رمان آشپز باشی پارت 36

4.8
(4)

 

 

در هال را که مهیار پشت سرش باز گذاشته بود را بستم. دوباره تنهایی و عذاب‌وجدان با هم سراغم آمدند.

 

لاله را این مدت شناخته بودم، زن نجیبی بود، نه از جنس تینا و نه به پررویی خواهرش حنانه.

 

با همه مهربان بود اما ندیدم برای مردی غمزه بیاید یا خودش را لوس کند… انگار نه‌ انگار که باید روی کارکنانش ریاست کند.

 

کوچکتر از همه بود اما شده بود خواهر بزرگ همه‌شان!

 

آیت‌الکرسی طوطی وار در ذهنم تکرار شد، بی آن‌که لب‌هایم تکان بخورد خواندمش و فکر کردم‌. به آن شب به چند ماه پیش…

 

آن اتاق لعنتی! کاش مشروب نمی‌خوردم! کاش می‌توانستم آخرش را به یاد بیاورم. می‌دانستم به تخت کشاندمش.

 

یادم بود تک‌تک لباس‌هایش را بیرون کشیدم این را هم به یاد داشتم که تمام تنش را بوسیدم و موهایش را بوییدم، ناله‌های ریزش یادم بود اما آخرش آخر این گناه را به یاد نداشتم…

 

مثل یک تلویزیون سیاه و سفید قدیمی یکهو تصویر برایم برفکی می‌شد و دیگر بالا نمی‌آمد.

 

سجاده‌ی پدربزرگ را پهن کردم و رو به قبله نشستم. نیاز داشتم کمی با خدا حرف بزنم…

 

– این تاوون کدوم گناهه خدا! این‌همه ناراحتی دل شهناز؟ منو کجا کشوندی؟ این حکمتته که از یادم بردی؟ تو این برزخ قراره چی به سرم بیاد…

 

قطره‌ی اشکی از گونه‌ام ریخت. دیگر نمی‌توانستم همه‌ی بغض‌های عالم را در دلم جمع کنم و دم نزنم.

 

حالا تنها بودم و می‌توانستم در تنهایی خودم و با خدای مهربانم درد دل کنم.

 

– خدایا منو از این عذاب وجدان نجات بده… خدایا یادم بیار این غلطی که با لاله کردم تا تهش رفتم یا نه! خدایا کمکم کن…

 

 

 

قرآن بزرگ سرمه‌ای رنگ را از روی رحل چوبی کنده‌کاری شده برداشتم.

 

تسبیح فیروزه‌ای مشدی هنوز زیرش بود… قرآن را با احترام روی سجاده گذاشتم و تسبیح را به صورتم نزدیک کردم.

 

بوی میخک می‌داد. بوی تمام بچگی‌ام!

صدای پدرم در ذهنم آمد.

 

انگار همین لحظه بود. همین گوشه‌ی اتاق پدربزرگ نماز می‌خواند و پدر هم برای آش‌سبزی دستپخت شهناز، از درخت داخل حیاط نارنج می‌چید.

 

“حسین بابا؟! بیا کمک کن اینا رو ببر بده دست مامانت!”

 

من پسر او بودم و این‌همه پست؟ اویی که جز شهناز چشمش روی همه‌ی زن‌ها بسته بود و پسرش…

 

تسبیح را کنار مهر گذاشتم و قرآن را برداشتم، بوسیدمش و به پیشانی چسباندم. خدا تنها اینطور می‌توانست جوابم را بدهد…

 

چشم بستم و نیت کردم، از خدا خواستم حافظه‌ام را یاری کند…

 

قرآن را باز کردم، صفحه‌ی سمت راست. چشمم را که باز کردم اولین آیه‌ای که به چشمم خورد لبخندی میان گریه بر لبانم آورد…

 

“قالَ قَد أُجيبَت دَعوَتُكُما فَاستَقيما وَلا تَتَّبِعانِّ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعلَمونَ”

یونس بود… آیه‌ی هشتاد و نهش! با بغض و خوشحالی زمزمه کردم:

– دعای شما پذیرفته شد! استقامت به خرج دهید؛ و از راه کسانی که نمی‌دانند، تبعیت نکنید!

