رمان آرزوی عروسک پارت 138 - رمان دونی

 

_باشه خب.. آروم باش دیگه.. من که چیزی نگفتم.. فقط خواستم تا آمنه جون برمیگرده این موضوع بین خودمون بمونه! لطفا آروم باش…

بدون حرف نگاهم کرد که با حالت مظلومی ادامه دادم:
_لطفااا… قهرنباش دیگه.. دلم میگیره!
خندید وباتاسف واسم سری تکون داد…

_من حالا حالا ها باید عروسک بازی کنم!
خودمو توبغلش جا کردم و باهمون لحن گفتم:
_به من چه! انتخاب خودته راه فرار نداری!
روی موهامو بوسه زد وگفت:

_خیلی خب خودتو لوس نکن وگرنه انتخابمو میخورما…
خندیدم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:
_پس تا منو نخوردی میرم واست ناهار درست کنم..

بوسه کوتاهی روی لبم نشوند وگفت:
_برو خاله قزی که خیلی گشنمه دیرکنی رعایت بابا رو نمیکنم و یه لقمه ات میکنم!
_چشم. چشم! من رفتم…

از بغلش اومدم بیرون و به طرف آشپزخونه رفتم و همزمان گفتم:
_نری بخوابیا.. منو با بابات تنها نذاری یه وقت!

اومد کنار اوپن ایستاد وآهسته گفت:
_باشه بابا اومد دیگه چیزی نگو!
باشه ای گفتم و رفتم مرغ هارو مزه دار کردم و ریختم داخل زود پز که زودتر آماده بشه!

داشتم برنج رو آماده میکردم که ارسلان با مشمای خرید هاش اومد توی آشپزخونه..
روم نمیشد بهش نگاه کنم..
_سلام!
_سلام دخترم خسته نباشی..

_ممنونم..
به مشمای میوه ها اشاره کرد وگفت؛
_واسه آرش یه کم میوه خریدم ویتامین برسه به بدنش.. میدونم بدمریضه ممکنه داروهاشو نخوره.. میتونی واسش آماده کنی؟

_آره حتما.. به روی چشم!
_متشکرم.. خیرببینی باباجان…

بعداز ناهار آرش کم کم حالش بدتر شد و ازچشم هاش معلوم بود دیگه توان مقاومت برای بیدار موندن نداره وفقط واسه خاطر من که با باباش تنها نشم خودشو نگهداشته بود..

دلم واسش سوخت.. نتونستم بخاطر خودم توی اون حال داغون ببینمش.. بی توجه به ارسلان که مطمئن بودم هزار تا سوال توی ذهنش ایجاد میشه

به طرف آرش که روی کاناپه جلوی تلوزیون نشسته بود رفتم و آهسته گفتم:
_برو توی اتاقت یه کم استراحت کن…
با حرف من تکونی به خودش داد

نیم نگاه کوتاهی به باباش که قسمت بالای پزیرایی نشسته بود ومشغول ور رفتن با گوشیش بود، انداخت وگفت؛
_نه بابا نمیخواد.. الانم دارم استراحت میکنم دیگه کوه که نمیکنم!

_پاشو آرش.. چشمات بلند نمیشه.. صورتتم که از داغی گل انداخته جلو بابات نمیتونم تبت رو چک کنم…
_من خوبم بخدا.. نگران نباش.. اگه خوابم بیاد همینجا میخوابم دیگه!

جلوی ارسلان نمیشد زیاد باهاش بحث وکلکل کنم.. اجبارا قبول کردم ودیگه روی حرفم پافشاری نکردم..
_خیلی خب پس من میرم داروهاتو واست بیارم!

ارسلان_ مشکلی پیش اومده بچه ها؟
_چیزی نیست.. من ساعت داروهاش رو میخواستم بپرسم.. میرم واسش بیارم..
_عاقبت بخیر بشی الهی دخترم.. تموم زحمت ما گردن شما افتاد..

_ممنونم.. خواهش میکنم کاری نکردم..
پشت بندحرفم رفتم داروهای آرش رو آوردم و حضور اسلان باعث شد نتونم خودم داروهاشو بدم وخداروشکر بدقلقی نکرد..

