بلند شدم و پیشبندم را برداشتم.
تصمیم گرفتم وقتی آمد هرچه عقده در دلم دارم را رویش خالی کنم.
حداقل دلم خنک میشد!
بدون نگاه کردن به مهیار به آشپزخانه رفتم، هنوز نیامده بود اما بویش را حس میکردم.
بوی ملایم شامپوی انار.
پیشبند را بستم و به کانتر خودم رفتم بچهها هرکدام مشغول کاری بودند، یکی خمیر یوفکا ورز میداد و یکی برای سالاد سزار مرغ گریل میکرد.
عاشق آشپزی بودم، عاشق بوی سبزیجات…
بوی نعنا و آویشن، بوی سیر سرخ شده و دارچینِ روی پای سیب!
– سرآشپز! ما سفارشای آقای قدومی رو آماده کردیم کجا بذاریم؟!
نگاهم را به اوساسی دادم، پیرمرد بیچاره با این سن و سالش هنوز کار میکرد که بتواند خرج جهیزیهی دختر آخرش را دربیاورد…
دستهای خستهاش جگر میسوزاند اما همهی این بینظمیها آن هم روز افتتاحیه تقصیر لالهی ورپریده بود!
– بیار بذار رو سر من اوستا! خب بفرست بره!
– آخه لالهخانم گفته بودن که…
با آوردن نامش دوباره روانی شدم!
دخترک بیفکر احمق!
– لالهخانم بیخود کرده. کدوم گوری رفته خودش؟! زنگش بزن بگو بیاد لنگ موندیم!
دوباره با همان پیشبند چهارخانه بدو بدو وارد آشپزخانه شد.
– بیا اینجا اوستا… چن بار بگم بچههای کانتر من فقط با من هماهنگ باشن؟
دندانهایم را به هم فشردم، طلبکار هم بود!
– طلبکاری خانوم؟! تا حالا آشپزخونه رو به امون خدا ول کردی رفتی دو قورت و نیمتم باقیه؟
برگشت و نگاهم کرد، تیلههای سبزش میان سرخی چشمهایش بیشتر میدرخشید.
نم اشک هنوز در چشمهایش بود!
– ببخشید رئیس من دو ساعت مرخصی داشتم بیشتر طول کشید، حق با شماست…
جوابش را ندادم، اصلا برای هرچه گریه کرده، به من مربوط نبود!
یک ذره دلم برایش نمیسوخت.
هرچه بوده حقش بوده!
– تکرار نشه! برید سر کارتون!
– چشم!
هر دویشان چشم گفتند و وارد کانتر خودشان شدند.
میخواستم بیشتر به او بتوپم اما انگار نطقم را بست.
بیخود فکر میکردم دلم نمیسوزد. شاید مهیار راست گفته که او مظلوم است.
شاید خود واقعیاش آن گربهی پنجولکشی نبود که به من نشان میداد…
زنِ لعنتی بویش دوباره در دماغم پیچید… دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.
باید خودم را به حمام خانهام میرساندم و دوش سردی میگرفتم…
هنوز نیامده به آشپزخانه عقبگرد کردم…
#لاله
افتتاحیهی قصر طلایی مهیار و امیرحسین با تمام غرولندهای سرآشپز بداخلاق و عبوس تمام شد.
مهیار به نسبت مهربانتر برخورد میکرد. اما امیرحسین تماما غر زد و غر زد.
هم مامان برای افتتاحیه آمد هم شهناز، حنا هم آمد اما جلوی مامانروحی جرات نزدیک شدن به مهیار و چسبیدن به او را نداشت.
هدی نیامد هادی هم چون با دوستانش قرار داشت برایم پیغام داد که بعدا میآید و به من سر میزند و اینکه میخواهد سر به تن برادر سگ اخلاقش نباشد!
سبزیها را دست سولمازخانم دادم و سفارش کردم خوب خوب سرخشان کند و خودم به کانتر آنطرفی رفتم.