 

موسی و هارون… موسی دعا می‌کرد و هارون آمین می‌گفت. من که دعا کردم چه کسی آمین گفت؟ شاید خود خدا شاید هم زنی کمی آن‌سو تر روی تخت بیمارستان.

 

زنی که نمی‌دانستم چه بر سرش آمده… شاید لاله‌ هم دعا می‌کرد همه‌چیز معلوم شود.

 

مطمئن بودم او هم دلخور است و دلنگران از خودش. اذیت می‌شد که می‌گفت فراموش کنم آن شب را…

 

 

 

#لاله

درد امانم را بریده بود، کار زیاد امروز و سرپا ماندن زیاد ماهیانه‌ی این ماهم را دردناک و غیر قابل تحمل کرده بود.

 

– بهتری مادر؟ مسکنه بهترت نکرده؟

 

– نه مامان جان… تازه زدن زود اثر نمی‌کنه!

با دلسوزی روی صندلی نشست و دستم را گرفت.

 

– چقد بهت بگم خودتو زجر نده مامان… کار همیشه هست. این پسره هرچی کاره می‌ریزه رو سر تو.

 

لبخند بی‌جانی زدم. به مامان‌روحی بود می‌خواست کل تقصیرهای دنیا را گردن مهیار بی‌چاره بیاندازد!

 

– به‌خدا تقصیر مهیار نیست مامان! اون بیچاره با این که وظیفه‌ش نبود کلی کمکم کرد.

 

چادرش را جمع‌و‌جور کرد و با غیظ زیر بغلش زد. اعصاب نداشته‌ی مامان همیشه باعث می‌شد به‌خاطر چیزهای الکی حرص بخورد.

 

– وظیفه‌شه! چن ساله خواهرتو معطل کرده. دختر من صدتا خواستگار داشت و واسه این ردش کرده!

 

درد شکم و کمرم کم‌کم داشت ساکت می‌شد اما ماهانه صبر همیشگی‌ام را گرفته و حوصله‌ی حرف‌های تکراری مامان را نداشتم.

 

– بس کن مامان‌جان! حنا خواستگارش کجا بود چهارتا کور و کچل که همونام نبودن شرفش بیشتر بود!

 

– وا! حرفا می‌زنی تو دختر! پسر جمیله بد پسری بود خداوکیلی؟ مهندس… خونواده‌دار! والا اگه یکی بود مثل پسر کوچیکه‌ی خانم‌دکتر… متشخص، آقا! حنانه رو رو سر بهش می‌دادم.

 

با همین جمله‌اش مطمئن شدم مامان خواب هادی را برای حنانه دیده!

 

ناخودآگاه جای هادی چهره‌ی اخموی امیر مقابل چشمانم جان گرفت… با همان چشم‌های سیاه و موهای مواجش!

 

 

 

دلم برایش تنگ شد، با اینکه امشب تمام وقت هر دویمان در آشپزخانه بودیم اما نگاهم نمی‌کرد.

 

دیگر به پر و پایم نمی‌پیچید، تا مجبور نمی‌شد دهان وامانده اش را باز نمی‌کرد…

 

آهی کشیدم و فکر کردم، به اولین دیدارمان ان مهمانی کذایی، آن تختی که صبح فردایش لخت و عور خودم را در آغوش او پیدا کردم.

 

تنها یکی دو صحنه از آن شب یادم بود. تنها دست‌های بزرگی که لباس‌هایم را می‌کند و دندانی که شانه‌ام را گاز گرفت… این‌ها را هم حتما از دردشان به خاطرم مانده بود.

 

آهی کشدار کشیدم و پرسیدم:

 

– مامان؟

 

– جونم…

 

به چروک‌های کنار چشمش خیره شدم، حاصل سالها زندگی‌اش با پدر و خانواده‌ی پدری‌ام…

 

– احساست به بابا چیه؟

 

چپ‌چپ نگاهم کرد و انگشت‌هایش را از روی دستم کنار کشید.

