رمان آوای نیاز تو پارت 74 - رمان دونی

 

 

نگاهم به نگاهش قفل بود؛ دهن باز کردم تا ازش بپرسم واقعا مادرش ولش کرده یا برادرش سر اون داستان که یک درصدش تقصیر جاوید نیست قید برادرش و زده؟! یا چرا من یک بارم برادرش و ندیدم اما با دیدن حال زارش حرفم و خوردم و ساکت موندم… نمی‌دونستم چی بگم که خودش ادامه داد:

_چی می‌خواستی بگی؟!

_من ؟! هیچی

_چرا یه چیزی می‌خواستی بگی حرفت و خوردی

 

سر جام صاف نشستم

_می‌خواستم یه چیزایی بپرسم اما میترسم حالت باز بد بشه، بریم بخوابیم بسه حرف

 

خواستم از جام پاشم که مچ دستم و گرفت و اجازه نداد

_بپرس

_اما…

_اول و آخرش باید یه بار برات کامل توضیح بدم پس بپرس

 

یکم نگاهش کردم و آروم لب زدم

_مادرت واقعا ولت کرد برای کاری که حتی توش یک صدم مقصر نبودی؟!

 

سری به معنی نه تکون داد

_من و ول نکرد، هم من و ول کرد هم جابانو!… وقتی وارد عمارت آقابزرگ شدم دهنم از تعجب بسته نمیشد و تو کتم‌ نمی‌گنجید که ما همچین پدر بزرگی داشته باشیم یا پدرمون پسر همچین آدمی باشه چون خیلی شبا گشنه خوابیده بودیم چون اون عمارت و فقط تو فیلما دیده بودیم… میدونی عمارت بزرگ‌ تر بود، قشنگ تر بود و حتی دیگه شبا من و جابان گشنه نمی‌خوابیدیم ولی هیچ وقت بهتر از اون خونه ی نقلی خودمون نبود! هیچ وقت خنده واقعی و دیگه نشوند رو لبامون… تنها دلخوشی من تو اون دنیا بچگیم از اون عمارت آیدین بود که شد همبازی و رفیقم تا الان!

 

 

 

لبم و تر کردم

_برادرت چی؟ اون تو همون بچگیشم سمتت نمی‌اومد یعنی؟!

 

_جابان؟! جابان کلا با من زیاد حرف نمی زد یعنی با هیچ کی حرف نمیزد و انگار افسرده شده بود! جالب تر آقا بزرگ هیچ وقت ازش خوشش نمی‌یومد و توجه ای که به من‌ می‌کرد و هیچ وقت به اون‌ نمی‌کرد… همین امرم باعث شده بود تنها تر باشه و کسی نفهمه داره بیماری روانی میگیره بعد مدتی تو خواب داد و فریاد میکرد و بابام و صدا میزد کم‌ کم حال روحیش به قدری بد شد که بستری شد و من با تموم بچگیم می‌دونستم برادر بزرگ ترم دیگه مثل قبل نمیشه… مگه من مثل قبل شده بودم؟ فقط من تونسته بودم بهتر کنار بیام ولی اون انگار تو ذهنش اون اتفاق هک شده بود و هر روز براش تکرار میشد و فراموشش نمی‌کرد… بعد مدت ها یه روزی یه مرد خوش پوش اومد داخل عمارت و حضانت برادرم و گرفت و جالب تر از اون این بود که آقابزرگ راحت پذیرفت! دیگه از اون تایم برادرم و ندیدم تا این که یه نوجوون پونزده شونزده ساله شده بودم و کم و بیش از همه چی داشتم سر در می‌اوردم و اختیارم کمی دست خودم افتاده بود و به سرم زده بود برم پی مادرم و برادرم، برم پیدا کنمشون!… همین کارم کردم بدون این که آقابزرگ چیزی بفهمه آدرس جدید خونه ی برادرم و پیدا کردم و رفتم پیشش، وضعش واقعا بد نبود حتی از من بهتر بود! پدر جدید پیدا کرده بود پدری که واقعا براش پدری میکرد، طوری که انگار جابان پسر خودشه شاید چون پسر اولش و توی حادثه از دست از دست داده بود با جابان اون طوری رفتار می‌کرد… در کل برادرم صاحب خانواده جدید شده بود و بیماری روانیشم بهبود پیدا کرده بود ولی بیماریش از خودش رده گذاشته بود و برادرم قیافش بی حس بی حس شده بود و انگار که همه حسای بدنش و کشته بودن و تمام!… وقتی به دیدنش رفتم طبق انتظارم باهام برخورد نکرد و هنوز ازم کینه داشت و من و با یه غریبه شایدم یه دشمن یکی می‌دونست… حتی بهم با داد فهموند که برادری نداره و خانواده ای با اون نام دیگه نداره… بهم گفت کل خانواده واقعی اصلیش الان در کنارشن و من اون روز فهمیدم برادر بزرگ ترم که تو بچگی هوام و داشت مرده و تمام… من پیگیر مادرم شدم تا پیداش کنم و ازش خیلی سوالا و بپرسم! بپرسم چرا رفتی؟

چرا ولمون کردی؟ چرا دیدنمون نیومدی؟

 

 

 

نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید و خیره بهم ادامه داد

_پیداش نکردم؛ همون‌ موقع ها فهمیدم برادرمم دنبال مادرم ولی اونم هیچی پیدا نکرده… هنوزم هم من دنبالشم تا پیداش کنم هم برادرم!

در اصل مادرم داره خودش و از چشم‌ من و برادرم قایم‌ می‌کنه و یه جورایی نمی‌خواد با ما رو در رو شه! نمی‌دونم با حمایت کی و چطوری داره این کارو می‌کنه که نه من می‌تونم پیداش کنم نه برادرم ولی آوا من گذشتم تلخه خیلی تلخ تر از اینی که برات تعریف کردم، هنوز یادم‌ نرفته آقابزرگ جابان و چطوری میزد! آقابزرگ بی دلیل از جابان بدش‌ می‌یومد… هنوز یادمه جنازه پدرم و هنوز یادمه صورت سوخته ی مادرم و هنوز یادمه برادرم‌ و بیماری روانی که گرفت، هنوز خودم و یادمه که چطور تو سکوت خلوتیای خودم اشک می‌ریختم!

من از همون روزا تصمیم‌ گرفتم به این جایی که هستم برسم و مثل پدرم به خاطر یه کلمه سه حرفی به اسم پول که خیلیا میگن چرک‌ کف دسته خودم‌ و خانوادم‌ و بچه هام و زنم و همه چی و نابود نکنم؛ این تصمیم میدونی کِی خیلی مصمم تر شد؟ وقتی فهمیدم کل بدبختی که تو بچگی کشیدیم به خاطر این بود که پدرم عاشق زنی شده که دختر سرایدار خونشون بوده! آقابزرگ تاکید داشته دختری که پدرم انتخاب کرده به هیچ وجه مناسبش نیست و باید با یه دختر اصل و نصب دار ازدواج کنه وگرنه ارث بی ارث و پدرم منم خیلی راحت تو صورت آقابزرگ ایستاده و گفته هیچی نمی‌خواد و خودش گیلیمش و از آب میکشه بیرون!

پدرم غرور آقابزرگ و با اون هم دبدبه کبکبه ای که داشته و می‌شکونه و میره پی زندگی خودش ولی در آخر کم میاره وَ زندگیش میشه همون‌ جمله اول پدرش که روز خاکسپاری به مادرم‌ گفته بود

((می‌دونستم این جوری میشه…))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتاق فرمان
اتاق فرمان
2 سال قبل

چقدر غم انگیز

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x