دقایقی میشد آیدین رفته بود و بالاخره تصمیم گرفتم از جام بلند شم… کلافه از اتاقش اومدم بیرون و وارد آشپزخونش شدم، دره کابینتار و دونه دونه باز و بسته کردم و بالاخره باکس قهوه رو پیدا کردم… مشغول قهوه درست کردن شدم که بعد تایمی صدای چرخش کیلید در اومد!
متعجب ازین که کی میتونه باشه خواستم سمت در برم اما با یاد حرف آیدین که گفت یکی میاد خونرو تمیز کنه خیالم راحت شد، با این حال بازم سمت در خروجی رفتم اما با دیدن چیزی که جلو در خروجی دیدم خشکم زد!… خم شده بود و درحال در آوردن کفشاش بود و هنوز نگاهش من و ندیده بود!… تازه متوجه حرف آیدین شدم
” گند نزن لطفا ”
سریع و به سختی قبل این که من و ببینِ نگاهم و ازش کندم و پشتم و بهش کردم، خودم و به سرعت برق و باد به اتاق آیدین رسوندم و داخل شدم و به آرومی درو بستم… این قدر دلتنگیم نسبت بهش زیاد بود که اگه یک ثانیه بیشتر اون جا میموندم قطعا سمتش میرفتم و محکم تو آغوشم میکیشیدمش جوری که وجودش و تو خودم حل کنم!… دستی روی صورتم کشیدم و بین دو راهی بیرون رفتن و نرفتن موندم… دوست داشتم هم آیدین و خفه کنم به خاطر این کارش هم ازش تشکر کنم! تو فکرای بهم ریخته خودم بودم و عقلم میگفت بمون تو همین اتاق و در و قفل کن خودش آخر سر میره اما قلبم میگفت در و باز کن و جوری بکشش تو بغلت که انگار آخرین انسان های زمینین و فقط خودتی و خودش!… دوباره دستی روی صورتم کشیدم و کلافه طول و عرض اتاق و طی کردم… پوفی کشیدم و در نهایت یکم در اتاق و به آرومی باز کردم که صدای زمزمزه ای اومد!
گوشم و تیز کردم متوجه شدم داره آهنگی و میخونه و زمزمه میکنه
از لای در زوم بودم روش، پالتوی کرمی تو تنش که احتمالا مال آتنا بود و درآورد و انداخت روی مبل تک نفره آیدین، اما شالش و در نیاورد و لباس تنشم پوشیده بود!… وارد آشپزخونه شد و از دید من خارج شد، مدت طولانی تو آشپزخونه بود و از آشپزخونه سر صدا مییومد که نشون میداد در حال تر تمیز کردن؛ پوفی کشیدم و کنار در نشستم به امید این که بیاد تو پذیرایی و من یکم از لای در نگاهش کنم و این تشنگی و دلتنگیم یکم از بین بره اما انگار قصد نداشت از آشپزخونه خارج بشه!… دقایقی گذشته بود که صدای آواز خوندنش به گوشم رسید
_آهای خوشگل عاشق، آهای عمر دقایق، آهای وصل به موهای تو سنجاق شقایق… آهای ای گل شب بو… آهای گل هیاهو… آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو!
لبخندی زدم و از جام بلند شدم، در حالی که یه چیزی تو گلوم سنگینی میکرد بی صدا لای در و باز کردم و سمت آشپز خونه رفتم!… درحال ظرف شستن بود و اصلا نگاهش به من نبود! تو دنیا خودش سِیر میکرد و واس خودش میخوند
_دلم لاله ی عاشق… آهای بنفشه ی تر نکن غنچهی نشکفته ی قلبم رو تو پر پر
لبخندی زدم آروم طوری که خودمم نمیشنیدم زیر لب باهاش زمزمه کردم
_منکه دل به تو دادم، چرا بردی زِ یادم؟
بگو با من عاشق چرا برات زیادم؟
دیگه طاقت نیاوردم… سمتش رفتم و از پشت کشیدمش تو بغلم!… تو خودش سریعا جمع شد و ترسید، اما وقتی صدام تو گوشش پیچید فقط اشکاش بود که روی صورتش ریخت
_آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
دستم و از شونش کشیدم و تا دستاش بردم و محکم انگشتاش و تو دستام قفل کردم و در گوشش باز زمزمه کردم
_اگه دست توی دستام نزاری خدا نگهدار
وقتی مطمعن شد خودمم هق هق کرد و سرش و تو سینم تکیه داد و من کنار گوشش زمزمه کردم
_دلت یاس پر احساسِ آهای مریم نازم… تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم… برات ترانه سازم تا آهنگی بسازم… بیا برات میخوام ازین صدا قفس بسازم!
