهت رحم نمیکنم! لهت میکنم!
-ش..شما کی هستید؟ چی… چی دارید میگید؟ من…
تلفن را محکم بین انگشتانش فشار داد و غرشش زیادی بلند بود.
-به من میگن ارباب شهراد هرزه و باور کن بیشتر از اون آشغال باید از من بترسی! بیچارهات میکنم میشنوی؟ اگه امروز بلایی سر اون بچه بیاد تا آخر عمرت ازت نمیگذرم…. حـرف بـزن!
زن سکوت کرد و کمی بعد صدای گریهاش از پشت تلفن بلند شد.
-آقا خو..اهش میکنم، تو..روخدا اینو ازم نخ..واید!
دستش مشت شد و نه مثل اینکه قرار نبود این زن زبان خوش حالیاش شود، پس بیرحمانه گفت:
-یه بچه داری مگه نه؟ یه پسر کوچولو اووم خب چی میشه اگه یه روز بیدارشی و ببینی کارت نیست؟!
و به یکباره زن جیغ زد:
-چـی داری میگـی؟ چـی میگـی؟!
-یا اینکه نه مثلاً چی میشه اگه یه روز مثل کاری که با دریا کردین، بری دنبال پسرت، تو مهد یا مدرسهاش اما قبل تو با یکی دیگه رفته باشه؟ به نظرت چه حسی داره؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 123
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توی رمان همه چیز ممکنه. پی امکانش هست که دریا رو سالم پیدا کنن
بیچاره دریا😰
دریا رو پیدا میکنند، اما نه سالم! بیچاره دریا!! بنده خدا دریا!
واویلا شد که
چرا زودتر به یه جای درست درمون نمیرسه این قضیه تا بفهمیم بلاخره چی میشه دریا
چرا اینقدر کم پارت میذارین دو پارت گذشته هیچی به هیچی