بالب های لرزون و بغض سنگینم گفتم:
_حالا که این هارو میدونی! بازم ازش دفاع میکنی و دخترت رو بهش میدی؟
_نه که نمیدم! گریه نکن.. توهم اشتباه کردی سارا! من بیشتر از کوهیار ازدست تو ناراحتم که همه ی این بی احترامی ها رو دیدی و ازما پنهون کردی!
_من نمیخواستم شمارو ناراحت کنم و دوستی چندین سالتون رو با خانواده ی کوهیار از بین ببرم.. نمیخواستم این وسط بخاطر من، دعوایی پیش بیاد حرمتی شکسته بشه.. چون کوهیار اونقدر بی چشم و رو هست که به راحتی توروتون دربیاد و بی احترامی کنه!
_غلط میکنه.. من اون دوستی رو که بخواد ناموسم رو زیر سوال ببره و دامن پاک دخترم روبخواد لکه دار نشون بدن رو نمیخوام!
تو باسکوتت من رو بی ارزش کردی که احمقی مثل اون پسره نمک نشناس باخودش فکرکنه عرضه ی دفاع کردن و گرفتن حق دخترم رو ندارم!
اما نه.. اونقدراهم که فکرمیکنید پیرنشدم و تا حساب اون لندهور رو نذارم کف دستش بیخیالش نمیشم!
_بابا جونم.. قربونت برم.. من که این هارو نگفتم که شما عصبی کنم و فشارتون بره بالا.. مگه میشه کارهاشو بی جواب گذاشته باشم؟ به اندازه کافی تاوان کارهاشو پس داده و الانم با جواب منفی من حسابی سوخته و همین برای من کافیه!
_کافی نیست.. فقط ازخدا میخوام یک بار دیگه دور وبر خونه من آفتابی بشه و اونوقت بهش میفهمونم یک من ماست چقدر کره داره و آدم بدکاره و پولی کیه!
_باشه.. هرکاری دلت میخواد باهاش بکن.. فقط دورچشمات بگردم دیگه عصبی نباش و بهش فکرنکن باشه؟ جون سارا..
_باشه باباجان.. بیا برگردیم خونه.. مامانت الان منتظره نگران میشه!
_چشم! اماقول بده این ماجرا بین خودمون بمونه!
_قول میدم نفس بابا.. اما بجز مادرت.. چون مادرت هم حق داره که بدونه و حق داره اون نمک نشناس رو بشناسه!
مامان بعداز شنیدن ماجرا آتشی تربابا شد و قسم خورد کوهیار رو ببینه اول یه فصل کتکش بزنه وبعدش ازخونه بندازتش بیرون!
راستش واسم مهم نبود میخوان باهاش چیکار کنن چون مرخصی من تموم شده بود و فردا آفتاب نزده باید برمیگشتم خونه ی پندار و خونه نبودم که شاهد وعواهاشون باشم!
چشم هام داشت گرم خواب میشد که صدای سارگل چرتم رو پروند..
_آجی؟ بیداری؟
_داشتم میخوابیدم اما الان بیدارم.. جانم؟!
_میشه بیای روی زمین بخوابیم؟ مثل بچگی هامون؟
_چرا؟
_دلم میخواد شب آخری پیشت بخوابم!
_شب آخر؟ قراره دیگه همو نبینیم؟
_نه بابا.. منظورم اینه فردا داری میری سرکار بازم دور میشیم ازهم!
بدون حرف بالش و پتومو برداشتم و روی زمین انداختم و اونم همین کار رو کرد…
دستشو دور گردنم حلقه کرد و با غصه گفت:
_سارگل برات بمیره چقدر اذیتت کردن و سکوت کردی!
_خدانکنه.. میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
قطره اشکش چکید و با گریه گفت:
_آخه دلم داره میترکه آجی.. کاش بخاطر ما اینقدر اذیت نمیشدی.. کاش بجای تو من میرفتم…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_تموم شده سارگل.. بخدا دیگه اذیت نیستم و اتفاقا از ته قلبم به آرامش رسیدم..
توروخدا دیگه غصه نخور و گریه نکن دورت بگردم.. به درس هات فکرکن و اصلا هم توفکر من نباش..
خداروشکر کن که این اتفاق ها افتادو من کوهیار رو شناختم..
اگه میرفتیم سر زندگیمون و بهم خیانت میکرد چی؟ اونوقت باید چیکار میکردم؟
اشک هاتو پاکن و خداروشاکر باش که الان تنها کسی که ناراحته و غمگین و پشیمونه کوهیاره!
_یعنی تو دیگه غصه نمیخوری؟ بهش فکرنمیکنی؟ دلت براش تنگ نمیشه؟
دلم میخواست بهش بگم دلم برای کوهیار نه! اما برای کسی که به تازگی توی تموم وجودم جا گرفته خیلی تنگ میشه..
