بی توجه راهم رو کج کردم تا دیگه به حرفاش که لایق خودش و خانوادش بود گوش ندم، اصلا چه اهمیتی داشت حرفاش یا بهتر بگم حرفاشون وقتی خودم از خودم مطمئن بودم؛ تو این لحظه ها فقط مادر مریضم برام مهم بود و بس… مادری که با اون قلب مریضش این حرفارو نشنوه!
سمت اتاقک خودمون قدم برداشتم که صداش دوباره اومد
_راستی دفعه بعدی کرایه هم ندادی، ندادی… به جاش بیا خودت بد.ه!
با پایان حرفش خنده ای کرد و همزمان بغض گلوی من رو فشرد اما بیدفاع سریع وارد اتاقک خودمون شدم و با دیدن مامان که چشماش و بسته بود و دراز کشیده بود نفس عمیقی کشیدم! میدونستم این خواب سنگینش تاثیر قرصایی که میخورد… دوباره نفس آسوده ای کشیدم و با تنی خسته و کوفته به خاطر کار زیاد با هزار جور فکر و خیال رفتم تا چند ساعتی رو استراحت کنم!
×××
جاوید*
با صدای زنگ گوشی چشمام رو با کلافگی باز کردم؟ دستی به چشمام کشیدم و به دختر نیمه برهنه ای که بغلم دراز کشیده بود نگاهی انداختم و ناخوداگاه اخمام توهم کشیده شد؛ بی توجه بهش با چشم دنبال گوشی که صدای زنگش داشت اعصابم رو خَدشه دار میکرد گشتم تا بالاخره روی عسلی کنار تخت پیداش کردم و بدون این که صفحه ی گوشیم رو ببینم با دونستن این که تنها آدمی که کله صبح به من زنگ میزنه آیدینه، جواب دادم!
_باز چی شده اول صبحی زنگ زدی به من؟!
_باز میگرنت زده بالا تو!… چته چرا پاچه میگیری؟
_آخه من چی بگم بهت؟ نمیدونم واقعا تو کرم داری کُخ داری چه مرضی داری ساعت هشت صبح به من زنگ میزنی… مگه من به تو دیشب نگفتم سرم درد میکنه فردا نمیام؟
_چه وضع حرف زدن با پسر عمته؟! خبر مرگت نوه آریانمهر بزرگی اونم چی! نوه پسری، ارشد… حالا مگه چی شده؟ شب جمعت رو که خراب نکردم نکبت… کار داشتم که زنگ زدم
کلافه دستی روی چشمام کشیدم و هیچی نگفتم که ادامه داد
_بابا پاشو بیا شرکت کارای عقب افتاده زیاده… درضمن آقای کمانی قرار فردا رو هم کنسل کرده میگه کار دارم پرواز دارم کوفت دارم و اگه مایلین با شرکت ما قرار داد ببندین امروز باید با آقای آریانمهر حرفارو بزنیم… زنگ زدم اینو بگم!
_یه روز نیستم از پسِ هیچی بر نمیای آیدین
دیگه بهش فرصت حرف زدن ندادم و تماس رو قطع کردم؛ کلافه نگاهم رو به دختری انداختم که هنوز خواب بود
_پاشو باید بری!
تکون خورد و کش و قوسی به بدن خوش فرمش داد و چشماش رو باز کرد و خیره به چشمام گفت:
_صبح بخیر عسلم… دیشبت چطور گذشت؟!
بی توجه به جملش با سردی گفتم:
_ پولت رو میزه بردار و برو!
لب و لوچش آویزون شد و گفت:
_فقط همین؟
نگاهِ تیزی بهش انداختم و گفتم:
_پس چی؟! نامه فدایت شوم بنویسم برات؟!پاشو جمع کن برو بیرون! درضمن… به اون امیر بگو سلیقه من روشنه نه مشکی!
حرفم رو که زدم بدون ذره ای توجه به دخترِ از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
×
با سردرد بدی که بی طاقتم کرده بود به حرفای کمانی که هیچ ربطی به کار نداشت گوش میدادم؛ آیدینم که معلوم بود کلافه شده و فقط از روی ادب چیزی نمیگه… هر از گاهی هم سرش رو برای هر حرفی که کمانی میزد تکون میداد. این وسط منم کلافه شده بودم و میگرنم دوباره شروع شده بود و اگه دو سه دقیقه دیگه این یارو به حرفاش ادامه میداد خودم زیر قرار داد میزدم و همه چی رو تموم میکردم… نفس عصبی ای کشیدم و انگار آیدین از حالت چهرم حال و روزم رو فهمیده بود که محترمانه رو به کمانی گفت:
_آقای کمانی شرمنده اما من و آقای آریانمهر یه کار واجب داریم… اگه میشه ادامه حرفارو بزاریم برای بعد!
