رمان آق بانو پارت ۳۲ - رمان دونی

 

 

نفسی گرفتم تا گریه نکنم.

 

 

– تمام نشد آقای دکتر، زن سابق شما فرنگی بوده… طبیب بوده… عین پنجهٔ آفتاب قشنگ بوده، من با شکم بالا آمده و کاری که برارم کرده… کنار شما عین… عین…

 

– قرص ماه…

 

 

مات نگاه دلخور و مهربانش شدم، آرام پلک روی هم گذاشت.

 

 

– عین قرص ماه کنار منی، گفتم که من غلام قمرم.

 

 

سر دلم سبک شد، اما اشک جمع شده کنج چشمم راه گرفت.

 

 

لبخند آرامی زد.
– مگوی با کَس، تا وقت آن سر آید…

 

 

ایستاد و دست به جیب شد.

 

 

– دراز بکش و کمی آروم شو، بانو قمر قراره چند ساعتی بخونه.

 

 

سر جنباندم، تا کنار در رفت و طرفم چرخید.

 

 

– میام بهت سر می‌زنم.
لب گزید و صدایش زمزمه‌وار به گوشم رسید.
– ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد… نبینم دیگه اشک بریزی!

 

 

نگاهش کردم… لبخند مهربانی به رویم زد و در را باز کرد. صدای ملوک‌خانوم به اتاق سرازیر شد و با رفتن دکتر، دو مرتبه اتاق آرام گرفت.
اما دل من می‌جوشید، قرص قمر! درد امانم نداد.

 

 

– آخ… به من گفت قرص ماه؟!

 

 

دراز شدم و سر روی متکا گذاشتم، خانوم‌بزرگ چه؟ کسی از ته دلم گفت “چه اهمیت وقتی دکتر از پنجه آفتاب گذشته و شده غلام قمر؟!”

 

 

 

با درد، خنده کردم. بچه توی دلم بی‌حرکت شده بود، شاید او هم از حرف دکتر آرام گرفته بود.

 

 

***

 

 

مریم که دق‌الباب کرد و وارد شد، تمام تنم از درد به عرق نشسته بود.
پیش آمد و لبخندش پر کشید.
– آق بانوجان… چی شده؟!

 

 

دردم را پس زدم.
– دلم…

 

 

دستپاچه گفت:
– پس چرا کسی رو خبر نکردی؟!

 

 

با تعجیل بیرون رفت، چشم بستم و صورتم را توی متکا فرو کردم.

 

 

صدای نگرانش به گوشم آمد.

 

 

– جای این‌که به در بسته خشکت بزنه، بیا ببین این دختر چی شده.

 

 

– آق بانو؟

 

 

سر گرداندم، دکتر با اخم پیش آمد و روی دو کندهٔ زانو پای تخت نشست، بوی سیگار می‌داد.

 

 

دست گذاشت روی پیشانی‌ام.
– چرا این‌قدر عرق کردی؟!

 

 

شرم کردم از دردم بگویم، نگاهش کردم و با بغض لب زدم:
– منو می‌برید عمارت پیش گل خاتون؟

 

 

سیاهی چشم‌هایش دودو زد.
– حالت رو بگو تا بدونم مشکل چیه.

 

 

به زحمت نشستم.

 

-‌ کمرم…

 

مریم پیش آمد.
– شما برگردید منزل، من تلفن می‌کنم به دکتر ابراهیم، زنش رو بیاره.

 

 

دکتر، نگاه ترسان و ماتش را از من گرفت و سر چرخاند طرفش.

 

 

– نه… باید بریم مریض‌خونه. تلفن بزن بگو ابراهیم با خانومش بیاد اونجا.

 

 

مریم بی‌معطلی رفت و به کمک دکتر، بلند شدم. یکی از خدمه، رخت و لباسمان را آورد.
دکتر پالتو را نگه داشت تا تن کنم و بعد خودش بدون دقت و ظرافت همیشگی، پالتو پوشید و دست زیر بازویم انداخت.

 

 

صدای گرم ملوک‌خانوم، عین پیچیدن صدا در دهان چاه بود. بچه که بودیم، پس و پنهان از خانوم‌جان و اهل عمارت، همراه همایون و هامین سر چاه آب می‌رفتیم، هامین که بزرگ‌تر بود و خوش‌بنیه‌تر، بغلم میزد تا سرم به دهانهٔ چاه برسد، بعد دست‌ها را دو طرف دهانم کاسه می‌کردم و چند مرتبه می‌گفتم “آ…آ…” صدا توی سیاهی چاه می‌پیچید و می‌لرزید.

