شهناز زیرلب چیزی زمزمه کرد و نگاه چپی به من انداخت.
روسری قرمزم را جلو کشیدم و جلویش خم شدم.
– بفرمایید مسقطی…
– نمیخورم!
لب گزیدم و ظرف را جلوی هادی گذاشتم، دعا دعا میکردم امیرحسین چیزی نگوید که شهناز یک عمر سرکوفت در گوش پسرش خواندن را به من بزند!
– خیلی خوشمزهس زن داداش! خودت درست کردی؟
لبخندی به روی هدی زدم و سری به تایید تکان دادم.
– آره، با مامانم درست کردم.
شهناز تک ابرویی بالا انداخت و با پررویی گفت:
– مامانت؟ مامانت هر روز اینجاست؟
امیرحسین پوزخند زد.
– آره با ما زندگی میکنه مامانروحی!
هادی و هدی سکوت کردند و من خودم را به پوست کندن سیب قرمزی مشغول کردم.
– به اون میگی مامان؟ اینجا زندگی میکنه؟
فنجان چایش را در بشقاب کنار دستش کوبید و با حسادت آشکاری ادامه داد:
– منی که زاییدمت تا حالا مامان ازت نشنیدم اونوقت… اونوقت این زنه و مادرش تو رو…
امیرحسین که از اول آمدنشان خودش را کنترل کرده بود اینبار نتوانست این آتش درونش را خاموش کند از جایش بلند شد و فریاد کشید:
– آره! بهش میگم مامان چون مادری بلده! چون بچهشو ول نکرده به امون خدا بره! چون منو مثل پسرش دوست داره!
بشقاب میوهام را زمین گذاشتم و با ترس نگاهشان کردم.
– بسه مامان، زنش حاملهس! ما اومدیم سر بزنیم نیومدیم دعوا!
– بذار بگه هادی! فکر کنم بخوای بدونی کی باعث شد لاله چن هفته از شیراز بره! فکر کنم شهناز میخواد بهتون بگه کی چغلی لاله رو به باباش کرده!
هادی و هدی هر دو با بهت و تعجب از جایشان بلند شدند.
من که از شوک نتوانستم هیچ عکسالعملی نشان دهم…
تنها سیب و چاقو را در دست داشتم و با دهانی باز شهناز را نگاه میکردم… باورمان نمیشد این کار شهناز باشد.
– مامان! تو…؟
بدون ذرهای پشیمانی سر بالا گرفت و گفت:
– آره! من! من به ننهباباش گفتم پنهون اونا چه غلطی کرده! تلفنیم نگفتم! رفتم خونشون…
چه گیرش میآمد آبرو ببرد! خانوادهی من بهخاطر خصومت او به اختلاف خورده بود!
یا لااقل اینطور بهنظر میرسید! بهت زده لب زدم:
– چرا؟
– چون مار تو آستینم پروروندم! اینه جواب محبتای من به تو؟ اینه جواب اون همه مهربونیم؟ قاپ پسرمو دزدیدی! یه زن مطلقهای که معلوم نیست…
با فریاد امیرحسین حرف در دهانش شکست و تنها نفرتش را با نگاه به من منتقل کرد!
– شهناز!
احساس کردم دارم بیحال میشوم، این همه نفرت این زن به خودم را نمیفهمیدم…
اگر من مطلقه بودم، امیر هم یک بار ازدواج کرده و جدا شده بود!
– هادی دست اینو بگیر ببر تا نفرین خدا و پیغمبرو ننداختم دنبال خودم!
هدی صدای گریهاش بلند شد، او هم باورش نمیشد مامان شهناز مهربانش اینقدر بد شده باشد!
– زنداداش؟ حالت خوبه لاله… وای خدا!
توان نداشتم جوابش را بدهم. هادی و امیر هم کنارم آمده بودند.
– لاله!
امیر دست روی پیشانیام گذاشت و ترسیده فریاد زد:
– اگه یه تار مو ازش کم بشه بهخدا خودمو گم و گور میکنم! میرم یه جایی که دستت بهم نرسه! فهمیدی؟
چشم که باز کردم جز امیر کسی بالای سرم نبود، داشت موهایم را نوازش میکرد…
روی چشمهایم را مهربانانه بوسید.
– بیدار شدی دردت به جونم؟
خواستم از جایم بلند شوم، حس میکردم شانهام به شدت درد میکند.