اما نگفتم و نقاب مسخره ی همیشگی رو به صورتم زدم و با خنده گفتم:
_معلومه که نمیشه.. من چشمم یه پسره تو دانشگاه رو گرفته و دارم فکرمیکنم چطوری تورش کنم! تومیگی دل تنگ اون خیانتکار بشم؟
بگیر بخواب اگه دختر خوبی باشی هفته دیگه که اومدم می برمت اون جیگر رو بهت نشون میدم بدونی خواهرت چه خوش سلیقه اس!
بالاخره صبح شد و برگشتم جایی که این روزها منبع عذابم شده بود..
بخاطر این میگم منبع عذاب، چون آرش داشت میرفت و قلب بی صاحب شده ی من هم باخودش میبرد و بازهم قرار بود یه سارای شکست خورده ی بی قلب بشم!
اون شب ارش با خواهش وتمنا ازم قول گرفت که بعداز رفتنش، حداقل شش ماه کنار مادرش بمونم و بعداز اون هرکسی راه خودش…
وگه گداری به عنوان یه دوست ویا دخترخونده بهش سربزنم و رفع دل تنگی بشه!
درسته که اون شش ماه جز قول و قرارمون شد اما گزینه ی دوم و سرزدن به آمنه رو اگر حتی آرش هم ازم نمیخواست این کار رو میکردم
چون من هم به اندازه ی آمنه بهش وابسته شده بودم و به مهربونی هاش دل بسته بودم..
اما از وقتی که آرش از زن دوم ارسلان وکثیف کاری هاش واسم گفته بود، به طرز عجیبی ازچشمم افتاده بود و حتی دلم نمیخواست توصورتش نگاه کنم!
اومدم زنگ در رو بزنم که در حیاط باز شد و آرش با تیشرت سفید و شلوار اسلش خاکستری و موهای مرتب شده جلوم ظاهر شد..
این لامصب هم خوشگله هم خوش تیپ!
_به به.. ساراخانوم.. خوش اومدی!
_سلام!
_سلام علیکم.. بفرمایید داخل…
خودمو به پررویی زدم و با شیطنت پرسیدم:
_خوش تیپ کردی جایی میرفتی؟
_اوهوم.. داشتم فرار میکردم!
_فرار؟ واسه چی؟ باز آمنه جون بهت گیر داده؟
_نه.. گفتم تا نیومدی برم و چشمم تو چشمت نیوفته!
بااین حرفش بهم برخورد و بی اراده اخم هام توهم کشیده شد!
_خیلی هم دلت بخواد.. بی ادب! برو کنار از سرراهم ببینم!
باصدای بلند خندید وبا همون خنده گفت:
_شوخی کردم ترش نکن! اگه پیام گوشیتو میخوندی میفهمیدی داشتم میومدم دنبالت!
با این حرفش یه لحظه دلم ضعف رفت و باخودم گفتم پس واسه من اینجوری به خودش رسیده
اما یادم اومد دارم چرت وپرت میگم و این آقا تا کمتر از پانزده روز دیگه داره همراه با زنش از ایران میره!
_چه پیامی؟ واسه من چیزی نیومده که! واسه چی میخواستی زحمت بیوفتی خودم میام دیگه!
_نصف شب فرستادم… حالا بیا بریم داخل جلو در زشته.. پیامو باز کنی بخونی علتشم میفهمی!
رفتم داخل و بی قرار از توی همون حیاط فورا گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و پیامشو خوندم!
_خاله قزی صبح خودم میام دنبالت بریم صبحونه کلبچ بزنیم و یه فرصتم به این دوتا کفر عاشق بدیم تنها باشن!
یه دفعه سرجام ایستادم و با آرش که انگار پشت سرم میومد برخورد کردیم!
_آی دیونه! چرا وسط اتوبان میزنی رو ترمز؟
_بریم!
_چی؟
_بریم کلبچ بخوریم دیگه!
_نخیر دیگه دیرشده تازه باید صبرکنی افسر بیاد کروکی بکشه زدی بچه مردمو ناقص کردی و…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_خیلی خب خسارتش رو میدم!
لب هاشو غنچه کرد و گفت:
_زود باش…
میدونستم این کارش شوخیه و توی این مدت فهمیده بودم چه جاهایی شوخی میکنه وچه جاهایی جدیه!
یه دونه زدم توسرش و گفتم:
_خاک عالم! اگه به نسیم نگفتم..
_وا خب خودت گفتی خسارت میدم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم وگفتم:
_منظورم این بود کله پاچه مهمون من!
_نخواستم بابا… بدو تا مامان اینا بیدار نشدن بپرسوار ماشین شو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایی دیگه کی قرار بهم بگن
اخه کی بهم ابراز میکنن؟😐
وقتی منو تو سکتع کردیم 😐😂
🤣🤣🤣
آخیش حال کردم