 

 

نگاهی به جمعیت انداختم.

 

 

-‌ از خانوم‌بزرگ و آقابزرگ و بقیه خداحافظی نکردیم.

 

 

نگاهی سرسری به تالار انداخت و با دل‌نگرانی گفت:

 

 

– بریم، مریم بهشون اطلاع میده.

 

 

خود مریم پیش آمد و شانه‌ام را گرفت.
– الهی… هیچی از جشن امشب نفهمیدی که… بعد از رفتن مهمون‌ها همراه وحید میایم مریض‌خونه.

 

 

با درد نالیدم “نه طوری نیست” اما دکتر بی‌معطلی راه افتاد.

 

 

– تلفن می‌زنم، شما به جشنتون برسید.

 

 

به عقب سرم نگاه کردم.
– ببخشید بی‌خداحافظی می‌ریم… از خانوم‌بزرگ و…

 

دست گذاشت پشت کمرم.
– بریم خانوم…

 

 

از سرمای باغ لرز کردم، مرد غریبه‌ای دوید در اتول دکتر را باز کرد.

 

 

– بلا به دور آقا، کمک می‌خواین؟

 

 

بی‌حواس جواب داد:
– نه آقا قاسم… فقط بگو سریع در باغ رو باز کنن.

 

 

مرد، دو طرف کتش را گرفت، یک دستش را روی کلاهش گذاشت و دور شد.

 

 

اتول را دور زد و نشست، دست روی شکمم گذاشتم و نفس گرفتم، این چه درد بی‌وقتی بود گریبانگیرم شده بود؟ خوف کردم بچه‌ام طوری بشود.

 

 

دکتر با اخم می‌راند، تند می‌راند و هی نگاهم می‌کرد.

 

 

– لابد به‌خاطر حرص و جوش این‌طور شدی… چرا این‌قدر اصرار کردم امشب بیایم؟

 

 

به زور، لبخندی تحویلش دادم.
-‌ خوبم آقای دکتر.

 

 

لب گزید و دو دستی فرمان اتول را فشرد.

 

 

– امانتی خانوم…

 

میان درد، خنده کردم.

 

 

– از همایون خوف دارین یا خانوم‌جانم؟

 

 

نگاهم کرد.
– از هر دو… .

 

 

– شما تقصیرکار نیستین، پیش از آمدن هم قدری درد داشتم.

 

 

نگران نگاهم کرد.
– و چرا نگفتی؟ چرا شما با من راحت نیستی؟!

 

 

درد امان نداد جوابش را بدهم، سرعت اتول را بیشتر کرد.

 

 

به حیاط مریض‌خانه که رسیدیم، دربان پیش آمد و سلام کرد. دکتر دستی بالا برد و جلوی در نگه داشت. وارد که شدیم، دو سه زن جوان سفیدپوش پیش آمدند.

 

 

– سلام دکتر شوکت…

 

 

– سلام آقای دکتر، چه مشکلی پیش اومده؟

 

 

بی‌حواس سر جنباند و پرسید:
– دکتر باهر کجا هستن؟

 

 

جواب‌ها را نشنیدم، وارد اتاقی شدیم و به کمک دخترها روی تخت یکدست سفید، خوابیدم.

 

 

هی پرستار آمد و رفت، دکتر آمد و رفت، فقط خانوم آقا ابراهیم را شناختم و راحت خوابیدم تا معاینه کرد و بیرون رفت.

 

 

دکتر هم پشت سرش رفت و زود هم برگشت. خوف کرده بودم، از تکان نخوردن بچه، از رفتن و آمدن‌های دکترها، حتی خوف داشتم چیزی بپرسم.

 

 

لبخند بی‌جانی زد و کنارم ایستاد.
– تلفن کردیم یک خانوم دکتر بیاد، به زودی می‌رسه.

 

لب گزیدم.

 

– چه پیشامد کرده؟

 

 

دستم را که دور ملحفه مشت شده بود، گرفت و نرم و آرام انگشت‌هایم را باز کرد.

 

 

– دل‌نگرون نباش… احتمالاً بچه هم متوجه شده صبر طبیبت تموم شده و زودتر دنیا میاد.