– بخواب، سرم بهت وصله.
خودم را دوباره روی بالش رها کردم، بوی بهار نارنج از پنجرهی باز اتاق به مشام میرسید…
هوای خنک شبانه دست نوازش میکشید بر صورت خیسم…
گریه دست خودم نبود! شهناز همهی تصوراتم را از خودش بر هم زد. چه عایدش میشد از این همه خشم و نفرت؟
– گریه میکنی لاله؟ ببینم تو رو!
– امیر…
دورم زد و از طرف آزادی که سِرُم مزاحمش نمیشد بغلم کرد و سرم را به سینهاش فشرد.
– جون امیر؟ چرا گریه میکنی عزیزم؟
این عزیز او بودن عجب مکافاتی شده بود برای اطرافیانمان! خانوادهی من آنجور خانوادهی خودش هم که…
دماغم را بالا کشیدم و سرم را از سینهاش فاصله دادم که بتوانم نفس بگیرم.
– شهناز…
– رفتن! فقط هدی مونده، دلشو نشکوندم.
دست آزادم را روی صورتش گذاشتم.
این مرد دوستداشتنی شاید حق داشت نخواهد مادرش را ببیند.
حالا فهمیدم همهی آن فکرهایی که برای آشتی دادنشان داشتم پوچ است و بس!
دستبزرگش را به صورتم کشید تا اشکهایم را پاک کند اما مگر بند میآمد این سیل احساس بدبختی من!
– کاش میشد بریم یه جای خیلی دور… اونقدر دور که هیچکس نمیتونست اینجوری ناراحتمون کنه امیر!
– کجا بریم فرفری؟ ما همهی دار و ندارموم اینجاست. ما به اینجا تعلق داریم نه جای دیگه!
نفسی گرفتم که بغضم را مهار کنم.
اینهمه نحسی و بدبختی برای چه گریبان ما دونفر را گرفته بود؟
سخت است گرفتار شدن و راهی نیافتن… نه میتوانستیم بمانیم نه میتوانستیم برویم.
دلمان خوش بود به داشتن یکدیگر! حتی اگر هیچکس ازدواجمان را قبول نمیکرد خودمان که قبولش داشتیم!
– میگم لاله؟
– جانم…
دوباره اشکهایم را پاک کرد و با شیطنت چانهام را گاز کوچکی گرفت.
– حالا که تنهاییم بریم رو کار؟ دلم بدجور هوایی شده واسهت!
خندهام گرفت، هدی خانهمان بود و این مرد هوس بغلخوابی میکرد!
– زشته امیرجانم… زشته فداتشم این دختره مجرده. یه وقتی یه چیزی میشنوه و…
لبهایم را به یک بوسهی کوتاه مهمان کرد و جواب داد:
– طولانی که نه… همین یه بازیبازی! میترسم… حاملهای اونوقت بچهمون طوریش بشه خودمو نمیبخشم!
میدانست من را چهطور از این حال و هوا بیرون بیاورد.
شرمنده شدم از ناشکریام…
خدا را باید شکر میکردم که میان همهی بدبختیهای زندگیام او را سر راهم قرار داده است…
– نه! یه وقت هدی میاد اون…
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
دست از یقهام گذرانده و با لباس زیرم داشت ور میرفت.
ملاحظهی سِرُم در دستم را هم ابدا نمیکرد!
– وا! امیر دستمو داغون کردی! سوزن توشه ها!
– من با دستت چیکار دارم عزیزم… پاهات به کارم میاد خوشگله!
همزمان با گفتن این حرف سعی کرد شلوار راحتیام را پایین بکشد که با در زدن هدی کارش نصفه ماند!
حرصی زمزمه کرد:
– بخشکه شانس! دو دیقه خواستیم با زنمون بازی کنیم اگه گذاشتید!
شلوارم را با دست آزادم بالا کشیدم.
خودم هم که دلم میخواست اما رویم نمیشد وقتی هدی در خانهمان باشد من و او در اتاق خلوت کنیم!
– بیا تو هدیجون.
چادرش را درآورده اما مانتو و شالش هنوز تنش بود.
آهسته و غمگین وارد اتاق شد.
چشمهایش هنوز پف داشت. انگار تمام این ساعتهای ماندنش را گریه کرده.
