دوست او بود اما انسانیت که حالیاش میشد… تنها راهی که به خاطرم آمد کمک خواستن از او بود…
– آقا کمکم کن… این منو خفت کرده…
چشمان مرد به آنی گرد شد و نگاهش بین من و او چرخید.
– چی میگه حسین؟
– دردسر نمیشم برات… شفتالو نیست!
انگار شفتالو رمزی میان خودشان بود که مرد بیحرف کنار رفت و او بازویم را در دستش آنقدر فشرد که آخم درآمد.
– خیلی خب بیا برو فقط حواست باشه صدا نده که من گردن نمیگیرم!
سرش را از عمد نزدیک موهای خیس من آورد…
بخار دهانش را میدیدم و خودم جرعت نداشتم دیگر قدم از قدم بردارم…
– خودش میدونه اگه صداش در بیاد تیکه بزرگهش گوششه… نه خوشگلخانم؟
فقط چشمان پر التماس و بغضیام را به نگهبانی دوختم که نامش حسن بود و دلش سنگ…
– راه بیفت فرفری…
گفت و سمت ورودی هلم داد… صدای بسته شدن در را که شنیدم تمام امیدم نا امید شد…
در دلم دعادعا میکردم جز امتحان کردن بیبیچک کار دیگری نداشته باشد اما زهی خیال باطل…
آنها انگار یک باند بودند…
– باندین نه؟ اگه باندین گیرت به من چیه؟ این همه زن و دختری که خودشون میخوان…
– اهوم… ولی خب از هیچ کدومشون رودست نخوردم که بیفتم پیشون… یه کلیه کافی بود!
– مزخرف میگی!
قطرههای درشت باران دوباره روی سر و صورتم فرود آمدند و برای بار هزارم تأسف خوردم…
هادی حق داشت از او بدش بیاید!
– تو فک کن مزخرف میگم… بجنب چاییدم!
فشاری که به پهلو و بازویم آورد پاهای بیجانم را وادار به بالا رفتن از چند پلهای کرد که به اتاق قبلی میرساندمان…
– زیر این گلدون اولیه یه کلید هست درش بیار درو وا کن…
به دیوار کنار گلدان تکیه داد و با تفریح شروع به نگاه کردن کرد…
از تحقیر حالم به هم میخورد از اینکه یک نفر مسخرهام کند و به ریشم بخندد…
پوزخند گوشهٔ لبش دوباره از موش به شیر تبدیلم کرد.
– نوکر بابات غلامسیاه!
شانه بالا انداخت و بیتفاوت گفت:
– من سرما بخورم زود خوب میشم بقیه رو نمیدونم!
اگر خیس و تر نبودم عمراً خم میشدم! مردک دیلاق با تمام بیشعوریاش راست میگفت!
تازه سر کارم برگشته بودم اگر باز هم شانه خالی میکردم فرناز زیرآبم را میزد!
کلید را در قفل چرخاندم و بیمعطلی وارد اتاق تاریک شدم…
– به خدا اگه این دفه دستت بهم بخوره همهجا آبروتو میبرم!
لامپ را روشن کرد و با پوزخندی چهرهام را کاوید:
– نه بابا؟! جون تو؟! مثلاً میخوای با این حرفا بادم کنی باهات بخوابم اونوقت جیغ و هوار راه بندازی؟
متأسف سر تکان دادم و سمت شوفاژ قدم برداشتم که روشنش کنم…
اتاق همانطوری بود که آن شب ترکش کرده بودیم…
هنوز لباس زیر من پایین تخت افتاده و روتختی شلخته یک طرف دیگر غش کرده بود!
او هم کشوی پایین تلویزیون کوچک را باز کرده بود و بهدنبال چیزی میگشت انگار…
– دنبال چی میگردی؟ بیا خطاتو بنداز خونهٔ مامانم دعوتم نگران میشه!
نایلون سفیدرنگی با آرم جام و مار بیرون کشید و روی تخت خالیاش کرد…
– بودی حالا پیشمون…
از میان قرص و داروها بیبیچکی برداشت و بالا گرفتش.
– ایناهاش! دستشویی هم اون وره! من که میدانستم خبری نیست و او الکی جز میزند!
بیمیل دستم را بالا بردم اما دستش را عقب کشید.
– زنا صدتا کلک و مکر بلدن!
سؤالی نگاهش کردم و او ادامه داد:
– اونطرف تو آشپزخونه یه لیوان بردار کارتو توش بکن بیار خودم امتحان کنم…
زیر دستش زدم و خودم را عقب کشیدم… مردک بیشعور عوضی!