با زبون بی زبونی داشت میگفت هر چه سریع تر جمع کن برو اما مگه ول کن بود!… بالاخره بعد هزار جور حرف و چیزای مزخرفِ دیگه که هیچ ربطی به کار نداشت تصمیم به رفتن گرفت و وقتی بلند شد تا به سمت در خروجی بره برای احترام از جام بلند شدم، آیدین هم برای همراهیش بلند شد و باهاش رفت و همین که در اتاق بسته شد سر جام نشستم و سرم رو که سر دردش از بین نرفته بود و تو دستام گرفتم.
یه مدتی تو همین حال بودم که در یهو باز شد! مثل همیشه فکر کردم آیدینه که بدون در زدن اومده داخل برای همین گفتم:
_به توی گاو یاد ندادن میای تو در بزنی؟!
_چه بی ادب… به شما یاد ندادن با یه دوشیزه چه جوری حرف بزنین اونم وقتی قراره همسر آیندتون بشه؟!
همین طور که سرم رو با دستام گرفته بودم فشردمشون و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم تا عصبانیتم باز کار دستم نده اما صدای کفشای پاشنه بلندش با اون صدای لوند دخترونش کل معادلاتم رو بهم ریخت
_درضمن کی گفته برای این که وارد اتاق کار همسر آیندم بشم باید در بزنم؟!
سرم رو بلند کردم و با چشمایی که احتمالا به علت سر درد قرمز شده بود نگاهش کردم… خیلی وقت بود بعد جریانی که با فرزان داشت تا قبل از خونه آقابزرگ ندیده بودمش اما هنوزم ذره ای از تنفرم نسبت بهش کم نشده بود… نگاهی به سر تا پاش کردم و خونسرد گفتم
_به جا نمیارم!
با قدمای بلند سمت میز اومد و خودش رو روی میز خم کرد و لب زد
_همونی که تا کمتر از چند ماهه آینده زنت میشه!… بهت گفته بودم به هر قیمتی که شده دوباره به دستت میارم!
ابروهام رو بالا انداختم و نیشخندی زدم
_منظورت همون زنیه که قراره تا چند ماه دیگه… تو تختم… ز.یرم باشه؟!… بعد نه ماه یه بچه به اسم وارث پس بندازه و بره رد کارش؟!
یه مکث کوتاه کردم بعد سری به تایید تکون دادم و ادامه دادم
_آره آره یادم اومد… کارت؟
چشماش پر از کینه شد اما دیگه اهمیتی نداشت برام… همینجوری بهش نگاه کردم که با صدای لرزون از لای دندوناش گفت:
_ چطور میتونی!؟ چطور میتونی جوری رفتار کنی که انگار وجود ندارم؟… انگار نه انگار تا دو سه سال پیش من بودم که… من بودم که…
با دو دستم محکم زدم رو میز و با ضرب از جام بلند شدم که ترسیده دو سه قدم عقب رفت!
با صدایی که دیگه آروم نبود گفتم:
_برو بیرون!
همینطور با بهت نگاهم می کرد که در باز شد و آیدین اومد داخل و با دیدن ژیلا گفت:
_ژیلا این جا چیکار میکنی؟!
روم رو ازشون برگردوندم و چند بار با دستام روی صورتم دست کشیدم تا شاید آروم شم و یاد حماقت گذشته خودم نیفتم!… در آخر بعد از یه نفس عمیق گفتم:
_برو بیرون… علاقه ای به شنیدن گذشته ندا…
هنوز حرفم تموم نشده بود که ژیلا وسط حرفم پرید و با صدای بلندی گفت:
_نــــــــمیــــرم! بسه دیگه تا کی میخوای ادامه بدی؟ تا کی میخوای سر کوفته گذشته رو بهم بزنی؟!… من هنوز دوسِت دارم، همونطور که تو داری وگرنه قبول نمیکردی با من ازدواج کنی!
برگشتم سمتش، با دو قدم بلند میز رو دور زدم و خودم رو بهش رسوندم که آیدین سریع بینمون ایستاد و با دستش فشاری به قفسه سینم وارد کرد تا یه وقت از روی عصبانیت کاری انجام ندم… دیدن این دختر اونم بعد دو سه سال واقعا عصبیم کرده بود و بی توجه به آیدین که بین من و ژیلا ایستاده بود تو چشماش زل زدم و تقریبا با صدایی بلند گفتم:
_گوشات رو باز کن ببین چی میگم… اگه من این شرط و شروط مسخره رو قبول کردم، فقط و فقط به خاطر این بود که من عین بابام نیستم که قید مال دنیا رو بزنم و برم پی کار خودم و بقیه عمرم و با فلاکت بگذرونم… تو هم در حد و اندازهی همون فرزان بی همه چیزی که از زیرش کشیدمت بیرون!