امیرحسین کمک میخواست اما نمیدانستم برای چه.
.
گوشتهای راستهی گوسفندی را به زیبایی برش میزد و کنار دستش میگذاشت.
گوشتهایی دارای رگههای چربی که برای پخت استیک استفاده میشدند…
– اومدی لاله؟! بیا خیلی سفارش دارم… ده شب میرسن هیچ کاری نکردیم.
بیصدا کنارش ایستادم، استیک پختن بلد بودم اما نه به ماهری او…
به هرحال امیرحسین آشپز فرنگی بود و من ایرانی…
– استیک بلدی؟
محمد هم کنار دستش ایستاده بود و به دقت نگاه میکرد، محمد جوانی که به تازگی مهیار استخدامش کرده بود.
نگاهش بوی جاهطلبی میداد!
احساس کردم میخواهد یاد بگیرد و خودش آشپز شود.
– بلدم.
– خوبه، هر مقدار مواد من زدم تو هم بزن نگاهت به دست من باشه لاله! متوجهی؟!
سر تکان دادم و جلوتر رفتم، حضور محمد اجازه نمیداد خوب ببینم چهکار میکند.
برگشت و با اخم به محمد گفت:
– تو چیکار داری اینجا؟! تو دست و پایی برو کنار!
محمد لبخندی خجل زد و کمی عقب رفت.
با همان اخمش به من هم توپید:
– تو چته لال شدی؟! زبون نداری؟!
سرم را به نشان نه بالا انداختم…
بعد از آن پیشنهاد شرم آورش سعی میکردم کمتر با او همکلام شوم.
لبهایش را به هم فشرد و اولین تکهی گوشت را با براش مخصوص روغن زیتون زد و به نمک و فلفل سیاه و آویشن آغشته کرد.
استیک آمریکایی میخواست درست کند. این را از سس انگوری که کنار دستش گذاشته بود متوجه شدم.
– خب خانم بیزبون! بردار کمک کن لنگ موندم! باید حداقل هفت ساعت بمونه بعد گریل بشه.
اولین تکهی گوشت را برداشتم، برششان جالب و دیدنی بود.
من عمرا میتوانستم یک شکل و یک اندازه برش دهم.
به ادویه آغشته کردم و در ظرفی گذاشتم…
دومی و سومی را هم. امیرحسین با جدیت مشغول کار بود مانند اینکه هستهی اتم میشکافد…
سرد و عبوس مثل تمام این روزهایش! پیشرفت قابل گفتنی که داشت این بود که جای برازنده گفتن لاله میگفت.
– لاله قشنگ بزن تو ادویه همهجاش برسه.
– چشم.
– زبونت وا شد شکر خدا! این دور و برا تخم کفتر بوده مگه؟!
دوباره جوابش را ندادم، حوصلهی یکه به دو نداشتم. این روزها به دنبال خانه بودم و گیر هم نمیآمد.
هادی بیچاره هم هرچه میگشت چیزی که به جیب و سلیقهی من نزدیک باشد پیدا نمیکرد.
مامان و حاجبابا هم گیرِ پشت گیر که به خانهی پدری برگردم…
اما چهطور میتوانستم مگر آن خانه سه خواب بیشتر داشت؟
یکی مامان و بابا یکی حنا و یکی عمهفرح! میخواستند هم اتاق حنانه شوم که من هرگز تن به این زجر و خفت نمیدادم…
– چته دمغی؟ دوسه روزه حواسم بهت هست…
آخرین تکهی گوشت را در ظرف گذاشتم.
– اینو محمدم میتونست کمکتون کنه رییس!
تازه متوجه محمد شد که کنارمان ایستاده، از او بعید بود حال کسی را بپرسد.
امیرحسین بداخلاقی که همه از دستش فراری بودند حالا احوال من را میپرسید! البته…
میدانستم چه مرگش است، احساس میکردم هنوز روی پیشنهادش پافشاری میکند.