 

– باز دوباره تو روت خندیدم پررو شدی؟

 

غمگین نگاهش کردم، او چه می‌دانست چه در دل وامانده‌ی من می‌گذرد.

 

– مامان من نمی‌دونم عشق چه‌طوریه… چه مدلیه. مامان شما عاشق بابا بودی؟

 

نگاهش دوباره دلسوزانه شد.

 

– بمیرم برای بچه‌م که حتی نذاشتن مثل این ورپریده عاشقی کنه… هی مادر! عشق و عاشقی من و بابات فقط دوبار در کلاس خیاطی من و عمه فرحت همدیگه رو دیدن بود.

 

خندید، از همان خنده‌های ناب سالی یک بارش. می‌خندید اما به ندرت این‌قدر زیبا و ملیح…

 

– ازش خوشم میومد… قد بلند، آقا، شیک!

بیشتر چش و چار سبزش دل و دینمو برد… تو دقیقا شبیه باباتی، بعضی وقتا با خودم می‌گم چون اینقد دوسش داشتم تو جفت خودش شدی!

 

 

 

به صورتم خیره شد و در خاطراتش غرق شد، شاید در عاشقانه‌های خودش و بابای مهربانم.

 

– می‌گن وقتی زن خیلی عاشق شوهرش باشه بچش می‌شه شبیه مردش… شبیه بابات شدی! حتی اخلاقت، مظلومیتت.

 

آهی کشید، مامان‌روحی همیشه ناراحت بود برای زندگی دوست جانی‌اش فرح ناراحت بود و غصه می‌خورد.

 

– تو که دنیا اومدی همه چیز خوب شد، همه چی قشنگ شد. اگه فرخنده اون کارا رو با فرح نمی‌کرد…

 

سرش را تکان داد و از جایش بلند شد، صورتم را بوسید و گفت:

 

– بخواب سرمت تموم شه منم برم ببینم این دختره کجا موند.

 

گفت و پرده‌ی اتاقک کوچک اورژانس را پشت سرش کشید و رفت.

 

همه‌ی ما این قصه‌ی تکراری اتفاق افتاده میان عمه‌هایم را می‌دانستیم… نامردی عمه‌فرخنده به عمه فرح را.

 

نگاهم را به سقف دوختم، باز هم چهره‌ی امیرحسین.

 

باز هم عذاب وجدان همراه حسی تازه حسی که انگار قلبم را می‌لرزاند.

 

از خودم خجالت می‌کشیدم، آخر یک زن چه‌قدر می‌تواند ضعیف باشد که دلش پی مردی برود که نامردی را در حقش تمام کرده.

 

چشم روی هم گذاشتم و فکر کردم، به او… به چشم‌های سیاهش به پیشنهاد بی‌شرمانه‌اش!

 

شیرین بود که دوست داشت با من بماند اما به چه قیمت؟!

 

– بتمرگ اینجا ببینم! بی‌شعور!

 

با صدای مامان از هپروت بیرون امدم و چشم باز کردم. حنانه و مامان هر دو رویشات ترش بود!

 

– چی شده؟!

 

– بگو چی نشده! رفتم دیدم خانم تو ماشین پسره نشسته گل می‌گه گل می‌شنفه!

 

 

 

حنانه مظلومانه نگاهم کرد، دلم برایش سوخت. چه‌طور می‌گفت مهیار را می‌خواهد که مامان و بابا درکش کنند؟! او هم که مرد سر کار گذاشتن نبود!

 

– آبجی به‌خدا نگران تو شده بود… مامانم هرچی از دهنش درومد بارش کرد!

 

جمله‌اش که تمام شد اشکی از گوشه‌ی چشمش ریخت و با اخم گوشی‌اش را در دستش چرخاند.

 

ناراحت مامان را نگاه کردم، پوست‌کلفتی مهیار بدبخت هم حدی داشت…

 

چه‌قدر لیچار‌های مامان و بابا را تحمل می‌کرد و دم نمی‌زد؟

 

– کجا رفت مهیار حنانه؟

 

– نمی‌دونم! فکر کنم خونه‌ی حسین بره!

 

مامان چپ‌چپ به هر دویمان کرد.