واسه اینکه آرش هم بتونه راحت باشه و یه کم بخوابه روبه ارسلان گفتم:
_اگه بامن کاری ندارید میرم توی اتاقم یه کم استراحت کنم!

_بفرمایید دخترم.. راحت باش.. من مواظب آرش هستم!
بعله…. اینم از اولین متلک آقای پندار عزیز!
اونقدر تابلو بازی درآورده بودم که اون متلک واقعا حقم بود

خودمو به اون راه زدم و سعی کردم یه گوشم رو درکنم ویه گوشم رو دروازه!
بالاخره که قرار بود رابطه من و آرش مطرح بشه و رابطمون جدی بشه.. پس واسم مهم نبود بقیه چه دیدگاهی به من و رفتارم دارن!

با اینکه درونم پراز خجالت بود اما به اجبار خودمو به پررویی زدم.. لبخندی زدم و تشکرکردم.. به طرف اتاقم رفتم و سعی کردم انرژی منفی رو از خودم دور کنم..

روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم چک کنم.. چشمم به پیام و شماره ی کوهیار افتاد.. بی اراده تپش قلب گرفتم..
یه حس خیلی نفرت انگیزی توی دلم نشست..

یه حسی شبیه خیانت.. شایدم تنفر از خودم!
پیامش رو توی واتساپ بازکردم..
” توسرا پا بی خیالی.. من همه تحمل درد..
تونفهمیدی چه دردی، زانوی خسته امو تا کرد”

بعداز اون عکس خودش رو فرستاده بود کنار پنجره با موهای ژولیده و سیگار به دست.. پایین عکسش هم نوشته بود:
“ای که نزدیکی به من اما خیلی دوری.. خوب نگاه کن تا ببینی چهره ی درد وصبوری…”

“کاشکی می شد تا ببینی، من برای تو چی هستم، ازتو بیش از همه دنیا، از خودم بیش از تو خسته ام.. ببین چه خسته ام، غرور سنگی اما شکستم..

بادیدن عکسش بی اراده اشک هام روانه ی گونه هام شد…
خدایا من دارم چیکار میکنم؟ دارم چه غلطی میکنم؟ این مرد توی عکس یه روزی همه ی دنیای من بود..

چی شد که دنیای من تبدیل به جهنم شد؟ چرا الان دیگه نمیتونم مثل گذشته نگاهش کنم؟
با کلمه ی آخری که نوشته بود “غرور سنگی اما شکستم” هق هق زدم..

کوهیار برای من همیشه به معنای غرور بود..
کوه غرور.. یعنی اون بخاطر من شکست؟ یعنی من شکستم این مرد رو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
2 سال قبل

نویسنده عیزم نمودی خب مارو ینی چی؟ ولمون کن دیگه الان این باید دلش واسه کوهیار بلرزه؟؟؟؟

Aram
Aram
2 سال قبل

اگه سفارش ژله دارید حتما به سارا مراجعه کنید کیفیتش عالیه اکه نگاه با اینکع عاشق آرش هم هست بازم میلرزه این نشانه کیفیت ژله خوبه 😑

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

عوف دل سارا طویلس میان و میرن 😐

یه نفر
یه نفر
2 سال قبل

دل نیست که کاروانسراست

Helia
Helia
2 سال قبل

مارو ایسگا کرده

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

چند تا چند تا سارا جون خو تو که کوهیار میخوایی غلط میکنی آرش هم میخوایی مکه آرش چیکار کرده

الہہ افشاری
الہہ افشاری
2 سال قبل

آب خدا لعنتت کنه سارا آخه مگه تو چند تا دل داری هم ارش رو میخوای هم اون کوهیار عوضی رو آخه کسی که بهت خیانت کرده رومگه میشه دوس داشت خیلی مسخره شده این رمان

نازنین
نازنین
2 سال قبل

سارا چن تا دل داره دقیقا؟؟؟😐😐😐

nara
nara
2 سال قبل

باز دلش لرزید برای اون کوهیار ک😐😐

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x