آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و به فرزان دادم که نگاهش با دقت خیره به ستون بود… یعنی فهمید؟!
خیره نگاهش میکردم که نگاه عسلیش و یهو داد بهم و گفت:
_تیکه هاشو دیشب باز دوباره گذاشته بودی زیر لباست؟!
خودم و زدم به اون راه
_چی؟!چیو؟!
نگاهش و با مکث ازم گرفت و دوباره سری از روی تاسف تکون داد
_هر کار میکنی خودت و ناقص نکن پس فردا هزار تا صاحب پیدا میکنی بعد کی جواب اون جاوید و بده
حرفش و زد و دیگه نیستاد… سمت خروجی رفت و ازش خارج شد و من تو جملش غرق شدم
جاوید؟!
الان دقیقا کجا بود یعنی؟
کنار ژیلا بود؟
اصلا من و یادش بود یا شده بودم یه خاطره براش یا شایدم یه سرگرمی تو دوران مجردیش!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم و دوباره منحرف کنم از اسمش از وجودش
×××
تُنگ ماهی و وسط سفره گذاشتم و در آخر ضربه ای بهش زدم
ماهی گلیا با ضربم دور تنگ چرخیدن و لبخند کمرنگی زدم، نگاهم و به سالن خالی دادم که هیچ صدایی توش شنیده نمیشد و تنهایی عذاب آور منو بیشتر به رخم میکشید
نگاهی به صفحه تلویزیون کردم که دقیقه های سال نو و میشمرد و کمتر از یک ساعت دیگه این سالم میگذشت و میرفت جزء خاطرات ولی من دیگه مثل سالای گذشته مادری نداشتم
مادری که وقتی سال نو شد بپرم بغلش کنم و جیغ و داد الکی راه بندازم
برعکس خیالاتمم امسال کنار جاوید نبودم تا حضور خالی مادرم و برام کم کنه و فقط خودم و خودم مونده بودم و خودم!
منی که برای تغییر خودم و نادیده گرفتن قلبی که بیتابی میکرد دست به هر کاری زده بودم
از کوتاه کردن و رنگ کردن موهام بگیر تا پر کردن گلدونای خالی خونه فرزان از گل و چیدن سفره هفت سین ولی یه جورایی برای خودم داشتم فیلم بازی میکردم
میخواستم خودم و احساساتم و گول بزنم و تهشم هیچی به هیچی!
وَ الان تو این لحظه دوست داشتم به جا این که سر سفره هفت سینی باشم که از تمام سفره های هفت سین سالای گذشته زندگیم پر زرق و برق تر بود میرفتم تو اتاقم زار زار گریه میکردم
دستی بین موهای رنگ شده ی طوسی یخیم کشیدم و پوفی کشیدم و برای این که فقط این حس تنهایی وجودم و نخوره بلند شدم و سمت اتاق کار فرزان رفتم
تنها آدمی که تو این لحظه داخل این خونه درندشت بود فرزان بود و چاره ایم نداشتم جز این که با اون هم کلام شم
پشت در اتاقش ایستادم و بدون در زدن داخل اتاق شدم که نگاهش و از یه چیزی که انگار خیرش بود و روبه روش بود گرفت و سریع تیکه کاغذی و یا یه چیزی شبیه تیکه کاغذ و برداشت و گذاشت بین کتاب کنارش و با اخم نگاهش و بهم داد و گفت:
_در زدن بلد نیستی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.