وارد حیاط شد و قبل از اینکه در را باز کند، دست به کمر نگاهی به دور و برش انداخت.
پایه ی چوبی میز را گوشه ی حیاط دید. فکرش را هم نمیکرد وسایل شکسته شان روزی به دردش بخورد.
بی صدا و پاورچین سراغ پایه رفت و وقتی برش داشت، صدای گوش خراشی از در شنید.
انگار که کسی داشت از در بالا می آمد!
چشمانش درشت شده و لبهایش را با عصبانیت به هم فشرد.
_ ای دیوث، بیا که دارم واست!
پشت ستون کنار در کمین کرده و با نگاهش انتظار رسیدن شخصی را میکشید که خانه خرابش کرده بود.
همین که تیرگی موهای شخص را دید، دستش را برای زدنش بالا برد اما با دیدن صورتش، پوکر فیس شد.
چند ثانیه ای به هم زل زدند و بعد چوب درون دستش را طوری که به سرش اصابت نکند، سمتش پرت کرد.
_ چرا از دیوار خونه بالا میای؟ دزدی مگه کسخل؟!
سعید برزخی نگاهش کرده و انگشت وسطش را با حرص سمتش گرفت.
_ گوه نخور، زنگتون سوخت بس که باهاش کشتی گرفتم!
خبر مرگت، زنده ای درو وا نمیکنی؟!
حالا باز میکنی یا ادامه بدم؟
_ یه کلام میگفتی تویی باز کنم، مریض بدبخت!
حامی سری به تاسف تکان داده و در را که باز کرد، سعید طلبکار و معترض سمتش هجوم برد.
_ چقدر تو کونده پررویی بشر!
اصلا کونتو تکون دادی بیای ببینی کیه؟ سکته کردم پشت در، گفتم حتما بلا ملایی سرتون اومده.
شیطونه میگه بزنم دهن مَهنشو پر خون کنما، الله اکبر!
حامی که اهل کم آوردن آن هم مقابل سعید نبود، اخمی سطحی روی چهره اش انداخت و با پررویی گردن کشید.
_ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ خونه زندگی نداری مگه رِ به رِ اینجا پلاسی؟
#پارت_۶۱۳
با کوبیدن تنه ای محکم به حامی، از کنارش گذشت.
بعد از تماس حاج خانم با چنان دلشوره ای خودش را به خانه شان رسانده بود که چند باری در مسیر تا مرز تصادف رفت.
وقتی هم که جوابی از جانبشان نگرفت هزار رقم فکر شوم در سرش پدیدار شد و واقعا هم داشت سکته میکرد.
آنقدر اتفاقات عجیب و غریب را گذرانده بودند که احتمال هر اتفاقی را میداد.
در این مدت او هم کنار حامی عذاب کشیده بود و حالا که از شدت نگرانی به این روز افتاده بود، به شدت از دست حامی شکار بود.
_ من خونه ی تو واسه ریدنم نمیام پفیوز، هوا ورت نداره!
حاج خانم زنگ زد نتونستم روشو زمین بندازم.
سراب کو؟
مهلت جواب دادن به حامی را نداد و به سرعت که وارد خانه شد، شروع به داد و بیداد کرد.
_ سراب؟ کجایی؟ هوی زنیکه؟ زنده ای؟ لال شدی یا مردی که جوابمو نمیدی؟ هوی؟ زر بزن دیگه!
کمی صدایش را بالاتر برده و رو به حامی که پشت سرش وارد خانه شده بود توپید:
_ کوش پس؟ چیکارش کردی؟
حامی دست به سینه و زیر چشمی نگاهش کرد. چه در مورد او فکر کرده بودند که قشون کشی کرده اند؟
که میتواند به سرابش آسیب بزند؟
_ کشتمش، داشتم تیکه تیکش میکردم که سر رسیدی!
نگاه پر از فحش و ناسزای سعید رویش نشست و برایش دهان کجی کرد.
_ اسگل، چیکارش میخوام کنم آخه؟
بی حوصله و سلانه سلانه سمت اتاق رفت و تقه ای به درش کوبید.
_ بیا بیرون عزیزم، سعید بود.
سعید با دیدن سراب نفس راحتی کشید و کش و قوسی به تنش داد.
_ ای بابا، توام سالمی که!
#پارت_۶۱۴
حامی با لودگی تابی به گردنش داد و از خنده هایش حرص بود که بیرون میپاشید.
_ شرمندت شدم داداش، یکم بدقلقی میکرد نتونستم گردنشو بزنم!
ایشالا دفعه ی دیگه جنازه تحویلت میدم!
سراب نتوانست از مکالمه ی دیوانه وار بینشان خنده اش را کنترل کند و پقی زیر خنده زد.