– تو اینجا چه میخوای محمدجان، پسرجان؟
محمد عقب رفت و با شرمندگی گفت:
– ببخشید سرآشپز، فکر کردم کمک میخواید.
– لاله هست شما بفرمایید.
پسرک آرام عقبگرد کرد و کنار دستیار امیرحسین مشغول دیزاین بشقابهای سوشی شد.
هنوز نگاهم به او بود که گوشهی پیشبندم کشیده شد.
– میخواستم ببینم چهمرگته لال شدی؟
چانه بالا انداختم و بیتفاوت نگاهش کردم.
– دلیلی نمیدیدم با شما حرف بزنم!
روی ظرف گوشت را سلفون کشید و مثل خودم با خونسردی گفت:
– به درک! محتاج حرف زدن نیستم… منتها!
سوالی نگاهش کردم و او ادامه داد:
– شهناز بهم زنگ زد خونمو بدن به تو! خواستم بدونی راضی نیستم خودت برو دنبال خونه بگرد!
پوزخند زدم، من پیشنهاد شهناز را رد کرده بودم، دوست نداشتم خودم را به خانوادهشان تحمیل کنم.
همینکه هادی را به زحمت انداختم کافی بود!
– همین؟!
این بار مستقیم نگاهم کرد، از چشمهای سیاهش چیزی نمیشد خواند…
– نه…
– خب؟
– بیا خونهی خودم، همون خونهای که اون دفه اومدی.
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم، حوصله نداشتم و او دوباره داشت اعصابم را به هم میریخت…
دستم را روی میزش گذاشتم و کمی نزدیکش شدم.
– خواهش میکنم بذار به حال خودم باشم حوصلهی بحث ندارم رئیس.
حالا دیگر شرارت علنا در چشمهایش موج میزد.
همان پسربچهی تخس و لجبازی شده بود که آن روز در خانهاش دیدم.
او هم دستش را روی میز گذاشت و مثل من خودش را جلو کشید.
– چرا مقاومت میکنی لاله؟ تو با من بودی، لذت بردی… با من باشی بهتره تا…
شعور نداشت، وسط آشپزخانه میان آن همه سالندار و کمک آشپز و کارگر کنار گوش من چه زمزمه میکرد!
– حالم از همتون به هم میخوره! اسم خودتو نذار مرد جناب بردبار…
پوزخندی پررنگتر زد و گفت:
– چرا؟ چون باهات خوابیدم؟!
چشمم را به اطراف چرخاندم، دوست نداشتم انگشتنمای کارکنان شوم…
او که برایش مهم نبود، بیپروا حرفش را میزد.
لبهایم را جمع کردم، نباید جوابش را میدادم، نه جواب دعوت بیشرمانهاش و نه جواب حرف زشتی که زد را!
قدمی عقب برداشتم و امیرحسین قدمی به جلو.
– زبونتو باز موش خورد؟ میای یا همه بفهمن چه کارایی بلدی؟!
دندان به هم ساییدم و با نفرت زمزمه کردم:
– پسفطرت!
ظرف را در دستهایش گرفت، اخمهایش کمی در هم رفت و گوشهی لبش را کمی جوید…
به معنای واقعی مردی زیبا بود…
اخم جذابترش میکرد چند تار سفید جلوی موهایش هم صورتش را مهربان میکرد هم خشنتر. این پارادوکسی که داشت برایم جالب بود اما…
من تازه خودم را از یک مرد خلاص کرده بودم…
امیرحسین هم که برای غلطکاری میخواست با من باشد نه یک چیز جدی و…
لعنتی به شیطان فرستادم و ادامه دادم:
– هیچ غلطی نمیتونی بکنی، دیوار حاشا بلنده!
شانه بالا انداخت و جواب داد:
– امتحانش مجانیه، خوب میدونی میتونم بیام در خونتون پیش روحی خانوم توبهنامه بخونم!
– لاله خانم؟
برگشتم و نگاهش کردم، یکی از بچههای سالندار بود.
– یکی کارتون داره… تو سالن ویآیپی منتظرتونن...