 

– به شما چه کجا رفته؟ فکر این پسره رو از سرتون بندازین دور با هر دوتونم!

 

بغض حنانه بیشتر شد و با صدای لرزانش گفت:

 

– مامان…

 

– یامان! همین که گفتم!

 

سرم من داشت تمام می‌شد ولی انگار باید حنا را بستری می‌کردیم! خواهر بیچاره‌ام…

 

اولین باری که مهیار می‌خواست پا پیش بگذارد را یادم بود.

 

تحقیق نصفه و نیمه‌ی کیسان همه چیز را به هم زد! حالا می‌فهمیدم داستان از چه قرار است.

 

کیسان نمی‌خواست حنانه همسر برادر دوست دخترش باشد.

 

می‌ترسید دست خودش رو شود و آنطور دل بابا را از مهیار سیاه کرد.

 

– بس کن مامان‌جان… به خدا این مدت که من پیشش کار می‌کنم یه ذره بدی ازش ندیدم!

 

گریه‌ی حنا با این حرف‌ها به هق‌هق تبدیل شد و مامان با غیظ بیرون رفت.

 

– لاله به خدا همین‌طور پیش برن آبروریزی می‌کنم حالا ببین کی گفتم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بلند شدم و نشستم.

 

– آروم باش‌ حنا، خودم با بابا حرف می‌زنم. آبرو ریزی یعنی چی؟

 

– یعنی یه دختر با شناسنامه‌ی سفید و شکم جلو اومده!

 

حرفش لرزه به تنم انداخت. فکر خودش را نمی‌کرد و این را می‌گفت؟! فکر سرکوفت‌های بعدش را نمی‌کرد؟ نمی‌دانست همه منتظرند از یک زن نقطه‌ضعفی پیدا کنند و تا آخر عمر در سرش بکوبند!

 

– این حرفا رو نزن حنانه! درست میشه!

 

– چه طوری؟ اون کیسان کثافت فقط زندگی منو خراب کرد و گم شد! خدا لعنتش کنه!

 

نمی‌دانست کیسان زندگی جهنمی‌خواهرش را چه‌طور میان یک لجن‌زار خیس پنهان کرده بود.

 

نمی‌دانست این چند سال جز برف سرخ چیزی بر زندگی خواهرش نباریده… نه ذره‌ای باران و نه چکه‌ای آفتاب…

 

مامان به همراه پرستاری مهربان آمدند، حنا هنوز گریه می‌کرد و مامان هنوز اخمو بود.

 

سرم که از دستم خارج شد مامان کمکم کرد مانتویم را بپوشم و پرستار هم بیرون رفت.

 

کاش حرف حنانه فقط یک فکر زود گذر بود. کاش خودش را خراب نمی‌کرد.

 

با نارنگی آمده بودیم، مامان رانندگی می‌کرد و حنانه هم عقب نشسته بود.

 

در کیفم را باز کردم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. دردم آرام شده بود اما همچنان بی‌حال بودم.

 

– نصفه شبی گوشی می‌خوای چی‌کار؟

 

مجبور بودم دروغ بگویم… می‌خواستم از مهیار معذرت بخواهم اما به مامان گفتم:

 

– می‌خوام برنامه‌هامو چک کنم…

 

– این موقع شب؟

 

 

 

 

 

– شب و روز نداره که مامان‌جان!

 

چیزی نگفت و به جلو خیره شد، می‌دانستم عمه و بابا نگرانند و هنوز نخوابیده‌اند.

 

کاش زودتر می‌رسیدیم.

 

با تعجب پیامی که روی گوشی‌ام بود را نگاه کردم… امیر!

 

“فردا نیا حوصله‌ی مریض‌داری ندارم.”

 

خنده‌ام گرفت، حتی محبتش مثل آدمیزاد نبود.

 

حتما از مهیار شنیده که حالم به هم خورده! فکر کردم کاش حنا مشکلم را لو نداده باشد.

 

اگر می‌دانستند چه مرگم شده از خجالت رویم نمیشد هر دویشان را نگاه کنم… نه مهیار و نه امیر!

 

برایش تایپ کردم:

 

“ممنونم رییس.”