دستم و از دستش کشیدم بیرون و شالِ روی سرش و کنار زدم، بدون ذره ای وقفِ بینیم و تو موهاش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم و همون لحظه معنی آرامش و پیدا کردم و به بدنم آرامشی سرازیر شد!… به خودم فشردمش و سرم و تو گردنش فرو کردم، ملایم و تند تند از روی دلتنگی بوسه های ریز زدم و کاملا متوجه این که حالش داره دگرگون میشه شدم و خواستم ادامه بدم تا این دلتنگی بدی که بین من و خودش پیش اومده بود از بین بره اما یهو خودش و جمع کرد و از بغلم خودش و کشید بیرون!… دستی روی صورتش کشید و یکم اطراف و نگاه کرد و بعد با چشمایی اشکی بهم نگاهی کرد و گفت:
_این… این جا چیکار میکنی؟!
دستی لای موهام کشیدم و سمتش رفتم که عقب گرد کرد… از عقب کشیدنش اخمی کردم و شمرده شمرده گفتم:
_وقت برای حرف زیاده الان فقط…
با قدمای بلند سمتش رفتم و قبل این که اجازه بدم خودش و عقب بکشه دستش و گرفتم و کشیدمش سمت خودم!… دوباره تو بغل من کشیده شد که ادامه دادم
_الان فقط رفع دلتنگی!
دوباره لبام روی گردنش فرود اومد و شروع به بوسیدن و گازای ریز شدم و هر چقدرم آوا تقلا کرد بره کنار اجازه ندادم!… دست خودم نبود دوریش بد بیتابم کرده بود، دستم از زیر لباسش داشت رد میشد که…
که دستش و گذاشت رو دستم و با صدایی که تقریبا بلند بود و میلرزید گفت:
_بــــســــه!
اهمیتی ندادم که تقلاهاش بیشتر شد!… کلافه محکم گرفتمش در گوشش گفتم:
_چته آوا؟
_ولم کن جاوید
دوباره شروع به تقلا کرد اما اجازه ندادم حتی میلی متری از بغلم بیرون بره و در گوشش از لای دندونای قفل شدم گفتم:
_ول نمیکنم!… نمیزارم بری تو جات همین جاست
به خودم فشردمش و در گوشش کلمه کلمه با حرص ادامه دادم
_تو بغل من، تو خونه ی من، تو تخت من تو زندگی من!… تو هنوز صیغه ی منی محرم منی پســــ…
گاز کوچیکی از لاله ی گوشش گرفتم و در گوشش ادامه دادم
_ولت نمیکنم
دیگه هیچی نگفت… این بار خودم کمی ازش فاصله گرفتم، با انگشت اشارم روی چونش خط فرضی نوازش واری کشیدم و گفتم:
_لباست و بپوش بریم
چند لحظه نگاهم کرد اما بعد با حرص روش و ازم گرفت و ازم با قدمای بلند فاصله گرفت
_نمیام… کجا بیام!؟ بیام که دوباره ولم کنی که دوباره این قلب من تیکه پاره بشه!… مگه نگفتی اصلا یه جوری خطت میزنم که انگار از اولم نبودی خب خط بزن دیگه
کلافه چند قدم سمتش رفتم که با قدمای بلند تر رفت عقب و قاطعانه گفت:
_نه نمیام!
بعد از حرفش منتظر نموند چیزی از جانب من بشنوه و از جلو چشمام کنار رفت و پالتوش و از روی مبل تک نفره چنگ زد و شالش که رو گردنش افتاده بود و روی سرش کشید… داشت سمت در میرفت که عصبی سمتش رفتم… نمیدونم چرا عصبی شده بودم ازین مخالفتای بی موردش و برخلاف چند دقیقه پیش که مغزم میگفت اصلا خودت و بهش نشون نده و بزار کارش و بکنه و بره و متوجه حضور تو هم نشه الان مغزم و کل وجودم میگفت نزار بره و این مخالفتاش و نه آوردناش رو مخم رفته بود!… دستش و به شدت از پشت کشیدم که صورت تو صورت هم شدیم و دوباره تقلاهاش شروع شد
_ولــــــــم کــــن
با دست پسم میزد و تقلا میکرد که آخر سر از سر ناچاری کتفش و گرفتم محکم کوبوندم به دیوار کنارم و با صدایی که کنترلش دست خودم نبود گفتم:
_یه دفعه دیگه بگو ولم کن تا همین جا بهت به صورت عملی بفهمونم تو مال منی و اونی که باید ول کنه این اخلاقای گوهش و تویی
چشماش گرد شده بود و دو دو میزد… نمیدونم این خشمم از کجا اومد که فکش و محکم گرفتم و حرصی ادامه دادم
_همین الان با من میای جایی که باید باشی!