 

 

عین دختر حاج سلیمان ولی، که بچهٔ نرسیده زایید و بچه به چله نرسیده از بین رفت؟ یا نوهٔ عبدالرضا‌خان، که عروسش سر زا رفت، اما طفلش ماند و بی‌مادر افتاد دست زن دوم پسر خان!

 

 

دکتر لبخند زد.

 

 

-‌ بده جای دو ماه دیگه، الان بچه‌ت رو بغل بگیری؟

 

 

– یا خودم می‌میرم یا بچه.

 

 

آنی اخم به هم رساند و دستم را فشرد.

 

 

– نبینم دیگه از این فکرهای واهی بکنی آق بانو! اینجا بهترین مریض‌خونهٔ مملکته، طبیب‌های حاذق داره، نه خودت طوریت میشه نه بچه.

 

 

چشم بستم.

 

– بچهٔ نرسیده یا خودش از بین مره یا مادرش رو می‌کشه… کاش خانوم‌جانم بود وصیتمو بالاش می‌کر…

 

 

دستش که روی دهانم آمد امان نداد حرف بزنم، نگاهش کردم.

 

 

تا آن وقت، آن قِسم پر اخم و غضب کرده ندیده بودمش، نفس پر صدایی کشید و لب به هم فشرد.

 

 

به آرامی دستش را کنار زدم.
– مرگ حقه… رخصت بدین حرف بزنم آقای دکتر، من دلواپس بچه‌م هستم که نه آقاش زنده‌ست نه مادرش… همایون هم نیست… خانوم‌جانم که جان و جوانی بالاش نمانده بچهٔ یتیم منو بزرگ کنه، نمی‌خوام زیر دست و بال خانوادهٔ بارمان بره.

 

 

 

پلک‌ها را هم عین لب‌هایش روی هم فشار می‌داد.

 

 

– دل‌نگرونیت فقط بچه‌ست؟!

 

 

چشم باز کرد.
– من عین هلنم براش پدری می‌کنم… ولی قرار هم نیست یک مو از سرت کم بشه.

 

 

انگاری سیخ داغ توی کمرم می‌رفت.
– آدمیزاده…

 

 

با همان اخم‌های در هم، آرام غرید:
– آق بانو… بس کن… الان وقت تلخی کردن نیست.

 

 

درد امان نداد حرف بزنم. با قدم‌های بلند، تا کنار در رفت و صدایش در اتاق و دالان پیچید.

 

 

– خانوم دکتر نیومد؟

 

 

صدای زنی جوابش را داد:
– نفهمیدم چه‌طور رسیدم… ارواح مادرم اگر کسی جز شما خبرم کرده بود، برای فقرهٔ زایمان تا اینجا نمی‌اومدم دکتر…

 

 

زنی جوان وارد شد و عقب سرش خانوم آقا ابراهیم.

 

 

دکتر آرام گفت:

 

 

– پشت در هستم، نترس…

 

 

و در را بست و با رفتنش انگار دردم بیشتر شد!

 

 

دست گذاشت روی شکمم و بدون حرف، معاینه کرد.

 

 

پر تردید پرسیدم:
– بچه‌م زنده‌ست؟!
لبخند زد.
– اگر زنده نبود، دکتر فخر یک بیمارستان رو اجیر می‌کرد؟!

 

 

خانوم آقا ابراهیم دستم را گرفت.

 

 

– نترس آق بانوجان، هم حال خودت خوبه هم حال بچه.

 

 

خانوم دکتر هم سر جنباند.
– ما هستیم… کمکت می‌کنیم.

 

 

بدون عجله بیرون رفتند و من ماندم و درد! کاش اقل‌کم گل خاتون می‌آمد.
دکتر که دو مرتبه وارد شد، بوی سیگارش پیش از خودش به من رسید. لبخند داشت اما ماهی‌های سیاه توی چشم‌هایش ترسان و دلواپس می‌لغزیدند.

 

 

هی داشت دردم بیشتر میشد و خوفم هم بیشتر! هی دکتر می‌آمد و پرستار می‌رفت، هی لرز می‌کردم و چنگ می‌زدم به ملحفه‌ها، هی می‌نالیدم و خانوم‌جانم را می‌خواستم که نبود.

 

 

خانوم ابراهیم از کنار تختم جُم نمی‌خورد، اما هر مرتبه که می‌خواست معاینه کند، دکتر را بیرون می‌فرستاد.

 

 

دروغ می‌گفتند، با آن درد که عین تبر به جان دل و کمرم افتاده بود، نه من جان سالم درمی‌بردم، نه بچهٔ یتیمم.