 

آخرین بازدیدش دو نیمه‌شب بود، حتما خوابیده بود.

 

امروز سفارش های ما بیشتر از آن‌ها بود اما تمام مدت دستش که بی‌کار می‌شد کمکمان می‌کرد… خسته بود!

 

انلاین شد! دو تیک آبی که به چشمم خورد تعجبم بیشتر شد.

 

“خدا خودت و خواهرت و این پسره‌ی احمقو لعنت کنه، خوابمو گرفتین.”

 

لبم را گزیدم که صدای خنده‌ام در نیاید.

 

پس مهیار پیش او رفته بود! بدون آن که جوابش را بدهم برنامه را بستم و صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم…

 

طبق عادتی که داشتم به تابلوی مغازه‌ها خیره شدم. پر از فکر امیرحسینِ شهناز…

 

کاش کمی آدم بود، اما آدم هم بود نباید وا می‌دادم.

 

چه‌طور به این راحتی دلم داشت می‌سرید؟ اولین بار بود اینطور دلم می‌لرزید. شاید اولین عشق…

 

شاید هم آنقدر کیسان عقده‌ای‌ام کرده بود که برای چکه‌ای محبت داشت نگاهم پی مردی دو‌دو می‌زد.

 

– نخواب لاله می‌رسیم الان.

 

– خواب نیستم مامان.

 

 

 

حنا حرفی نمی‌زد، خاموش و مسکوت چشم‌هایش را بسته بود. یادم رفت اصلا برای چه گوشی‌ام را باز کردم، پیام امیر به‌کلی حواسم را از مهیار پرت کرد‌‌.

 

بهتر بود فردا حضوری معذرت‌خواهی می‌کردم.

 

خانه رفتن و نگرانی عمه فرح باعث شد شب را در اتاق او بمانم.

 

در آغوش کسی که کمتر از مادر برایم نبود… به‌ همین خاطر عمه فرخنده چشم دیدنم را نداشت.

 

جالب بود با اینکه عمه‌فرح باید کینه می‌گرفت قضیه برعکس شده بود.

به محض دراز کشیدن روی تشک چشم روی هم گذاشتم و خوابم برد…

 

#امیرحسین

 

با این‌که خودم خواسته بودم لاله نیاید اما با نیامدنش کل کارهای آشپزخانه در هم پیچید و اعصابم را به هم ریخت.

 

ساعت نه بود اما حس می‌کردم هیچ چیز سر جایش نیست. مهیار هم هنوز در خانه‌ی من خواب بود…

 

دیشب که آمد دیگر خوابش نبرد، می‌گفت از این‌که هر بار اینطور جوابش می‌کنند خسته شده است.

 

نفسی گرفتم و زیرلب ان‌یکادی خواندم، باید ارامشم را به دست می‌آوردم که بدون مهیار و لاله امروز رستوران را بچرخانم.

 

همینکه سمت در چرخیدم دیدمش، رنگش کمی پریده به‌نظر می‌رسید. دخترک احمق با حال مریضش بلند شده و سر کار آمده بود!

 

– سلام رئیس.

 

با اینکه از آمدنش ته دلم کمی بابت کارها آرام‌تر شده بود اخم کردم و خشمگین نگاهش کردم.

 

– سلام و درد بی درمون! مگه نگفتم لازم نکرده بیای؟ من نعش کشی نمی‌کنم!

 

با اینکه با بد اخلاقی جوابش را دادم لبخند روی لبش عمیق‌تر شد و من دوباره داشتم محو لب‌های سرخ و دندان‌های سفیدش می‌شدم…

 

– طوری نیست رئیس، اگه نعش شدم بچه‌ها هستن.

 

 

 

کمی‌ نرم‌تر شدم، هرچه بود او کارمندم میشد. ذره‌ای هم اهمیتش داشت در زندگی‌ام بالا می‌رفت.

 

لاله‌ی کوچک فکر تمام این روزهایم شده بود.

 

عذاب وجدان و ناراحتی گناهی که خوب به یادش نداشتم اذیتم می‌کرد اما میلم به او روز به روز بیشتر می‌شد چون تنها بودم و این تنهایی داشت افسرده‌ام می‌کرد.