_تو..تو گفتیــــ…
نزاشتم حرفش و بزن پریدم وسط حرفش
_من یه زری زدم این قدر مثل طوطی تکرارش نکن… الانم که میبینی نتونستم خطت بزنم و نمیتونم!… بدون تو نمیتونم
فقط نگاهم میکرد که با مکث دستام و قاب صورتش کردم و با انگشت شصتم روی لبش دست کشیدم و ادامه دادم
_میای و برای همیشه میمونی آوا
سرش و کج کرد و به طرف دیگه ای خیره شد، پوفی کشیدم و ازش فاصله گرفتم که صداش درومد
_وَ اگه نیام؟
باورم نمیشد نمیخواست بیاد!… یعنی به اندازه من دلتنگ نبود؟ شایدم ناراحت و دلخور بود و این ناز دخترونش بود؛ شایدم حق داشت مگه خود من همین چند دقیقه پیش با خودم نمیگفتم بهتره دنبال زندگیش باشه چون من نمیتونم از هدفم دست بکشم!… دستی روی صورتم کشیدم و ناچاراً جدی گفتم:
_اونوقت هر جایی که هستی و خراب میکنم تا بفهمی جات تو خونه ی من… تا بفهمی و یاد بگیری خونت کجاست
عصبی نگاهش و بهم داد اما چیزی نگفت و این سکوتش باعث شد لبخند رضایت کنار لبم نقش ببنده!… میدونستم کوتاه اومده و برمیگرده اما بازم داستان داشتیم، ولی من دیگه نمیخواستم این رابطه این شکلی پیش بره!
این رابطه باید جدی میشد طوری که هم اون بفهمه بیشتر از یه صیغه نامه بهم نسبت داریم و باید با شرایط کنار بیاد، هم خودم بفهمم که آوا مال من و نسبت بهش مسئولیت دارم و هیچ وقت دیگه مثل شرایط پیش اومده با خودم نگم بهتره بره پی زندگی خودش!
×
توی ماشین نشسته بودیم و آوا با اخمای تو هم از پنجره بیرون و می دید و خیره به بارونی بود که تند شده بود… از تایمی که وارد ماشین شدیم یه کلمه هم باهم حرف نزده بودیم؛ بعد مدتی نگاهش و از بیرون گرفت و دستش و تو کیف کوچیکش کرد، یه گوشی تقریبا مثل گوشی قبلیش که به دست من خورد شد دراورد و یکم باهاش ور رفت و بعد مدتی گذاشتش تو کیفش که بالاخره سکوت بینمون و شکوندم و پرسشی گفتم:
_گوشی مال آتناست؟
سری به تایید تکون داد و چیزی نگفت
×
آوا*
به بیرون و بارون تندش خیره بودم که ماشین ایستاد!… با تعجب به اطراف نگاه کردم و متوجه چیز خاصی نشدم، کنار خیابون ایساده بودیم!… به جاوید نگاهی کردم که ریلکس از ماشین پیاده شد و قبل این که در و ببنده گفت:
_سفید یا مشکی؟
گُنگ گفتم:
_چی؟
_میگم سفید دوست داری یا مشکی؟!
با تعجب نگاهش کردم که سری به چپ و راست تکون داد
_هیچی بابا وایسا الان میام!
در ماشین و بست و سمتی رفت که متوجه شدم وارد پاساژ روبه روش شده!… بیخیال شونه ای انداختم بالا، سر از کاراش در نمیآوردم و دوباره خیره به بیرون شدم که ویبره گوشی قدیمی آتنا بلند شد… از کیفم دراوردمش؛ کسی و نداشتم بهم زنگ بزنه جز آتنا برای همین بدون این که به صفحش نگاه کنم جواب دادم
_جانم آتی؟
بدون حال و احوال شاکی گفت:
_یعنی چی پیام دادی با جاوید داری میری خونش شب نمیای؟!… باز با دوتا کلمه خر شدی؟ مگه قرار نشد از این جاوید بکشی بیرون؟ اصلا جاوید و کجا دیدی تو!؟
پوفی کشیدم
_هیچی بابا برای تمیز کاری بهم کیلید یه خونرو دادن و آدرسم دادن، گفتن کسی تو خونه نیست خودت میری میای… رفتم بعد یه مدت یهو جاوید اومد و…
مکثی کردم و با یادآوری بوسه هاش به گردنم دستم و رو چشمام کشیدم و ادامه دادم
_همین دیگه!… نمیدونم آتنا خودمم نفهمیدم چی شد، دوست دارم خودم خودم و خفه کنم! سردگمم نمیدونم
حرصی گفت:
_آوا..آوا..آوا چیکار کنم از دستت؟ بابا برای چی باهاش رفتی؟ همون موقع که دیدیش باید از اون خونه مییومدی بیرون… ببین نمیخوام ناراحتت کنم اما تا دو سه ماه دیگه تقریبا میشی هَووی یکی دیگه یا شایدم بدتر! باز باید از جاوید دل بکنی چون خودش بهت گفت از هدفش دست نمیکشه… چرا این قدر خودت و خورد میکنی جلو اون
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عَح باز که این دوتا منگل وحشی باهمن
این آتنا نه بدتر از من، زیادی منطقیه.