– بهتری زن داداش؟
امیر با ابروهای درهم کنار پنجره ایستاد، حالتش خیلی مسخره بود!
بهخاطر یک ضدحال خوردن اینقدر اخم و تخم میکرد؟
بلند شدم و به پشتی بالای سرم تکیه دادم.
– خوبم عزیزدلم… فشارم افتاده بود.
– بهخدا ما هیچکدوم نمیدونستیم مامانم این کارو کرده! حداقل اگه بابام میفهمید جلوشو میگرفت.
دلم برایش سوخت، این دختر چه گناهی داشت که مادرش شده بود شهناز فولادزره!
– بلاخره که چی هدیجان؟ آخرش میفهمیدن و این المشنگه به پا میشد! حالا یهکم زودتر شده. منم خودمو سپردم دست خدا دیگه.
امیر تکیهاش را از دیوار کنار پنجره برداشت و کنار هدی ایستاد.
– آره! همه میفهمیدن. اما من به شهناز گفته بودم نگه! گفته بودم الان نمیخوام کسی بفهمه!
باید این قضیه را تمام میکردم. کش دادنش فقط و فقط اعصابم را خوردتر میکرد.
– امیرجان… مهم نیست! دیگه بحثشو نکنیم!
امیر لبهایش را از تو گزید و سکوت کرد.
شاید عجز و ناتوانیام را در چشمانم خواند که دیگر ادامه نداد.
عوضش خودم به حرف آمدم و سعی کردم فضای میانمان را عوض کنم.
– اولین باره خواهر شوهرم اومده خونمون میخوام غذا درست کنم واسش! چی دوس داری عزیزم؟
امیر دست روی شانهی خواهرش گذاشت.
انگار او هم میخواست در عوض کردن این فضای غمانگیز با من همکاری کند.
– مگه داداشش مرده؟ تو حالت خوب نیست عزیزم دراز بکش! خودم یه ماکارونی توپ میپزم که هدی هم دوست داره!
میان خدا نکند گفتن هدی دلم ضعف رفت برای غذا! گشنهام شده بود!
با اینکه سرم در دستم بود و قطره قطره در رگهایم میریخت گرسنگی بدجور به معدهام فشار میآورد.
هدی آرام کنارم نشست.
در کیف نهچندان بزرگش را باز کرد و بستهی کادوپیچ شدهای را بیرون کشید.
– راستش… من و هادی فکر کردیم اولین کادو رو ما بدیم به بچهی داداش حسین. امیدوارم دوسش داشته باشی.
ذوقمرگ شدم! راست میگفت! من هنوز حتی یک تکه لباس یا اسباببازی بچگانه نخریده بودم.
امیر با محبت بوسهای روی موهای هدی نشاند و تشکر کرد.
– ممنونم عزیزم.
زبانم بند آمده بود از این محبت اما ناگهان یادم آمد باید به خانهی حنا میرفتیم برای مهمانی!
– وای امیر! حنا… حنا پوست منو میکنه!
نگاه متعجب هدی میان من و امیر چرخید، خونسرد بسته را از دستم کشید و همانطور که بازش میکرد جواب داد:
– خواهر تو که عرضه نداره آشپزی کنه میخواستن از رستوران غذا ببرن. زنگ زدم کنسل کردم تو راحت باش.
خندهام گرفت، حتی امیر هم میدانست حنا هیچ چیزی بلد نیست!
یک جفت کفش کوچک آبی!
کادوی هدی خیلی بامزه و زیبا بود!
آنقدر که از تصور آن در پای طفل در شکمم اشک شوق در چشمهایم جمع شد.
– مبارکتون باشه زنداداش.
آنقدر بوسیدمش که امیر با حسادت از او جدایم کرد.
هدی هم با خنده به جدال زن و شوهری ما نگاه میکرد.
آن لحظه هیچکدام بدبختیهایمان را به یاد نداشتیم…خنده بود و مهربانی و بس…
#امیرحسین
ماشین لاله را تازه پارک کرده بودم که به رستوران بروم.
سرایدار تمام حیاط پشتی را آبپاشی و جارو کرده بود. بوی نم خاک صبح اردیبهشتی را دلانگیزتر نشان میداد.
ماشینهای بچههای سالندار و بچههای آشپزخانه تک و توک گوشه و کنار حیاط بزرگ رستوران پارک شده بود و نشان میداد کار و بار امروز زودتر از موعد شروع شده.