سعید هر دویشان را چپکی و شاکی نگاه کرده و خودش را روی مبل انداخت.
انگشت هر دستش را سمت یک کدامشان گرفته و به حالت مسخره ای خندید.
_ گم شین بابا، حوصلتونو ندارم.
شقیقه های نبض گرفته اش را مالید و سر به پشتی مبل چسباند.
_ حاج خانم زنگ زد همچین گریه و زاری راه انداخت که من میخواستم سر راه کفنتونم بخرم!
گفت با دعوا زدین بیرون، خودشم ازت ناراحت بود نمیخواست سراغتو بگیره منو مامور کرد بیام بهتون سر بزنم یه وقت همو تیکه پاره نکرده باشین.
اون گوشی بی صاحابتو اگه جواب میدادی منم تو زحمت نمیفتادم که بکوبم تا اینجا بیام.
حامی با گرفتن دست سراب، کنار سعید نشست و شرمنده دست میان موهایش برد.
_ اصلا نمیدونم گوشیم کجاست، نفهمیدم زنگ زدی.
سعید که گویی باز هم داغ دلش تازه شده بود، مشتی به بازوی حامی کوبید و همان مشت را مقابل دهانش برد.
_ زنگ خونتونم نفهمیدی که زدم؟ قلبم تو دهنم میزد حیوون.
مرده شورمو ببرن که رفیقی عین تو دارم.
حامی از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به سراب انداخت و با آهی عمیق پچ زد:
_ تو چی میدونی آخه؟ بدبختیم یکی دو تا نیست که.
فکر کردیم شاید از آدمای اونا باشن که باز نکردیم، شرمنده اذیت شدی.
نگاه متاثر سعید روی هر دویشان نشست و پوفی کرد.
مشخص بود که هر دو زمان زیادی میخواستند تا از اعماق این ماجرا بیرون بیایند.
برای عوض کردن جو سنگین و تلخ حاکم بر فضا، با خنده کف دستانش را به هم کوبید.
_ چقدر طولش میده این توله سگ عمو، کی دنیا میاد پس؟!
کم کم بحثشان سمت دیگری رفت و سراب از ته دل به سر و کله زدنشان میخندید.
#پارت_۶۱۵
سعید آن شب را کنارشان ماند. سراب را راهی تخت کردند و سراب هم از خدا خواسته به آغوش خواب پناه برد.
خودشان هم با جدیت مشغول تهیه ی شام بودند تا به سرابی که گفته بود شبیه پت و مت هستند، ثابت کنند از پس هر کاری برمی آیند!
تا گردن داخل گوشی سعید بودند و داشتند با دقت طرز تهیه ی کباب تابه ای را میخواندند.
_ گوشت چرخ کردتون که یخ زده، چه غلطی کنیم؟
حامی نگاه عاقل اندر سفیهی به سعید انداخت و پوزخندی زد.
_ خیرسرت چند ساله خونه مجردی داری الان باید یه آشپز حرفه ای میشدی، فقط دنبال فسق و فجوری پلشت!
سلقمه ی محکم سعید آخش را درآورد.
_ چه ربطی داره؟ آدم تک بعدی مزخرف!
تا وقتی میتونم زنگ بزنم غذا سفارش بدم چرا وقت با ارزشمو بذارم پای غذا پختن؟!
بسته ی سفت و یخ زده ی گوشت را روی سینک گذاشت و دست به کمر زد.
_ چیکارش کنم اینو؟ صبر کنیم یخش باز شه؟
حامی در حال کندن پوست پیاز و سیر سر بالا انداخت.
_ نصفه شبه دیگه، سحری که نمیخوایم درست کنیم.
بذارش تو ماکروفر بعدشم بیا اینا رو رنده کن.
سعید با سرتقی پشتش را به حامی کرده و خم شد.
_ داداش تعارف نکن، میخوای یه دستم بهت بدم؟!
خیلی نرم داری همه ی کارا رو میکنی تو من!
حامی به خنده افتاد و لگدی نثار باسنش کرد.
_ پسر نمیکنم، سوراخاتو جمع کن از دست و پا!
_ نه به قرآن معلومه داری تعارف میکنی، بذار بِکَنم لباسامو!
پیچیدن صدای زنگ در خانه، خنده هایشان را محو کرد. هر دو نگاهی به ساعت انداختند و حامی با نفسی عمیق پچ زد:
_ تا کی قراره تن و بدنم بلرزه؟
برای باز کردن در پیش قدم شد و حاج آقا را پریشان و آشفته دم در دید.
چیزی به قلبش چنگ انداخت وقتی حاج آقا هولزده و بی نفس گفت:
_ سراب… باید ببینمش!