تُن صدام داشت بلند و بلند تر میشد که آیدین دستش رو گذاشت رو دهنم و توپید
_جــــاویــــد!!
دستش رو از روی دهنم کنار زدم و عصبی رفتم پشت میزم نشستم؛ ژیلا با ناباوری بهم خیره بود و اشکاش از چشماش میریخت، شاید باور نمیکرد جلو آیدین باهاش این طوری صحبت کنم اما من بی اعتنا گفتم:
_حالام که حرفام و شنیدی بفرما بیرون!
نیشخندی زد و بعد مکث کوتاهی روش رو برگردوند و با قدمای بلند از اتاق خارج شد!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آیدین دادم که سرزنش وار سری به چپ و راست تکون داد و پشت سر ژیلا بیرون رفت!
×××
میخواستم از پارکینگ شرکت خارج شم اما چشمم به آیدین افتاد که اشاره میکرد وایسم!
پام و روی ترمز گذاشتم و شیشه ماشین رو پایین کشیدم که خم شد و گفت:
_داری میری؟!
_نمیبینی چشمام شده کاسه خون؟! سرمم داره منفجر میشه از درد… میگرنِ صبر و تحمل نذاشته واسم!
_بمیرم که چقدرم تو توی حالت عادی صبر و تحمل داری… بزار من بشینم برونم حالت اوکی نیست مثل این که میگرنت باز شروع شده!
_خوبم! تو برو حواست به شرکت باشه همین طوری کارا عقب افتاده… فقط این دفعه از آسمونم سنگ بارید به من زنگ نزن بزار این سر درده لعنتیم خوب شه!
×
رمز ورودی در رو زدم و وارد خونه شدم، با یاد ترافیک اعصاب خورد کن با کلافگی پوفی کشیدم… انگار امروز همه چی دست به دست هم داده بود که میگرنم دو برابر شه، قشنگ آمادگی این رو داشتم هر چی دقِ دلی دارم سر یه نفر خالی کنم… همون لحظه گوشیم زنگ خورد و نگاهی به صفحه گوشی انداختم و با دیدن اسم امیر بدون این که جواب بدم گوشیم رو خاموش کردم… حتی حوصله دخترایی که امیر برام جور میکرد رو هم دیگه نداشتم و فقط دلم آرامش میخواست و بس… اما انگار واژه آرامش برای زندگی من زیادی بود!
اُوِرکُت طوسیم رو در آوردم و طبق عادت پرتش کردم رو یکی از مبلا و همینطور که دونه دونه دکمه های لباس سفیدم رو باز میکردم به سمت اتاق قدم برداشتم.
وارد اتاق شدم و بعد از این که مطمئن شدم حتی روزنه نوری وارد اتاق نمیشه به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم و مثل همیشه با فکر و خیال چشمام رو بستم!
×
با حس این که یه نفر داره آروم تکونم میده چشمام رو باز کردم و با قیافه آیدین رو به رو شدم و بعد از چند بار پلک زدن اخمام رو تو هم کشیدم، دوست داشتم کله ی این زبون نفهم رو بگیرم و بکوبونم تو دیوار… در آخر با لحنی عصبی گفتم:
_من میگم زنگ نزن بهم بعد پا شدی اومدی این جا؟!
_به خدا مجبور شدم به قرآن به امام حسین مثل سگ میزدنم نمییومدم سمتت با این وضعیتت!
بدون این که بزارم ادامه حرفش رو بزنه با دستم صورتش رو هل دادم اون ور و رو تخت نشستم و پوفی کشیدم… سر دردم بهتر شده بود اما نه کاملا… آیدین ساکت شده بود و هیچی نمیگفت تا این که دستش و روی کتفم حس کردم و بعد صدای آرومش به گوشم خورد
_خوبی جاوید؟
بدون در نظر گرفتن سوالش پرسیدم
_چی شده؟
یکم من من کرد که سرم رو بلند کردم و با اخم بهش نگاه کردم و همین کافی بود که بفهمه امروز از هر وقت دیگه ای عصبی ترم… برای همین سریع گفت:
_آقابزرگ گفت بهت بگم بیای عمارت کارت داره منم هر چی عذر و بهونه آوردم که حالش مساعد نیست قبول نکرد و گفت یا بهش بگو بیاد یا این که خوابِ بقیه سهام رو ببینه… منم هر چی زنگ زدم به خطت دیدم خاموشی… تلفن خونه رو هم که جواب نمیدی خدارو شکر… مجبور شدم بیام این جا!