– آقای بردبار؟
صدای کاملا ناشناختهای بود، صدای یک زن! یک زن که با جلو آمدنش مطمئن شدم نمیشناسمش!
– خودمم، امرتونو بفرمایید!
موهایش رنگ کرده بود، یکجور زرد! من که تشخیص نمیدادم دقیقا چه رنگی است منتها در ذوق میزد!
– وقت دارید چند دقیقه صحبت کنیم؟
از ظاهر و حرف زدنش هیچ خوشم نیامد.
زیادی قرطی بهنظر میرسید.
حتی بدتر از تینا! شلوارش بیشتر به شلوارک نزدیک بود تا شلوار!
مانتوی جلو بستهی بسیار کوتاه و روسری نا معقول کوتاه مشکی هم به رویش پوشیده بود!
پایین تنهی چاقش اصلا منظرهی جذابی را نشان نمیداد! بیشتر چندشم شد و با خودم فکر کردم چهطور این وقت صبح اینهمه آرایش کرده!
اخم کرده و پرسیدم:
– شما؟!
– فرنازم… دوست لاله، همسرتون!
من که دوستهای لاله را نمیشناختم، یعنی آنقدری دردسر کشیده بودیم که دیگر وقت رفت و آمد با دوستهایمان را نداشتیم.
گذشته از این باز هم عجیب بود که او این وقت صبح آمده آن هم به دیدن شوهر دوستش نه خود او!
– درخدمتم، بفرمایید امرتون؟
کمی اینپا و آنپا کرد، چشمهایش یک چیزی داشت نه مثل فریب بود و نه محبت، احساس میکردم از یک چیزی پشیمان است!
– میشه بریم یه جایی که بتونیم راحتتر حرف بزنیم؟
چشم باریک کردم، بعید نبود نقشهی جدید تینا یا آن پسرک بیآبرو کیسان باشد!
شاید میخواستند با این دختر معلومالحال چند عکس نشان لاله بدهند و بینمان را خراب کنند!
– خیر، کاری دارید همینجا بفرمایید من کار دارم نمیتونم جای دیگه برم.
کاسهی چشمش پر از اشک شد، یک چیزی آزارش میداد…
– شنیدم لاله حاملهست راسته؟
او از کجا فهمیده بود؟
البته تعجبی نداشت. شاید از مادر لاله شنیده بود یا یکی از خانوادهاش!
– بله درسته!
– اون هیچوقت منو نمیبخشه! مطمئنم…
کمی به ذهنم فشار آوردم، اسم فرناز آشنا بود از زبان لاله شنیدهبودمش!
– چرا نباید شما رو ببخشه؟ چیزی بینتون اتفاق افتاده؟
روسری کوچکش که میرفت از سرش بیفتد را کمی جلو کشید.
– آره، یه اتفاقی که...
لبش را که گزید تصور کردم الآن است که ژل تزریق کردهاش به بیرون پرت شود!
درک نمیکردم این کارها را!
خب خدا اگر خودش بخواهد آدم را زیبا میآفریند! دستکاری در خلقتش جالب به نظر نمیرسد!
– من اون دوستشم که قرار بود با کیسان ازدواج کنم…
یادم آمد! همانکه باعث جدایی کیسان و لاله شده بود!
چهقدر مدیون او بودم! خندهام را کنترل کردم، اگر او با کیسان تیک و تاک نمیزد شاید حالا من لاله را نداشتم!
– خب؟ این چه ربطی به من و زنم داره؟
اومدید کارت عروسیتونو بدید؟
قطرهای اشک از چشمان آرایشکردهاش چکید.
– اومدم بهش بگم غلط کردم. آقا حسین حالا فهمیدم چه غلطی کردم! اومدم واسطهتون کنم میون خودم و لاله.
لبهایم به پوزخندی کج شد.
حالا فهمیده بود بیخودی جواهری مانند لاله را به آشغالی مثل کیسان فروخته است؟
سویچ نارنگی لاله را در جیبم فرو کردم.
بهنظرم خواستهاش اصلا جالب نبود!
– من؟ من چیکارهم که واسطه شم؟
– شما شوهرشید.
– شوهرشم صاحب اختیارشم. بنابراین خودم میتونم جای لاله تصمیم بگیرم. یه کلوم بگم بهتون من دوست ندارم زنم با شما رابطه داشته باشه!
