رمان آوای نیاز تو پارت 77 - رمان دونی

 

 

نگاهم‌ و دادم به حلقه و با یه لبخند تو انگشت حلقم جاش دادم. خیلی ساده و شیک بود و به جرعت می‌تونستم بگم نیازی نبود که برگشتیم‌ تهران یه حلقه دیگه به انتخاب خودم‌ بخرم‌ چون واقعا همین حلقه به اندازه کافی زیبا بود… از ماشین پیاده شدم‌ و رو بهش که به پاساژ خیره بود گفتم بریم

سری به تایید تکون داد؛ ماشین و قفل کرد و سمت پاساژ همقدم شدیم.

کاملا متوجه این شدم که به دستم‌ نگاه نمی‌کرد؛ خب شاید درستش این‌ بود که حلقرو نباید دستم‌ میکردم‌ اونم با وجود رابطه عجیب غریب ما‌ که هیچی توش معلوم‌ و موندگار نبود ولی هر چی بود از این که اون حلقر و دستم‌ کردم راضی و خوشحال بودم

همین طور که وارد پاساژ شدیم به بازوش آروم‌ ضربه ای زدم‌ و گفتم:

_دستم و نمیگیری؟

 

نگاهش و بهم داد و بعد دستم و تو دستش جای داد. این بار نگاهش و به دستم داد و لبخند محوی رو لبش شکل گرفت اما به روی من‌ نیاوردش

 

 

×××

 

مشغول دیدن لباس مجلسیا بودیم ولی خسته شده بودم بس که جاوید سخت پسند بود و رو هر کدوم یه ایرادی میزاشت… یا میگفت بازه یا میگفت مناسب نیست یا میگفت خیلی تو چشم و شلوغ یا میگفت دوختش افتضاح… آخر سر طاقت نیاوردم‌ و دستش و کشیدم و گله مند و خسته گفتم:

_بیا بریم من همون گونی و می‌پوشم… دست ده تا زن و از پشت بستی تو این قدر سخت پسندی بابا یه چی بخریم بریم دیگه خسته شدم

 

به ساعت تو دستش نگاهی کرد و گفت

_چقدر بی حوصله شدی جدیدا… بیا بریم مغازه های اخرشم‌ ببینیم

 

به اجبار ‌باهاش هم قدم شدم و چشمم به دختر پسری خورد که جلوی ما بودن و راه میرفتن… در کنار هم و قشنگ بهم چسبیده بودن و تو بغل هم بودن و آروم قدم برمیداشتن و صدای خنده هاشون تو پاساژ می‌پیچید… از دیدنشون لبخندی زدم و همین طور خیره بهشون بودم‌‌ که با ضربه ارومی‌ که جاوید به پهلوم زد به خودم‌ اومدم‌ و نگاهم و به نگاهش دادم… نگاهش یه دور بین من و اون دختر پسره چرخید و گفت:

_کجایی تو؟! میگم این و دوست داری؟

 

نگاهم و دادم به ویترین مغازه و چشمم خورد به لباس مشکی بلند و ساده ای که کاملا پوشیده بود ولی خوشدوخت بود اما به دل من نبود

_چادر مشکی بپوشم که بهتره!

 

شبم پارت می‌زارم برسیم جاهای خفنش زودتر

 

 

 

 

سری‌ به معنی تایید تکون داد و خیلی ریلکس گفت:

_اتفاقا منم موافقم

 

یه لحظه دلم خواست همون دختره بودم که با صدای بلند تو بغل شوهرش یا دوست پسرش می‌خندید و جاویدم یکم خنده و شوخیش به راه بود ولی حیف که خودمم خندش و دیر به دیر می‌دیدم چه برسه این‌ که من و تو پاساژ اون‌ جوری بغل کنه و باهام بخنده و راه بره… نگاهم‌ و دادم‌ به لباس داخل ویترین و چون واقعا حوصله گشتن لباس و سر و کله زدن با جاوید و نداشتم گفتم:

_باشه همین و می‌خریم

 

از عقب نشینی لحن ناراحتم تعجب کرد و خواست دهن باز کنه و چیزی بگه اما اجازه ندادم‌ و داخل مغازه رفتم و رو به فروشنده آقایی که پشت دخل بود گفتم:

_ببخشید لباس مشکی که پشت ویترینتون سایز من دارین

 

یکم بهم‌ نگاه کرد و چشمش و رو اندامم چرخوند که خودمم چندشم شد

_بله سایزتون باید…

 

هنوز جملش و کامل نگفته بود که از پشت سرم صدای جدی و خشن جاوید بلند شد و نشون داد که تنها نیستم:

_سایزشون مدیومه

 

 

فروشنده کاملا ساکت شد و حساب کار دستش اومد و بعد مکثی گفت:

_بله چند لحظه!