 

 

چه کسی فکر می‌کرد دست روزگار مرا راهی تهران کند تا در غربت و دور از کَس و کارم، از درد بمیرم؟!

 

 

در جمع زنانه، از زاییدن که اختلاط می‌کردند، خانوم‌جانم می‌گفت “ما خوش‌زاییم. عین گربه می‌زاییم؛ راحت و بی‌مکافات، سه شکم زاییدم و ملتفت نشدم چه وقت بچه‌ها روی خشت افتادن.”

 

 

خودش و خواهرهایش را می‌گفت و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا با غرور و افتخار، از گربه‌زایی‌اش حرف میزد.

 

 

من خوش‌زا نبودم یا نحسی مرگ بارمان، دامن‌گیرم شده بود؟

 

 

راه نفسم بند رفته بود و به خودم می‌پیچیدم، دکتر که در آستانهٔ در ایستاد، نالیدم:

 

 

– دکتر والا!

 

 

پیش آمد و دست کشید به پیشانی سرخش. میان نفس‌هایی که یکی‌اش بالا می‌آمد و دو تایش در سی*ن*ه‌ام می‌ماند، گفتم:

 

 

– والا… من از این درد خلاص نمی‌شم.

 

 

دکتر مات و دل‌نگران ماند و خانوم ابراهیم از پایین تخت گفت:

 

 

– از تو بدترش هم دیدیم… زایمان هیچ‌وقت آسون نیست، قوی باش.

 

 

دومرتبه نالیدم:

 

– والا…

 

 

حرفی نداشتم، هی خانوم‌جانم را طلبیده بودم و نبود. میان آن همه غریبه، شده بود تنها آشنایم، شده بود تنها کَسم!

 

 

آرام و مهربان جواب داد:

 

 

– جان والا… جان دل والا؟ طاقت بیار… من همین‌جا کنارت هستم.

 

 

دلم گرم شد، انگاری وسط غربت، بی‌هوا عزیزی را جسته باشی! لب به هم دوختم تا صدای فریادم بالا نرود.

 

 

– نمی‌شه آقای دکتر، با عرض معذرت باید بیرون باشید.

 

 

تا آن وقت، آن قِسم دل‌نگران و پریشان ندیده بودمش، نگاه انداخت به خانوم ابراهیم.

 

 

– خانوم دکتر رو خبر کنم؟

 

– بله، زودتر.

 

 

پر مهر، با نگاهی پر از نگرانی و دلواپسی دست کشید روی چارقدم و با تعجیل بیرون دوید. گویی آن شب یلدا، خیال سحر شدن نداشت.

 

 

 

در اتاق باز نمی‌شد مگر روی غریبه‌های سفیدپوش، دلم می‌خواست توی عمارت پدری بودم، خانوم‌جان بود، قابلهٔ پیر خودمان بود که با اخم بالاسر زن‌های ولایت می‌رفت و تشرشان میزد که “زور بزن، مگر جان نداری؟!” همان پیرزن که همهٔ زن‌های قوم و خویش، از بدخلقی و روی ترشش می‌نالیدند اما می‌گفتند دستش سبک است.

 

 

مریض‌خانه و دکتر و پرستار نمی‌خواستم… ناز و نوازش و دلگرمی دادن‌های بی‌ثمرشان را نمی‌خواستم… شب بلند و سرد و دکتر والای بیرون اتاق را نمی‌خواستم! بودن و عطر قاطی شده با بوی سیگار و نگاه پر مهرش را در این غربت با جان و دل می‌خواستم.

 

 

 

تاب و تحمل نداشتم، فریاد زدم “یاسلطان‌علی… خانوم‌جان به دادم برس!”کسی گفت “راه نفسش رو باز کن”، کسی گفت “کبود شده”، کسی داد زد “بگو دکتر باهر بیاد، دکتر فخر کجاست؟!”

 

 

 

درد بی‌امانم عین پاره‌سنگی که از سرازیری کوهپایه غلت بزند، کوچک و کوچک‌تر میشد.
پردهٔ سفیدی که کنار تخت کشیده بودند، نمی‌گذاشت ببینم چه کسی بدون رخصت داخل دوید.

 

 

– دکتر، نفس نمی‌کشه…

 

 

صدای ضعیف والا آمد.
– آق بانو…

 

 

خانوم دکتر از این طرف پرده گفت:

 

 

– خوبه… بچه رو احیا کن.