#پارت_۶۱۶
دست روی سینه ی حاج آقا که قصد داخل شدن داشت، گذاشت و مردمک چشمانش لرزیدند.
_ باز چیشده بابا؟
حاج آقا پریشان تر از آنی بود که به حامی جواب پس بدهد.
دستش را پس زده و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشدند، وارد خانه شد.
_ دخترم، کجایی؟
سعید در آستانه ی آشپزخانه ایستاد و با نگاه کنکاش گرش به حاج آقا زل زد.
_ سلام حاجی، خوب هستین؟
حاج آقا بدون جواب دادن به سلامش، سراغ سراب را گرفت که سعید انگشت اشاره اش را سمت اتاق گرفت.
حامی «بابا» گویان پشت سرش راه افتاده بود که سعید خودش را به او رسانده و کنار گوشش پچ زد:
_ چیشده؟
شانه بالا انداخت و کلافه سری به نشانه ی ندانستن تکان داد.
_ بابا جان صبر کن یه لحظه، خسته بود با بدبختی یکم خوابید…
شما به من بگو چیشده آخه.
حاج آقا کف دستش را به فرق سرش کوبید و نالان سراب را صدا زد.
_ سراب بابا، سراب جان… برو بیارش حامی، بیارش…
در کشمکش بودند که در اتاق باز شده و سراب با چشمانی پف کرده و خواب آلود نگاهشان کرد.
_ بابا… چی… چیشده؟
حاج آقا نفس زنان بازوهای سراب را چسبید و آرام تکانش داد.
خواب از سرش پرید و رنگ پریده به صورت او زل زد. این حال و روز نابسامان و داغان را فقط راغب میتوانست رقم بزند.
روح از تنش پر کشید و سرش گیج رفت. با تکیه به چهارچوب در خودش را سر پا نگه داشت و مغموم گفت:
_ پس بیخود نمیگفت تازه شروع شده…
#پارت_۶۱۷
حاج آقا خس خس کنان سر پایین انداخت. او هم تکیه اش را به چهارچوب در داده و نالان گفت:
_ از مدارک استفاده کرد تا گولمون بزنه، پلیسا که ریختن یاشا رو بردن هممون حواسمون پرت شد و…
آهی کشید و دست روی صورتش گذاشت. بی صدا هقی زد و شانه هایش لرزید.
حامی وحشت زده تکانش داد و زانوان سراب سست تر شد.
_ عمو رو چرا بردن؟ بعدش چی شد؟ ها بابا؟ چه خبره اینجا؟
_ هممون وسط خیابون بودیم… نفهمیدیم چی شد، به خودمون اومدیم و دیدیم مَدی داره تو خون خودش غلت میزنه…
یه ماشینی ناغافل زد بهش و…
الان تو کماست ولی حالش اصلا خوب نیست…
بچه ی طفل معصوم شده یه تیکه گوشت تیکه پاره رو تخت بیمارستان…
صدای ضجه های بیتابانه اش که بلند شد، حامی هر دو دستش را روی سرش گذاشته و با زانو روی زمین فرود آمد.
_ یا امام حسین… یا امام حسین…
تمام خانه دور سر سراب چرخید و قبل از سقوط، به لباس حاج آقا چنگ انداخت.
مدی را در بیمارستان دیده بود، دخترک شیرین و بی آزاری به نظر میرسید.
راغب چرا تمامش نمیکرد؟
هدفش چه بود؟ دیدن نابودی تک تک فرزندانشان؟
_ کار خودشه، شک ندارم… کمکم کن پیداش کنم باباجان…
تو جاشو میدونی، مگه نه؟ میدونی سراب، کمکم کن…
قبل از اینکه هممونو نابود کنه باید جلوشو بگیرم…
وحشت رگ و پی اش را مسموم کرده و همچون بید میلرزید.
نای صحبت نداشت و در آغوش امن حاج آقا، صحبت های راغب در گوشش زنگ میخورد.
حامی هم از شوک زبانش بند آمده و یکسره توی سر خودش میکوبید.
خیال میکرد راحت شده باشند اما این کابوس مدام تکرار میشد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پوووووووووف😮💨😮💨🥴🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️
لعنت به راغب وامثال راغب نسلشون منقرض بشه کاش ازروزمین
سلام و وقت بخیر
چرا نمیتونم وارد پنل کاربری اشتراک بشم
لطفا رسیدگی بفرمایید
نام کاربری vafa
با تشکر
سلام الان چک کنید ببینید میره
سلام و خسته نباشید
چند روزه میخوام وارد بشم خطا میزنه
لطفا رسیدگی بفرمایید
رمز رو هم از ایمیل میگیرم بازم اجازه ورود نمیده
مشکل چیه
نام کاربری همvafa هست
ممنون
وای این رمان دیگه خیلی قمر در عقرب شده