امیرحسین دوباره به جلد رئیس بودنش برگشت و خیلی جدی و با تحکم گفت:
– لاله! هزار بار گفتم به همهی کارکنا… کارای شخصی تو محیط کار ممنوعه!
– من قراری نداشتم رئیس!
رو به مرد سالندار کردم و با مهربانی پرسیدم:
– نگفتن کی هستن آقای هنرمند؟!
– بله خانم… گفتن همسرتون!
چشمهای من و امیرحسین با هم گرد شد…
تنها یک نفر با پررویی تمام میتوانست خودش را به عنوان همسر من معرفی کند آن هم کیسان بود!
امیرحسین کاسه را روی میز کوبید و میان دندان هایش غرید:
– پدرسگ عوضی! اومده زاغسیاه منو چوب بزنه الدنگ.
پوزخند زدم، او دیگر به کیسان میگفت الدنگ! خودش که عوضیتر بود!
– دور از جون خودت، تو که از اون بدتری؟
چپچپی نگاهم کرد.
– گندهتر از دهنت حرف نزن لالهخانم! برو ببین چه مرگشه زود ردش کن بره دوس ندارم تن لشش تو رستورانم جولون بده!
بیحرف از کانتر بیرون رفتم، زیر نگاه سنگین امیرحسین، از در آشپزخانه خارج شدم و پلههای منتهی به سالن اصلی را طی کردم.
دیدمش… مثل همیشه خوشتیپ و اتو کرده.
این اواخر دوستش داشتم، مهربان بود، بیشتر توجه میکرد هدیه میخرید…
آهی کشیدم، خراب شدن زندگیمان خوب شد. خوب شد فهمیدم این برفهایی که سرم را مثل کبک در آن فرو کردهام از کدام ابر بر زندگیمان باریده…
جلو رفتم و کنارش ایستادم، درست پشت سرش.
– چی میخوای!
بی آنکه برگردد نفس عمیقی کشید، انگار میخواست هوای با هم بودنمان را دوباره ببلعد!
– همهی گلای لاله اینقدر خوشبون؟! یا فقط لالهی من؟!
بیاختیار دندانم به هم ساییده شد، ویآیپی تغریبا خالی بود…
سالنی یک پله بالاتر از سالن اصلی، با میزهایی کمی متفاوتتر. ترس آبرو اینجا معنایی نداشت.
صدای موزیک زنده اجازه نمیداد صدا به صدا برسد.
خودم چند قدمی برداشتم و روبهروی چهرهی نحسش ایستادم.
– گفتم چی میخوای! من حوصلهی بحث و جدل ندارم…
لبخند آرومی زد، صورتش خسته بود… مثل آدمی که سه شبانه روز نخوابیده.
پای چشمش کمی سیاه بود، یه حالهی کمرنگ که به سختی دیده میشد اما معلوم بود کتک خورده است…
– بابات زده! فردای اون مهمونیتون که اون بچه ژیگولم بوده!
عصبی صندلی را عقب کشیدم و نشستم، حوصلهی حرفهایش را نداشتم نه تنها او حوصلهی هیچکس هیچ چیز!
– حرفتو بزن کیسان… به خدا اونقد پرم که جای حرفای تو یکیو ندارم…
– عمرا بذارم انگشتش برسه به تو لاله. نوک انگشتش حتی!
خندهام گرفت، او که بود که بگذارد یا نگذارد؟!
دور برداشته و مصمم به نظر میرسید. نمیفهمیدم دردش چیست.
او که وقتی من را داشت هزار هزار دوستدختر داشت که مطمئنا باز هم با آنها در ارتباط بود…
دیگر من را میخواست چه کند.
در صورت خسته و کتکخوردهاش جستوجو کردم، تنها خودخواهی و جاهطلبی موج میزد! نه پشیمانی بود و نه چیز دیگری…
– قربون خندههات برم الهی… چقد دلم واسه موهای…
– بهبه! مسترِ برازنده! شما کجا اینجا کجا؟! اشتباهی نیومدین؟!