 

– بهتری؟ چت شده بود؟

 

زیر چشمی اطراف را پایید، گونه‌هایش گل انداخت و آرام گفت:

 

– خوبم… یعنی بهترم.

 

مشکوک نگاهش کردم، چه شده که نصفه‌شب کارش به بیمارستان کشیده شده بود.

 

– حالا چت شده بود که یه شهرو بی‌خواب کردی؟

 

رنگ به رنگ شد و با خجالت رو گرفت. با همین حرکتش فهمیدم قضیه از چه قرار است!

 

بدم نمی‌آمد کمی سربه‌سرش بگذارم اما در آشپزخانه جای این کار نبود.

 

– چیز خاصی نبود…

 

خنده‌ام گرفت، فکر می‌کرد نفهمیده‌ام!

 

– خیلی خب برو سر کارت!

 

تند تند سمت کانتر خودش رفت و مشغول خوش و بش کردن با همکاران شد و من هم سمت پله‌های منتهی به سالن اصلی رفتم، دفتر مدیریت یک جای خالی داشت. مهیار!

 

از خانم شیبانی سفارش ها را گرفتم و نگاهی انداختم. امروز چیز خاصی نداشتیم.

 

تنها کارهای روزمره‌ی رستوران می‌ماند.

چند تقه به در خورد و بعد از آن لاله داخل آمد.

 

همانطور که پیشبندم را می‌بستم پرسیدم:

 

– بفرما شنیدی؟

 

– نه معذرت می‌خوام فکر کردم مهیار اینجاست.

 

چشم ریز کردم و قدمی جلو برداشتم.

 

– خوشت میاد با من تنها باشی، نه؟

 

 

 

 

 

 

 

برعکس تینا که هنگام ماهانه‌اش وحشی می‌شد انگار لاله مظلوم و سربه‌زیر شده بود.

 

دیگر از آن زبان‌درازی و وحشی‌گری‌اش خبری نبود. سرش را پایین انداخت، گونه‌های گل‌انداخته‌اش جان می‌داد برای گاز گرفتن و فشار دادن…

 

– نه… دوست ندارم اذیتت کنم. تنها بودن من و تو جز اذیت برای هر دوتامون چیزی نداره.

 

رو ترش کردم، دوباره داشتم وسوسه می‌شدم با دندان به جانش بیفتم.

 

– مثلا چه اذیتی؟ خودتو خیلی دست بالا گرفتی! فکر نکن اگه بهت اون پیشنهادو دادم زنی صیغه‌ای پیدا نمی‌کنم. فت و فراوون! ریخته! منتها من هرزگی نمی‌کنم.

 

می‌دانستم حرف مفت می‌زنم و او… بیشتر از هر پنبه‌ای آتشم را شعله‌ور می‌کند. زیر یک سقف بودن با چنین پنبه‌ای عالی می‌شد.

 

– بله… حق با شماست رئیس.

 

دلم برایش سوخت، تند رفتم!

 

دیده بودم چقدر تینا نازک و شکننده می‌شد. لاله هم حتما مثل بقیه‌ی زن‌ها اینطور وقتی بیشتر دلش می‌شکست.

 

دلخوری از چشم‌های چند‌رنگش می‌بارید و لب‌هایش آویزان و دلچسب‌تر از هر وقتی شده بود…

 

– حالا نمی‌خواد لب و لوچه‌تو واسه من آویزون کنی.

 

نگاه دلخورش را جای صورتم به سرامیک‌‌های کف اتاق دوخت و با همان ناراحتی گفت:

 

– آویزون نکردم!

 

دلخوری خوشمزه‌ترش می‌کرد یا من آنطور می‌دیدمش نمی‌دانستم، فقط می‌دانستم جز دوری از او چاره‌ای ندارم.

 

لااقل تا آنجا که یادم می‌آمد آن شب تا چه حد پیش رفته‌ام.

 

پشت به او کردم و موبایلم را از روی میز برداشتم و در جیب شلوارم سر دادم.

 

– خیلی خب… برو سر کارت دیگه! کارا مونده!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x