 

با پایان‌ حرفش از ما دور شد و سمتی رفت که یهو جاوید از پشت چسبید بهم و در گوشم آروم ولی از لای دندوناش حرصی گفت:

_سایز خودت و خودت نمی‌دونی حتما باید یه دور اندامت و برازنده کنه و بگه سایزت چیه؟!

 

کاملا بهم چسبیده بود، طوری که تک‌تک اندامش و حس می‌کردم! مور مور شده بودم و نمی‌تونستم جوابی بهش بدم و فقط دوست داشتم ازم یکم فاصله بگیره بلکه جوابش و بتونم بدم…

 

 

 

مور مور شده بودم و نمی‌تونستم جوابی بهش بدم و فقط دوست داشتم ازم یکم فاصله بگیره بلکه جوابش و بدم… با اومدن دوباره فروشنده ازم فاصله گرفت و باعث شد نفسم و از سینم رها کن.

 

مرد جوانی که فروشنده بود لباس رو سمتم گرفت و گفت:

_بفرمایین!

 

دست دراز کردم بگیرمش اما جلو تر از من جاوید از دست فروشنده لباس و گرفت و تشکر خشکی کرد و سمت اتاقای پرو رفت و نگاهی به من کرد که دنبالش رفتم

 

وارد اتاق پرو شدم و لباس و از جاوید گرفتم، در و بستم و شروع به عوض کردن لباس کردم و وقتی کامل تو تنم لباس و مرتب کردم سمت آینه برگشتم و ابروهام از تعجب بالا رفت

تو تنم به قدری خوب نشسته بود که واقعا به سلیقه جاوید آفرین گفتم هر چند که واقعا ساده بود و چیز زیادی نداشت… همین طوری به آینه خیره بودم که صدای جاوید اومد

_آوا پوشیدی؟!

 

در و نیمه باز کردم که جاوید نگاهش به من خورد و با دیدن سر بی روسری من در اتاق پرو و گرفت و اومد جلوی در نیمه باز تا کسی به داخل دید نداشته باشه برای همین گفتم:

_خوبه آدم مذهبی نیستی این جوری میکنی و جلو در میای خوبه لباس پوشیدست!

 

همین طور که نگاهش رو لباس می‌چرخید، خیلی جدی گفت:

_نه آدم مذهبی نیستم ولی نگاه بد آزارم میده اونم رو کسی که ماله منه پس ترجیح میدم مانع بشم از اون نگاه تا شَر نشه

 

واقعا در برابر جملش جوابی نداشتم بگم و سکوت کردم، بماند که به خاطر کلمه ی مال من چقدر قند تو دلم آب شد… هنوز حرفی نزده بودم که خودش ادامه داد

_این لباس و اگه دوستش نداری مجبور نیستی بپوشیش تو مهمونی و یکی دیگه می‌خریم ولی خب چون اولین باره داریم میریم تو جمعشون و آشنایی با مهمونیاشون و مهموناشون نداریم گفتم یه لباس پوشیده بپوشی همین… نمی‌خواستم ناراحت بشی و مجبورت کنم این و بپوشی ولی در کل من چون تو تنت قشنگه دوستش دارم و میخرمش

 

حرفش و زد و بدون این‌ که منتظر جوابی از جانب من بمونه در اتاق پرو بست.

مات و مبهوت سر جام ایساده بودم و شرمنده بودم از قضاوت زودم و فکر بچه گانم… لبخندی رو لبم اومد و با یاد این که چند دقیقه پیش دوست داشتم جاوید یه آدم دیگه باشه از دست خودم کلافه شدم.

لباس و از تنم دراوردم و مشغول پوشیدن لباسای خودم شدم و از اتاق پرو زدم بیرون.

لباس مشکی و دادم دست فروشنده که مبارک باشه ای زیر لب گفت و به خاطر حضور جاوید حتی دیگه نگاهش و بهم نداد وَ چقدر خوب بود که یه حامی داشته باشی و ای کاش این حامی همیشه پیشم بود.

از مغازه اومدیم بیرون که صدام درومد

_جاوید همین لباسرو میپوشم نمیخواد یکی دیگه بخری

 

نیم نگاهی بهم کرد

_دوست ندارم به میل خودت نباشه… هیچ وقت دوست ندارم مجبورت کنم‌ آوا اما گاهی برای این که داشته باشمت مجبورم مجبورت کنم امید وارم منظورم و بفهی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هلنا
هلنا
1 سال قبل

شب قرار بود پارت بدی

همتا
همتا
پاسخ به  هلنا
1 سال قبل

این بار دوم هستش که میگن شب پارت میدن و خبری نمیشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x