_نه متاسفانه ایشون خونه نیومدن.. میگم اگه شما خسته شدید تشریف بیارید خونه من بیام مراقب آمنه جون باشم…
حرفمو قطع کرد وگفت:
_نه دخترم ممنون خودم هستم.. تا چشماشو باز نکنه هیچ جا نمیرم..

به آرش هم گفتم برگرده خونه.. صداش لرزید.. یه کم مکث کرد و باگریه ادامه داد:
_من بدون آمنه به اون خونه نمیام..
بی اراده منم بغض کردم..
_خواهش میکنم آروم باشید.. من مطمئنم که آمنه جون به زودی برمیگرده!

_دعا کن.. تو دخترمعصومی هستی با قلب پاکت دعاکن حالش خوب بشه.. منه بی لیاقت باهاش بد کردم ندونستم این همه زندگی منه..
نفهمیدم چطوری منم به گریه افتاده بودم..

یاد عشق مامان وبابای خودم افتادم.. دلم واسه بوسیدن دست مامانم پرکشید..
یه کم دیگه با ارسلان حرف زدم آرومش کردم و بعدش گوشی رو قطع کردم و فورا به مامانم زنگ زدم

با اینکه جدیدا بی وفا شده بودن و اگه خودم بهشون زنگ نمیزدم حتی سراغمم نمیگرفتن اما من بجز اونا توی دنیا هیچکس رو نداشتم و خانواده ام همه زندگیم بودن..

بجز خیانت پندار، همه ی اتفاقات رو واسه مامان تعریف کردم وازش خواستم واس آمنه دعا کنه..
ساعت داشت دوازده میشد و هنوزم خبری از آرش نشده بود..
اجبارا رفتم سجاده ام رو از اتاق برداشتم و توی تاریک ترین قسمت حال پهنش کردم…

به سفارش مامان شروع کردم به خوندن دعای توسل..
آخرای دعا بودم که کلید توی در چرخید وبعدش آرش اومد داخل..
خیالم راحت شد..

بافکر اینکه حواسش به من نیست ازجام تکون نخوردم.. چون جای تاریکی رو واسه خودم انتخاب کرده بودم.. بیصدا به خوندن دعام ادامه دادم اما زیرچشمی حواسم به آرش بود..

کتش رو روی کاناپه پرت کرد و رفت توی آشپزخونه سراغ یخچال..
منتظرشدم بره توی اتاقش اما نرفت و اومد روی صندلی میزناهارخوری که درست روبه روی من اما اونطرف سالن بود نشست…

خودمو به کوچه ی علی چپ زدم و بهش توجهی نکردم تا بره توی اتاقش.. نمیدونم چرا این کارهارو میکردم.. انگار بازیم گرفته بود..
چند دقیقه گذشت اما آرش نه تنها نرفت بلکه تموم مدت نگاه سنگینش روی خودم حس میکردم..

دعا ونماز وذکر وهرچی که به ذهنم اومد تموم شده بود وباید میرفتم توی اتاقم!
دیگه وانمود کردن جواب نمیداد.. قران رو بوسیدم وکنار گذاشتم.. همزمان که سجاده رو جمع میکردم سلام کردم…

باصدایی که ازته چاه درمیومد گفت:
_چی شد؟ چرا جمعش کردی؟
اتفاقات روز رو توی ذهنم مرور کردم و سرسنگین گفتم:
_ببخشید اینجا نمازخوندم.. تنها بودم.. فکرکردم…

میون حرفم پرید و باهمون صدای غمگین اما کش دارش گفت:
_مگه چیه؟ چرا معذرت خواهی میکنی؟ چی میشه مگه توخونه ای که تمومش رو کثافت برداشته نماز بخونی؟ بخون.. شاید بانمازخوندن تو نجاست این خونه کمتر بشه!

وسایلم رو برداشتم واز جام بلندشدم..
_اینجوری نگید.. ماهمه بنده های خداییم و هیچ بنده ای بی عیب نیست.. من میرم توی اتاقم.. شب بخیر..
دستی به صورتش کشید و بدون حرف سر تکون داد..

روی تختم دراز کشیدم و چشم هامو بستم.. خوابم نمیومد..کاش غروب همون دوساعت هم نمیخوابیدم..
باهمون چشم های بسته تصویر آرش اومد توی ذهنم..
حتی توی تاریکی و نور کم فضا، غم توی چشماش رو میشه فهمید..

برای چندلحظه خودم رو جای اون گذاشتم و روزهایی رو توی ذهنم مرور کردم که ترس از دست دادن بابا همه وجودم رو گرفته بود و بزرگ ترین کابوسم شده بود..
آرش هیچوقت نشون نداده بود اما امروز فهمیدم چقدر عاشق مادرشه!

توهمین فکرها بودم که صدای شکستن شیشه باعث ترسم شد و مثل فنر توی تختم نشستم..
اومدم برم بیرون که متوجه لباس های مسخره ی تنم شدم..

نزدیک ترین لباس چادر روی صندلی بود.. فورا چادر رو سرم انداختم و اتاقو ترک کردم..
همه چراغ ها خاموش بودن وفقط لامپ آشپزخونه روشن بود..

رفتم توی آشپزخونه وبا دیدن آرش که روی صندلی نشسته وبه شیشه های خرد شده روی زمین خیره شده بود، گفتم:
_چی شد؟
_چیزی نیست.. لیوان ازدستم افتاد.. ببخشید ترسوندمت..

حالا که زیرنور زیاد دیدمش فهمیدم اوضاع از حدتصورمن خیلی وخیم تره!
چشماش کاسه ی خون بود اما رنگ به رو نداشت..
لب هاش سرخ بود وهمون کافی بودتا فهمم آقا زهرماری خورده!

باتاسف نگاهش کردم و واسش سری تکون دادم..
یه کم چادرمو بالا کشیدم وگفتم:
_من جمعشون میکنم.. شما برید..
میون حرفم پرید و درحالی که لبخندی غمگین گوشه ی لبش نقش بسته بود گفت:

_باچادر گل گلی میخوای جمع کنی خاله قزی؟
باحرص چشم غره رفتم وگفتم:
_من راحتم…
ازجاش بلند شد وهمزمان که به طرفم میومد گفت:
_اما من ناراحتم..

باترس نگاهش کردم.. یه وقت خرنشه زبونم لال بلایی سرم بیاره!
انگار ترس رو ازچشمام خوند..
_نمیخواد به چیزی دست بزنی.. بروبخواب.. فردا میان تمیزمیکنن..
پشت بندحرفش ازکنارم گذشت و به طرف پزیرایی رفت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x