البته شاید فقط برای من… نگاهم و از تخت گرفتم و برگشتم اما با حضور جاوید تو اتاق اونم دقیقا پشت سرم یکم شُکه شدم و چند قدم رفتم عقب و به لیوان سفالی آبی که دستش بود نگاهی کردم.
بدون حرفی لیوان و دستم داد و جدی خیره به صورتم گفت:
_بخور!
نگاهم و دادم به محتوای داخل لیوان و متوجه شیر گرم با عسل شدم و یکم قیافم تو هم رفت و آروم لب زدم
_میدونی که بدم میاد از شیر
_اهمیتی نداره آدم که نباید دارو رو دوست داشته باشه… بخور
ناچار جرعه ای خوردم و چهرم جمع شد از مزه ی شیر گرم… عسلیم که توش زده بود زیاد طعم شیر و از بین نبرده بود و کم کم حالم داشت بد میشد
_سر بکش
بِلاِجبار چشمام و بستم و محتوای توی لیوان و سر کشیدم و نگاهی به جاوید کردم که لیوان از دستم گرفت و خیرم شد… رده اخم تو صورتش هنوز نمایان بود و انگاز منتظر توضیحی از جانب من بود اما من واقعا حال توضیح دادن نداشتم که چرا گریه میکردم؛ دلم یکم استراحت میخواست و از طرفیم خودش اول و آخر گوشیش و نگاه میکرد و میفهمید چی به چیه… مطمعناً شاکیم میشد وقتی میفهمید بی اجازه دست به گوشیش زدم… خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و گرفت و باعث شد متوقف شم؛ بدون این که نگاهم و بهش بدم فقط سره جام ایستادم و حالم یه جوری شد که خودش صداش درومد
_کجا؟
#پارت_425
سرم و سمتش برگردوندم
_میخوام یکم استراحت کنم
اشاره ای به تخت کرد
_این جا استراحت کن
_اون… اون اتاق راحت ترم!
سری به تایید تکون داد و نیشخند زنان عجبی گفت و دستم و ول کرد و از اتاق بیرون زد. میدونستم رفتارم بعد از اتفاق مابینمون درست نیست و ممکن بدترین فکرا رو برای جاوید ایجاد کنم اما دست خودم نبود اونم بعد اون پیاما و تماس… نیشخندی زدم و این بار بدون معطلی از اتاق زدم بیرون و به اتاق مجاور رفتم
×××
جاوید
همینطور که حوله رو روی موهای خیسم میکشیدم نگاهم به گوشیم خورد که فکر کنم برای بار دهم زنگ خورد… اصلا حوصله هیچ کی و نداشتم و حسابی رفتار آوا حالم و دِپ کرده بود و عصبی و کلافه شده بودم اما به خاطر وضعیتش هیچی نمیگفتم… صدای زنگ گوشی قطع شد اما به ثانیه نکشید که دوباره شروع به زنگ خوردن کرد و این بار کلافه از روی میز توالت برش داشتم دکمه اتصال و زدم و توپیدم
_نمیفهمی یکی جواب نمیده یعنی چی آیدین؟!
چند لحظه سکوت کرد، بعد با صدایی شاکی و جدی که کم ازش دیده میشد گفت:
_نصف جونم کردین شما دو تا… جاوید میخوای چیکار کنی؟!
با تعجب تو آینه به خودم نگاهی کردم
_یعنی چی میخوام چیکار کنم؟چی شده؟!
_یعنی… یعنی آوا بهت چیزی نگفته؟!
_آوا؟ چی باید بگه؟ مثل آدمحرف بزن
کلافه گفت:
_زنگ زدم کارت داشتم جواب ندادی و گوشی رفت روی پیغام گیر… منم پیامم و دادم به پنج مین نرسید که آنلاین شدی اما بعد ده مین بهم پیام دادی… خودمم تعجب کردم از حرفات و چتی که اصلا به تو نمیخورد و آخر سر فهمیدم گوشیت دست آوا!… خلاصه که گند خورد تو همه چی و الانمــــ…
تماس و قطع کردم و اجازه حرف زدن بهش ندادم و کلافه وارد پیغامای تماسم شدم و آخرین پیغام از طرف آیدین پلی کردم
_سلام جاوید… دارم میرم دفتر مرکزی شرکت هلدینگ رَهنما برای قرار داد آخر و ثبت سفارشا با این که دیروز بهت یه سری صحبتارو کردم و گفتی تا این جا اومدی پس تا آخرشم میری و دست از اون هدف گوهت نمیکشی اما بازم زنگ زدم بگم هنوزم دیر نشده بیا بیخیال اون سه دونگ شرکت شو با آوا یه زندگی معمولی شروع کن به خدا خوشبختی اون چیزی نیست که تو کله تو داره میگذره… هر چند میدونم زنگم بی فایده بود اما حداقلش پیش خودم عذاب وجدان ندارم و میگم تا آخرین لحظه بهش گفتم دست از هدف مضخرفش برداره ولی برنداشت!
صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید و عصبی چشمام و محکم روهم گذاشتم و حولرو از دور گردنم درآوردم و پرت کردم طرفی، تو صفحه چتم با آیدین رفتم و بالا پایینش کردم و با دیدن پیامایی که آوا از زبونم زده بود هر لحظه عصبی ترو کلافه تر میشدم… پس بگو دردش چی بود! حتما پیامای دیروز من و آیدینم خونده بود… دستی لای موهام کشیدم و دوباره به پیامکا نگاهی کردم و زوم شدم رو پیامکی که از طرف من فرستاده بود
_برگرد و زنگ بزن بگو پشیمون شدیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارتارو الکی پیش میبری خاله جان؟
داری بیخودی کش پیدا میکنه
موافقم 👍🏻
موافقم👍
حق پرومکس