امیرحسین بود، هنوز دستکش زردچوبهای شدهاش را به دست داشت…
پوزخند پیروزی هم روی لبش بود، مثل اینکه بخواهد به کیسان حالی کند اگر تینا با من نماند برای تو هم نماند!
– نه! اومدم زنمو ببینم، فکر نکنم مسائل خانوادگی ما به تو ربطی داشته باشه!
امیرحسین با پوزخند عمیقش کنار صندلی او ایستاد و روی میز خم شد.
درست مثل پادشاهی که بخواهد زیر دستش را نگاه کند نگاهش کرد و گفت:
– زنت؟! تا جایی که من میدونم لاله تو رو مثل سگ از زندگیش پرت کرده بیرون!
ساییده شدن فک کیسان را دیدم و نمایان شدن دندانهای سفید و یکدست امیر را بازی دو چشم…
دو چشم سیاه و دو چشم قهوهای! یک زن چهها میتواند بکند.
تینا! دختر کوچک بختیاریها… خواهر ترانه و مهیار این دو مرد را به جان هم انداخته و خودش هم معلوم نیست کدام گوری گم شده است!
کیسان با نفرت نگاهش را از امیر گرفت و به صورت من دوخت.
– با کدومشونی؟! کدوم یکیشون تو پوستت دویدن؟ این یا اون داداش لندهورش؟ منو فروختی به اینا؟
چشمهای امیر سمت من ریز شد، حتما برایش سوال بود نام هادی چرا وسط است اما اجازهی حرف زدن به من نداد و خودش رو به کیسان گفت:
– ما سگمون شرف داره به تو! وقتایی که جز این بختبرگشته تو تخت صدتا زن دیگه میرفتی باید فکر اینجاشم میکردی!
– کور خوندی بذارم لاله زن اون داداش ماستت بشه! لاله زن منه! زنم!
امیر هم صندلی دیگر میز را عقب کشید و خونسرد نشست.
– اینقدر زنمزنم نکن! تو چهل تا زن داری که! حتما که نباید عقدی خونده بشه…
شرط میبندم لاله گوشیتو میگشت خیلی بیشتر شوکه میشد.
کیسان روی صندلی سمت او جابهجا شد.
دشمنی دیرینهشان از وقتی شروع شده بود که حتی من نمیدانستم تینا با کدام “ت” نوشته میشود…
– به تو مربوط نیست امیرحسین! دهنتو ببند!
– وقتی که شب و نصفهشب به زن من زنگ میزدی لاله کجا بود؟! زنت بود؟
پوزخند زدم،نگاهم را مستقیم به صورت کیسان دوختم. دست پدرم درد نکند. واقعا درد نکند…
– من تو آشپزخونه بودم… تا بوق سگ! حتی بالا سر ظرفشورا میرفتم. من احمق فکر میکردم نارنجوترنج مال من و کیسانه بلاخره، چند سال سخت کار میکنیم بعدش…
آهی کشیدم، بلند و جگر سوز. کیسان و امیرحسین هم سکوت کرده بودند.
صدای نوای موسیقی هنوز میآمد، موسیقی شادی که سمفونی غمی آشنا را برایم مینواخت.
” از نوک مژگان میزنی تیرم چند تیرم چند تیرم چند.
غم عشقت مرا از پای افکند پای افکند پای افکند.
چرا میزنی میزنی میزنی میزنی یار؟
چرا میکشی میکشی میکشی میکشی یار؟
تو با ناوک مژگان همه خلق جهان را
همه پیر و جوان را جانم همه پیر و جوان را…”
– لاله من…
دستم را بالا آوردم و رو به امیر ادامه دادم:
– نمیدونستم وقتایی که من جون میکنم کجا میره. فکر میکردم میخواد سهام یه هتلو بخره، با خودم میگفتم کیسان اینکاره نیست… میدونستم و خودمو به اون راه میزدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.