جا خورد، توقعش را نداشت اینقدر رک جوابش کنم.
فکر کنم آن کسی که آمار من را به او داده بود یک چیزی را به یاد نداشته که برایش بگوید!
اینکه حسین بردبار آن روی سگش که بالا بیاید تا روزها میتواند پاچه بگیرد!
– به خدا من پشیمونم!
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
هیچ حوصلهی او را نداشتم! از کجا معلوم فردا سعی نکند میان من و لاله را شکراب کند؟
من نمیگذاشتم لاله دوبار از یک سوراخ گزیده شود!
– برو خانم، خدا روزیتو جا دیگه حتما بهت میده!
هق زد، حالش خوب نبود. این از حرفهای بیربطش مشخص بود که اصلا حالش خوب نیست!
– منو ول کرد! کیسان گولم زد! نگام کن! قیافهی داغونمو ببین؟ بخاطر اون اینجوری له شدم! اگه آرایش نکنم شبیه عجوزهها میشم…
ماشین مهیار از درباغ داخل آمد. نفس راحتی کشیدم از آمدن فرشتهی نجاتم!
– باید برم. به مهیار بگو! حتما میشناسیش!
اشارهای به ماشین مدل بالای مهیار زدم و بیخیال ولش کردم.
کسی که به بهترین دوستش خیانت کند سزاوار حتی نگاه کردن هم نیست چه رسد به وقت صرف کردن!
– آقای بردبار خواهش میکنم، لاله رو راضی کنید که…
نگذاشتم حرفش را تمام کند، برای مهیار دست بلند کردم و به او اشارهای زدم. فیالفور از ماشینش پایین پرید.
– چی شده حسین؟
نگاه بیتفاوتی به فرناز انداختم و جواب دادم:
– کار این خانمو راه بنداز بیزحمت!
– کین ایشون؟
چشمان اشکبار زن متعجب مهیار را کاوید، با ناراحتی فراوان خودش جواب داد:
– منو نشناختی مهیار؟
مهیار گنگ نگاهش کرد. مشخص بود خودش را کوبیده و از نو ساخته است!
– نه، به جا نمیارم!
– من فرنازم! دوستِ لاله و حنا…
صدای مهیار سرشار از تعجب شد! باورش نمیشد این زن همانی بوده که قبلا میشناخته!
– تو فرنازی؟ چهقد زشت شدی؟ این چه قیافهایه؟
از رکگویی مهیار قهقهه زدم! اگر فرناز خودش را کوبیده و ساخته بود، ساختمان جدیدش را هم مهیار با این حرفش فرو ریخت!
#لاله
مامان مثل بچگیهایم با آب موهایم را خیس کرده بود و داشت آرام آرام شانهاش میکرد که دردم نگیرد.
مثل همانوقتها که گاهی دردم میآمد و جیغ میکشیدم و او با مصلحتی که صبر کودکانهام را بالا ببرد میگفت دیگر تمام است!
– مامانی؟
– باز لوس شد!
خندیدم. اعصابش در هر شرایطی ضعیف بود!
– مامانروحی؟
– جونم؟
دلم برای حرکت دستهایش در موهایم خیلی تنگ شده بود.
حس کردم هیچ آرامشی بالاتر از این نوازش شانهی مادر بر سرم نبود!
– نمیخوای با بابام آشتی کنی؟ مامان من خیلی اذیت میشم که شما و بابا بهخاطر من بینتون خراب شده!
دستش از حرکت ایستاد، در سکوت کمی آب به موهایم اسپری کرد و دوباره شانه را در موهایم حرکت داد.
– چیزی نمیگی مامان؟
– چی بگم؟
– اینکه بین شما و بابا چی گذشته؟!
آخرین دستهی مویم را شانه زد.
– مادرشوهرت چیزی نگفت بهت؟
مادرشوهرم؟ چه مادرشوهری که حتی شوهرم به مادری قبولش نداشت!
البته ناگفته نمیماند که خود او هم من را به عروسی قبول نداشت!
– نه! چیزی نگفت شهناز!
– زنیکه یه ماریه تو پوست طاووس! نمیدونی چه محشری به پا کرده بود توی اون کوچه!
موهایم را سه قسمت کرد و شروع کرد به بافتنش.
