روز بعد با کلی تلاش و التماس مامان را راضی کردم که به خانهٔ خودم بیایم.
اما اول باید ماشینم را از کوچهپشتی هتلآپارتمان برمیداشتم.
کیفم را زیر تخت حنا پیدا کردم، همهچیز سر جایش بود جز ادکلن مارکی که کیسان برایم خریده بود…
حنا شب را خانهٔ عمهفرخنده مانده بود که مامان سرزنشش نکند.
میدانستم تهش هم با او به خانه میآید و عمه فرخنده اجازه نمیدهد تنبیه شود!
او و کیسان دردانههای عمه بودند و من حالا از چشمش افتاده بودم…
عمهفرخنده اعتقاد داشت مردها تنوع طلبند…
حتماً من به کیسان نرسیده ام که… یک جورهایی راست هم میگفت…
تقصیر خودم بود که مثل جانم به فرناز اعتماد داشتم… حتی بیشتر از حنا…
نگاهم را از شهر بارانخورده گرفتم، هنوز هم در چالهچولهها آب بود…
هوا آفتابی بود و خورشید صبحگاهی هنوز قرمز میتابید.
– مرسی آقانواز… همینجا پیاده میشم…
– چشم لالهخانم…
کناری نگه داشت و تن خیلی تپلش را به زحمت سمت من برگرداند که کرایه را دراز کرده بودم.
– باشه خدمتتون… با پدر حساب میکنم…
ده هزارتومانی را در دستم تکان دادم.
آژانسی سر کوچهمان پدرم را میشناختند…
سالها بود از آنها درخواست ماشین میکردیم، هم من را میشناختند و هم حنا را…
– ممنونم آقانواز… لطف دارین شما…
پیاده شدم و چشم چرخاندم… نارنگی بیچارهام گوشهای پارک شده بود…
در باران دیشب خدا میدانست چه بر سرش آمده بود…
کفش اسپورت حنا به پایم لق میزد!
برعکس جثهٔ کوچکترش پای بزرگتری از من داشت!
شیطان میگفت کفش سفیدش را در چالهٔ آب و گل فرو کنم که دیگر چغلیام را پیش مامان نکند!
اما دلم نیامد… اگر خراب میشد باز هم با زبان چربش، بابا را راضی میکرد گرانترش را بخرد…
بابای بیچارهام! هرچه جان میکند به خرجهای حنا نمیرسید!
آهی کشیدم و سمت نارنگی راه افتادم، باید کمی عزاداری دیروز را میکردم…
جلوی مادرم که جرأت نداشتم ابراز ناراحتی کنم!
از پس گیرهای سهپیچش بر نمیآمدم قطعاً!
دستم را به بدنهٔ نارنجیرنگش کشیدم، همهٔ چیزهایی که داشتم یک طرف، نارنگی مهربانم یک طرف دیگر…
وقتی خریدمش با کلی قرضوقوله پدرم را راضی کردم که برای قولنامه همراهم بیاید…
هنوز ازدواج نکرده بودم اما دستیار پدرم شدم در همین رستورانی که حالا سرآشپزش بودم… رستوران عمومنصور!
ماشین یکی از این دخترهای لوسی بود که همهچیزشان یک رنگ خاص است…
از کفش و کیف تا رنگ اتاقشان… دخترک با اینکه صدبرابر بهترش را خریده بود هنوز هم وقتی سویچ را در دستم میگذاشت مثل باران بهاری اشک میریخت…
او نارنگی صدایش میکرد، من هم خوشم آمد، به او میآمد!
– نارنگی جونم… دیدی چهطوری با طناب حنا رفتم تو چاه؟
ریموتش را فشردم و سوار شدم… حالا که تنها شدم سنگینی غم را روی قلبم بیشتر حس میکردم.
هیچوقت حتی قلیان هم نکشیده بودم… نه سیگار نه مشروب… ته ته خلافم سرعت بالا در اتوبان بود!
سرم را روی فرمان گذاشتم، حوصلهام نمیشد خانه بروم… فضای آنجا خفهام میکرد…
پر از تشویش و اضطراب میشدم… پر از ناامیدی! جایجای آن خانهٔ لعنتی خاطره بود…
پر از بوسههای دروغینش پر از حرفهای پوچش! بدبختی من که یکی دوتا نبود…
غصههای خودم کم بود همخوابگی با یک غریبه هم به آن اضافه شد!
شاید برگشتن به آشپزخانه و آشپزی کمی حالم را بهتر میکرد اما آنجا دیگر به جای خاطراتش خود عوضیاش را میدیدم!
خانمدکتر یادم آمد… کاغذ یادداشت را از زیپ پشتی کیفم بیرون کشیدم و نگاهش کردم…
گفته بود اعیاد یا مناسبتها…
اما من تردید را کنار گذاشتم و شمارهٔ موبایلش را وارد کردم…
حس خوبی داشتم به او… به لبخندهایش!
– الو؟ سلام خانمدکتر… لالهم… برازنده…
– سلام لالهخانم… خانمدکتر دستش بنده، کاری دارین بگین من میگم بهش!
صدای یک مرد بود، گیرا و جذاب… ادبش هم که واویلا…
ابرویم را بالا دادم.
– ممنونم اما ترجیح میدادم با خودشون صحبت کنم…
صدایش آمد که فریاد کشید.
– کیه مرتضی؟!
مرد در گوشی ببخشیدی زمزمه کرد و با صدای آرامی گفت:
– میگه لاله برازندهست…
خشخشی آمد و لحظهای بعد صدای خانمدکتر در گوشی پیچید.