 

 

زاییده بودم و درد کشنده تمام شده بود، اما چرا آن اتاق آن همه ساکت ولی پر تب و تاب بود؟! چرا عین ولایت ما، کسی صلوات نمی‌فرستاد؟! کسی شادی نمی‌کرد؟! زایمان در مریض‌خانه آن قسم بود یا چیزی پیشامد کرده بود؟! نفسم بالا نمی‌آمد. بعد از آن همه تحمل درد، چه بلایی سر بچه آورده بودم؟
من که مراعات می‌کردم، من که تا آخرین ذرهٔ جانم تحمل کردم تا به دنیا بیاید.

 

 

– ضربان داره اما…

 

 

صدای معترض والا را شنیدم.

 

 

– برو عقب‌تر…
یکی تشر زد “آقای دکتر…”، انگاری تخته‌سنگی روی سی*ن*ه‌ام گذاشته بودند، تنم به رعشه افتاده بود.

 

 

والا داد زد:

 

 

– اکسیژن!
صدای ترق توروق آمد، زنی گفت “ای خدا” و صدای بی‌جانی عین نالهٔ بچه‌گربه در اتاق پیچید.

 

 

 

دست بی‌جان و لرزانم را به پرده بند کردم و قدری پس زدم. خانم ابراهیم، پارچهٔ سفیدی را روی دست او انداخت.

 

 

 

والا نگاهی به پرده کرد و ملتفت پس‌رفتگی‌اش شد، چشمان براقش مات بود، قدمی پیش آمد.

 

 

با ترس و لرز لب زدم:
– مُرده؟! …

 

و به بچه میان دست‌هایش که زیر پارچه بود نگاه کردم. روی پیراهن سفیدش، جا به جا لک سرخ‌رنگ خون تازه بود.

 

 

دو دستی کمی بچه را بالا آورد و طرفم گرداند.

 

 

– زنده‌ست…

 

 

صورت کبود بچه را نزدیک‌تر کرد و با چشم‌های براق و پر خنده‌اش زمزمه کرد:

 

 

– پسرت زنده‌ست… زنده موند.

 

 

کسی گفت “الهی شکر!”
مات بچهٔ میان دست‌هایش بودم، چرا صدای گریه‌اش بلند نمی‌شد؟! همان قِسم که بچه را روی دست گرفته بود، ضربه‌ای به پشتش زد.
بچه کنار صورتم به گریه افتاد… جان نداشت، اما لبخند و آرامش صورت والا دلم را قرص کرد که پسرم سلامت است. پسرم…!

***

 

 

 

جان در تنم نمانده بود تا بیدار بمانم اما چشمم به در بود تا پسرم را ببینم. دل‌نگران بودم طوری بشود بچه‌ام، ضعیف بود و نرسیده، پرستار که تر و تمیز کرده، خواباندش زیر سی*ن*ه‌ام تا شیرش بدهم، جان مکیدن نداشت.

 

 

چانه‌اش می‌لرزید، نفسم رفته بود برایش، وقتی گرمای تنش به جانم نشسته بود.
حالا نگاهم به در خشک شده بود تا ببینمش، به خودم بچسبانمش و دل درست بخوابم.
در اتاق که باز شد، دکتر میان در ایستاد. وقتی دید بیدارم، نفس بلندی کشید و لبخند زد.

 

 

– چرا نخوابیدی خانوم؟!

 

 

لبخند محوی به روی خسته‌اش زدم.
– دور از بچه‌م نمی‌تونم.

 

 

عین تمام شب، بوی سیگار می‌داد. نزدیک تخت ایستاد و دو دست را پشت کمرش برد.
– یک ساعت نیست بردنش… حالش خوبه، خیالت راحت.

 

 

بی‌جهت دل‌نگران بودم، نگاه خمار خوابم را به چشمان براقش دوختم.

 

 

– پس چرا هی می‌برنش؟!

 

 

لبخندش بی‌جان بود.
– قانون مریض‌خونه‌ست، ظهر می‌ریم منزل و دیگه مدام کنارته.

 

 

خواستم بهانه‌گیری کنم اما از چشم‌های خسته و بی‌خوابش شرم کردم.

 

 

– شما رو هم اسیر و ابیر کردم دیشب… نه از شب چله چیزی فهمیدین، نه پلک به هم گذاشتین.

 

 

نشست لب تخت و ساکت به زمین نگاه کرد.
– روم سیاه… حلال کنید آقای دکتر.