– باورم نمیشد تو عروسش شده باشی، راستیتش یهکم عصبی هم شدم اما با خودم گفتم پسره مرده! اگه مرد نبود جلو مادرش واینمیساد بگه زنمه! میترسید و زنشو ول میکرد نه خانوادشو!
بافتن موهایم را تمام کرد و با کشمویی که دور مچش بود پایین موهایم را بست.
– امیر مرد زندگیه مامان.
– این چند وقته دیدم. اینکه تو دوسش داری خیلی مهمه دخترم.
چرخیدم که صورتش را ببوسم اما با چیزی که روی مچش دیدم چشمهایم از حدقه درآمد!
دقیقا روی مچ دستش کبود بود!
حالا فهمیدم چرا حتی وقتی که امیرحسین در خانه نیست رویی لباسش را بیرون نمیآورد!
– مامان؟ این چیه؟
تازه متوجه شد من دیدهام دستش را! خواست آستینش را پایین بکشد که نگذاشتم.
– دستت کبوده؟ کی کرده مامان؟ این از ضربه نیست از فشاره جای انگشته!
بغض کردنش را فهمیدم. نگاهش را دزدید و دستش را از دستم بیرون کشید.
– چیزیش نیست. خوب میشه!
– چیچیو خوب میشه؟ دستت کبوده! کار فرخندهست نه؟ میدونم چیکارش کنم! الان زنگ میزنم ناموسشو به باد میدم! خاک تو سر من که عمهم اینه!
بیآنکه متوجه باشم پایم به اسپری آب خورد و انداختمش.
به تندی موبایلم را چنگ زدم که شمارهی فرخنده را بگیرم.
– زنگ نزن لاله! آبرو ریزی راه ننداز!
بیتوجه دنبال شمارهاش میگشتم که بگیرمش!
– عمه فرح کم بود؟ حالا افتاده به جون تو؟
سعی کرد گوشی را از دستم بقاپد.
– میگم زنگ نزن!
– باید بفهمه که…
– کار اون نیست بابات کرده!
بابایم؟ بابای مهربان من؟ حاج مسعود آنقدر عوض شده بود که دست روی مامان بلند کند؟
گوشیام از دستم افتاد و به زمین خورد… نمیتوانستم باور کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من که منتظر ادامهداستانم 😁 خود نویسنده تکلیف شهناز و فرخنده رو روشن میکنه
اینا همشونم که اولش ادمای خوبی بودن یهو دارن روی بدشون نشون میدن 😂 ولی از اینجاش که بابای لاله ادم بدی شد خوشم نیومد کاش همون بابای مهربون و شوهر مهربون و نمونه میموند
خوبی دنیای این داستان اینه که کوچیکه و کاملاً گرد.
از فرناز شروع شده تاوان پس دادن. پته همه هم قراره بریزه روی آب. آبروداری هم کلاً بی معناست.
فقط موندم چرا حافظه شهناز در حد ماهی قرمز سفره هفتسینه. خود شوهر مردهاش با یه بچه رفته با مردی که قبلاً زن نداشته و مجرد بوده ازدواج کرده، هیزی و هرزگی و بیآبرویی نیست، پسر زن طلاق دادهاش رفته زن مطعلقه گرفته قرآن خدا غلط شده!!؟؟
تازه دین خدا که دین خداست با مجرد موندن زنها و مردها مشکل داره. یکی تاریخ صدر اسلام رو بخونه تازه میفهمه خیلی از این تابوها چقدر غلطه! در اون حد که اون زمان که اسم زن رو به عنوان همسر یا مادر یه نفر اصلاً ثبت نمیکردن، اما مادر حضرت عباس، بانو امالبنین که بعد از حضرت علی دیگه ازدواج نکرده، انقدر تو تاریخ عرب چیز عجیبی بوده که کتابهای تاریخ نوشتنش! یکی دیگه از همسران حضرت علی، که ازدواجش با امیرالمومنین سومین ازدواجش بوده، چند ماه بعد از شهادت حضرت برای چهارمین بار در سن 68 سالگی ازدواج میکنه.
والا اینا چجور مسلمونند من نمیدونم!
این دردش این نیست احتمالا یه کوفتیشون میشه که با لاله دشمنن
اره درست میگی ولی احتمالا این مشکلش مطلقه بودن لاله نیست شاید یه ۱۰ درصدش اون باشه یه مشکله دیگه داره اینو فعلا کرده بهونه