– الو لاله جان؟
– سلام خانم دکتر من زنگ زدم که…
– خوب موقعی زنگ زدی! گیر کردم نمیدونم چیکار باید بکنم…
همانطور که گوشی را میان گردن و شانهام گذاشتم سویچ را در جایش فرو کردم.
– چهطور؟
– خانهٔ یاس زنگ زدن بهم… چنتا بچهٔ جدید واسشون اومده، میخوان ورودشونو جشن بگیرن که بچهها غریبی نکنن… میخواستم اگه برات ممکنه بیای موسسه به من کمک بدی…
ماشین را روشن کردم و پرسیدم.
– آدرس میدین؟
***
در آبیرنگ کوچکی بود با تابلوی سادهای که رویش نام موسسه را نوشته بودند: ” موسسهٔ عطر یاس نبوی”.
درختان چنار خیلی بلند هر دو طرف کوچه بودند…
در این محله انگار ازما بهترانها مینشستند.
کل ماشینهایی که در کوچه پارک شده بود مدلهای عجقوجقی داشتند که یکیاش را هم نمیدانستم نامش چیست…
درختان چنار خیلی بلند هر دو طرف کوچه بودند…
در این محله انگار ازما بهترانها مینشستند.
کل ماشینهایی که در کوچه پارک شده بود مدلهای عجقوجقی داشتند که یکیاش را هم نمیدانستم نامش چیست…
اما این مؤسسه انگار در سادهترین خانهٔ این کوچه بود.
در دولنگهاش باز بود و دو زن در حیاط مشغول پاک کردن برنج و لپه بودند.
دیگهای بزرگ گوشه و کنار گذاشته و در آن آفتاب تند آدم دلش میخواست فقط بخوابد…
خانه، قدیمی و کهنه بود هنوز از باران دیشب، کاشیهای رنگ باختهٔ حیاط تر بودند…
– با کی کار داشتید خانم؟!
حس خوبی که این خانه به قلبم سرازیر کرد، لبخند به لبم آورد…
یکی از آن زنها بود که سبدی از گوشت خورد شده در دستش داشت.
– با خانمدکتر کار دارم… مدیر مؤسسه…
سبد را لبهٔ حوض کوچک گذاشت…
درست زیر درختِ نارنجی که برعکس چنارهای زرد سبزی خود را حفظ کرده بود…
با آن گردالیهای نارنجیرنگی که به روی آدم میخندیدند.
– خانم دکتر بالا تو آشپزخونهن… جدید اومدی؟ اولین باره میبینمت…
از سر و وضعش معلوم بود زندگی خوبی دارد…
مانتوی مشکی گرانی به تن داشت و شالی که به دور گردنش پیچانده بود مارک بودن از سر و رویش میبارید.
– بله… من اولین باره میآم اینجا… با اجازه…
زیرلب سلامی به آن یکی که جوانتر بود دادم و رد شدم، اگر میماندم قطعاً باید تمام سؤالاتشان را جواب میدادم!
وارد خانه که شدم زیاد بزرگ نبود، درست مثل حیاط…
سالن بهنسبت بزرگی داشت و دو اتاق خواب و یک آشپزخانه…
شبیه اداره درستش کرده بودند اما هنوز هم نفس خانه را داشت…
با آن قاب عکسهای خانوادگی که در طاقچهها بود و شمعدانهای سبزی که با زیرانداز بتهجقهشان در دو طرف قابعکسها بودند.
قدمی سمت آشپزخانه برداشتم و آرام صدایش کردم.
– خانمدکتر؟
صدای جر و بحث که بلند شد بیاختیار قدمی عقب گذاشتم.
– مامان این پسرت داره رو اعصاب من اسکی میره! اون حق نداره با بابام اینجوری حرف بزنه!
– بچمه! میگی چیکارش کنم خفهش کنم؟
صدای مردانهای بود… یک مرد جوان و خانمدکتر…
حتماً پسرش بود از شوهر دومش و برادر ناتنی آن دراکولا!
– مامان شما هیچوقت منطق نداشتین! یه بار بهش بگین شوهرتونو دوس دارین! دلتون نمیخواد بهش توهین بشه! به خدا من و هدی هم آدمیم آسایش میخوایم!
انگار وقت مناسبی را برای آمدن انتخاب نکرده بودم… دوست نداشتم فکر کنند گوش ایستادهام…
عقبگرد کردم که بیرون بزنم اما با شنیدن صدای مرد ایستادم.
– خانم؟! با کسی کار داشتین؟
برگشتم و نگاهش کردم، هنوز هم عصبی بود و ابروهایش در هم.
سکسکهٔ اول شروع شد!
– من… هعی…
چهقدر شبیه هم بود اخم و غضبشان! کلهاش را از ته تراشیده بود و لباس سربازی هم تنش…
کلاه سبز را روی سرش گذاشت و جلوتر آمد.
– جن دیدی مگه؟!
گفت و نگاه چپی به من انداخت. با قدمهایی محکم از خانه بیرون زد و خانمدکتر هم بهدنبالش…
– هادی؟ هادی واستا!
وقتی متوجه من شد سر جایش ایستاد و چانهاش لرزید…
– اومدی لالهجان…
– سل… هعی… سلام…
دستم را جلوی دهانم گرفتم و نگران نگاهش کردم، گریه میکرد؟!
– سلام عزیزم… میبینی وضع منو؟
آرام اشکی از گونهاش فروریخت، میترسیدم حرف بزنم و سکسکه نگذارد کلمات را درست بگویم.
شانههایش را گرفتم و او را روی نزدیکترین صندلی نشاندم.
– دوتا داداشن ولی چشم ندارن همدیگه رو ببینن… بچهم حسین این دوتا رو دوست داره! قسم خورد برام…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.