 

 

نگاهش بالا آمد.
– والا!

 

 

لب گزیدم.

 

 

– باز هم بگو والا… همیشه بگو!

 

 

نگاهم رَم کرد تا پنجره و روشنایی آفتاب پهن. در ولایت ما رسم نبود حتی شوهر را به اسم صدا کنیم.

 

 

خانوم‌جان، یک مرتبه هم بدون آقا و خان اسم آقایم را نبرده بود، هر وقت بارمان را بدون خان صدا می‌زدم، زن‌عمو و دخترهایش اخم به هم می‌رساندند.
حالا دکتر می‌خواست جسارت کنم بدون آقا و خان، صدایش کنم والا؟! میان درد زایمان، چه گفته بودم؟! با چه رویی؟

 

 

– فکر می‌کردم این زخمی که همراهمه، هیچ‌وقت التیام نداره آق بانو.

 

 

سرم دو مرتبه به طرفش برگشت.

 

– چه زخمی؟!

 

 

غم داشت! حرف‌ها، سنگین از دهانش بیرون می‌آمد؛ خسته بود.

 

 

– حسرت ساعت‌های دلشوره برای تولد دخترم… حسرت درد کشیدن پا به پای…

 

 

دلم هنوز بهانهٔ گریه داشت. غم دکتر، بغضم را شکست. پر چارقدم را به چشمم کشیدم.
نفس پر صدایی کشید.

 

 

– اما با تو جبران شد… با حال غریبی که داشتم، این فقره جبران شد.

 

 

فین‌فین کردم.
– پس چرا این قسم سر دلتون سنگینه؟

 

 

فکری و ساکت نگاهم کرد، دلم بالای نگاه غم‌دارش خون بود، سر جنباند.

 

 

– چقدر با همه فرق داری آق بانو… تو این‌طور دل می‌زنی برای دیدن بچه‌ت، چه‌طور یک مادر راضی میشه بچه‌ش رو رها کنه و بره؟
یعنی دلش بی‌تاب حال نوزادش نشد؟!

 

 

 

داغی اشک، صورتم را سوزاند.

 

 

– هنوز براتون مهمه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 189

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
6 ماه قبل

کجایی لیلا مارو بدعادت کردی هرروز صبح منتظر پارت جدیدیم امروز پیدات نیست؟؟؟🙄

یلدا
یلدا
6 ماه قبل

پارت جدید نداریم؟

Ana
Ana
6 ماه قبل

واقعا ممنونم از خانم رها و ليلا جان
مرسي واسه اينكه ب موقع پارتگذاري ميكنين و مهم تر پارتهاي طولاني ، وظيفه خودم دونستم تشكر كنم بابت احترامتون به مخاطب 🌹
هر چند كسي كه انقدر قوت قلمش بالاست كه منِ خواننده رو موقع خوندن غرق در داستان ميكنه، معلوم هست كه ميدونه قوانين نويسندگي رو ،معني نوشتن رمان رو ، نحوه ي پارتگذاري و طولاني بودن هر پارت رو … با هر پارت اين رمان دقيقا ميشه ازش يه قسمت سريال درآورد همونقدر زيبا و طولاني ….
قلمتون مانا 🌹🌸

Ana
Ana
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

بله عزيزم بذار بخونيم

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Ana
راحیل
راحیل
6 ماه قبل

ممنونم عزیزای دل، اما خواهش میکنم امروز اگه مقدور هست یه پارت دیگه بذارید عالی مثل همیشه لیلا جون کجایی دلم بالات تنگ شده بیا دو باره کاممون رو شیرین کن بریم عروسی

مریم
مریم
6 ماه قبل

سلام لیلا جان ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

حدس میزدم بچه پسر باشه بتونه بره جای پدرشو بگیره
والا هم که منتظر بود بچه آق بانو دنیا بیا باهاش ازدواج کنه بقول خودش طبیب صبرش تموم شده بود زودتر دنیا اومدن بچه سرخوشترش کرد ممنون از رها بانو و لیلای گل

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

دل نگرونمون کردی

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

مثلا زنده بودن بارمان 😥

حنا
حنا
6 ماه قبل
پاسخ به  تارا فرهادی

زبونت و گاز بگیر😭
اگه زنده بود یا هر چیز دیگه خانجون میگفت حتما خاکش کردن

نازی برزگر
نازی برزگر
6 ماه قبل

صبح شنبه خوبی بود ممنون

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x