نفس عمیقی کشیدم و از رو تخت بلند شدم
به ساعت نگاهی کردم… پنج و نیم بود و چهار ساعتی میشد که خواب بودم!
دستی رو صورتم کشیدم و رو به آیدین گفتم
_شده یک بار… فقط یک بار خبر خوب برای من بیاری تو؟!… میری یا با من میای؟!
_به من چه!… حالا ایشالا خبر بابا شدنت رو من بهت میدم!… نه خودم میرم ماشین آوردم!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_پس به آقابزرگ بگو تا یک ساعت دیگه میاد!
×××
همینطور که به حرفای نه چندان مهم آقابزرگ فکر میکردم نگاهم رو به درختای کاج دادم… بین حرفاش یه چیزی نظرم رو جلب کرد اونم اینکه گفت میدونه ژیلا چیکار کرده ولی من باید ببخشمش!… اما از نظر من تنها چیزی که تو دنیا قابل بخشش نیست خیانته! حالا از هر نوعی… خیانت به عشقت، خیانت به باورات، خیانت به رفیقت یا حتی خیانت به خودت… همه آدما یه خط قرمزایی دارن و من خط قرمزم خیانت بود و برام گناه غیر قابل بخششی بود! چون وقتی داری با دشمنت میجنگی رو در رو میجنگی و اگه بزنتت زمین بعد یه تایمی میتونی بلند شی اما اگه هَمسنگر خودت بزنتت زمین و بهت خیانت کنه دیگه نمیتونی بلند شی… وَ همیشه از این میترسی که از خودی ضربه بخوری درست مثل من… همین طور که راه میرفتم به اطراف باغ نگاه میکردم باغی که داشت بهم دهن کجی میکرد!… این باغ یادگار روزایی بود که از در و دیوارش بالا میرفتم و صدای جیغ و دادام توش میپیچید… وَ همچنین یادگار صحنه هایی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد!… صحنه هایی به رنگ خون!… دستی لای موهام کشیدم و خواستم سمت خروجی برم تا دوباره خاطرات برام تداعی نشن اما صدایی از پشت درختای کاج اومد!… چند لحظه سر جام ایستادم و بعد با کنجکاوی به سمت صدا رفتم و یکم جلوتر چشمم به دختری خورد که روی خاکا نشسته بود!… با تعجب نگاهی به دستاش انداختم که در حال کندن خاک بود… چند تا تیکه ظرف شکسته هم کنارش بود… ناخواسته و کنجکاو جلوتر رفتم که صدای زیر لبیش کاملا برام واضح شد
_خدا لعنتت کنه ژیلا… اگه مجبورم نمیکردی دوباره زمین رو تمیز کنم الان این اتفاق نمیافتاد!
پشتش بهم بود و به قیافش دیدی نداشتم برای همین کاملا سمتش رفتم و با تعجب گفتم:
_داری چیکار میکنی؟
چند لحظه بی حرکت شد و بعد با چهره ای مات زده سرش رو رو به من برگردوند… اولین چیزی که تو صورتش دیدم دو تا چشم با هاله قرمز رنگ بود که جدا از رنگش که تو تاریکی زیاد معلوم نبود خیلی درشت میزد… همینجور داشتم به چشمایی که معلوم بود گریه کردن نگاه می کردم که با پته پته گفت:
_مَ..ن من این و زَد.. زدم شش..شکون…
حرفش و خورد و دوباره زد زیر گریه… ابروهام رو به خاطر عکس العملش بالا دادم و نگاهی کلی بهش انداختم که مثل ابر بهار اشک میریخت… صدای گریش داشت سردردم رو بدتر می کرد و شدید رو اعصابم بود، پلکام رو محکم فشار دادم روهم و گفتم:
_گریه نکن… یه گلدون بوده دیگه!
هیچی نگفت و با دستش اشکاش و پاک کرد… به خاک مرطوبی که روش نشسته بود نگاهی کردم و خم شدم و بازوش رو گرفتم و کشیدمش بالا تا از روی زمین سردی که روش نشسته بلند بشه… چون زورم زیاد تر بود و همینطور که انتظارش رو هم نداشت به سمت بالا کشیده شد اما همین که رو پاهاش ایستاد جیغی کشید که توپیدم
_چه مرگته تو چرا جیغ میزنی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
و آغاز آشنایی دخترک لوس و ننر و پسرک گو.ه اخلاق و زهرماری 😂😂😂
ماجراهای جاوید و آوا
😏
فاااطی مرررسییی خیلی خوشگلهههههه😍😍😍
یه پارت دیههههههه🙄😶😂