کم مانده بود بگوید جلوی خودم شلوارت را پایین بکش و…
– برو بابا! منو کشوندی اینجا که این کارو بکنم؟ بابا من حامله نیستم والا نیستم بلا نیستم! اگرم باشم قبل دو هفته این تستا معلوم نمیکنه!
مثل بز نگاهم کرد، انگار هیچ کدام از حرفهایم را نمیفهمید…
خودش راه آشپزخانهٔ کوچک را در پیش گرفت و با لیوانی بلور برگشت:
– آفرین دختر خوب…
با ابرویش به در سرویس بهداشتی اشاره کرد و لیوان را جلویم گرفت…
– به خدا معلوم نمیشه… داری الکی من و خودتو تو دردسر میندازی!
لیوان را پایین آورد، روی تخت نشست و با نوک پایش شروع به بازی با سوتین افتادهٔ من کرد…
– خوبه پس… یه سه چهار روزی با هم زندگی میکنیم تا معلوم شه… هوم؟ مامی جون نگرانت نمیشه؟
با حرص لیوان را از دستش گرفتم و سمت در سرویس اتاق رفتم…
#امیرحسین
رفتنش را با خنده نگاه کردم، وقتی حرص میخورد نوک دماغش قرمز میشد!
خودش دوست داشت فکر کند میخواهم اذیتش کنم…
اگر مثل بچهٔ آدم به حرفهایم گوش میداد این نفرت هم به وجود نمیآمد…
– بیا! کجا بذارمش؟
به قیافهٔ عصبیاش نگاه کردم که با چندش لیوان را بالا گرفته بود…
– همین یه ذره؟! بیار بده به من!
با نفرت نگاهم میکرد، مثل قاتلهای زنجیرهای که طعمهشان را انتخاب میکنند و قدم به قدم نزدیکش میشوند!
– ببخشید نمیتونستم به بدنم دستور بدم بیشتر تولید کنه! حقشه بریزمش تو صورتت!
با دو انگشت لیوان را از دستش گرفتم و بیبیچک را در آن فرو کردم… برایم تینا مهم بود….
کاش برمیگشت کاش میفهمید داد و هوار آن روز من به خاطر نگه داشتن خودش بود!
نمیخواستم این دخترک هم دردسر و فکری شود روی بقیهٔ دردسرهایم…
– نه بابا؟! دل و جرأت به هم زدی جغله؟! این لعنتی چهطوری نتیجه میده؟!
دستمالکاغذی را از روی کنسول برداشت و یکیاش را همانجا پهن کرد، بیبیچک را با یک دستمال دیگر برداشت و رویش گذاشت.
– باید یه ربع ساعت وایسی! فکر میکنه دو دقیقهای جواب میده! اصلاً جوابم بده… تو واقعاً نمیدونی آیودی نمیذاره زنا حامله شن؟ متأسفم برات!
روسریاش پایین افتاده بود و موهای فرفریاش نامرتب از کش مویش بیرون آمده و پریشان روی کلاه پشمی کاپشنش ریخته بود…
بوی خوش موهایش مثل یک صاعقه آن شب را به یادم آورد و در لحظه تنم داغ شد… تنِ لعنتیاش…
در دلم لعنتی به شیطان فرستادم… اگر آن شب مست نمیکردم محال بود هوس عقلم را زایل کند!
نفسی عمیق کشیدم و چشم از موهایش گرفتم…
– چرا مثل پیرزنا غر میزنی؟ اگه چیزی نیست این وسط چرا مقاومت میکنی؟
بیتوجه به حرفم کاپشنش را درآورد و روی شوفاژ انداخت… پشت به من دستهایش را به شوفاژ چسباند…
من بیغیرت چهطور نگاهم هرز میرفت…
گوشهٔ لبم را جویدم، غیرتم اجازه نمیداد با آن تاپ بنفش تنگش…
– تنت کن لباستو!
با صدای دادم شانههای ظریفش تکانی از ترس خورد و با دستی که روی قلبش گذاشته بود برگشت و نگاهم کرد.
– چته وحشی! قلبم از جا کنده شد…
نگاهم را به سقف دوختم، دوست نداشتم باز هم نگاهش کنم… ناخودآگاه صدایم بلند شده بود…
– میگم تنت کن… خوشم نمیآد اینجوری جلوم بچرخی…
– صداتو بیار پایین! مثل آدم حرف بزن نه مثل گاو!
چشمانم بند خطهای همچنان بیرنگ بیبیچک رفت و او جلوتر آمد…
توپش هم پر تر از قبل بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.