کیارش اشاره ای به لباس جاوید کرد و گفت:
_آره داداش همون مدرک حرف زدنتون
این و که گفت تمیس زد زیر خنده و من نگاهم رو رژ لبی که لباس سفید مردونه جاوید لک دار کرده بود موند… قشنگ معلوم بود زنگ رژ من! چشمام و از خجالت باز و بسته کردم نگاهم به جاوید دادم که نگاهش خیره به لک رژ لبی بود که متعلق به من بود و کیارش با خنده ادامه داد
_بابا من که میگم اینا فقط دارن حرف میزنن اصلا بیرون تو اون هوای سرد فقط میشه حرف زد دیگه غیر اینه؟!
جاوید دکمه کتش و بست و کنارم رو همون صندلی نشست و مردونه گفت:
_آش نخورده و دهن سوخته… بابا اینا چیه میزنین به سر و صورتتون آخه
×××
سرم و تکیه داده بودم به صندلی ماشین و تو سکوت بودیم که صداش اومد
_خوابت میاد؟
نگاهمو دادم بهش و کوتاه گفتم:
_نه
سری به تایید تکون داد و یهو راه و دور زد که چشمام گرد شد و صاف نشستم
_نصف شبی کجا داری میری!؟
نگاهش و داد بهم
_این حرفای من تو رو دلمون خیلی داره سنگینی میکنه بهتر یه جا از هم وا بکنیمشون
سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم که بعد مدتی ماشین ایستاد و جاوید پیاده شد… از پنجره ماشین بیرون و نگاه کردم.
روی پلی بودیم که از زیرش دریا در جریان بود و هیچ آدمیم کنارمون نبود…از ماشین پیاده شدم و نگاهم و دادم به جاوید که نگاهش به دریا بود… سمتش رفتم و همین طور که صدای دریا تو اون سکوت به گوش میخورد گفتم:
_خیلی قشنگ
جوابی نداد و نگاهم و دادم به دریا که صدای زوزه سگی باعث شد دست جاوید و بچسبم
_جاوید خطری نباشه
یهو دستش و انداخت دورم و در گوشم گفت:
_تو فعلا از من بترس که فقط منتظر یه موقعیتم بدرمت بَره ی وحشی
تکه خنده ای از حرفش کردم
_الان تکلیفت و مشخص کن… تو گرگی که میخوای بِدریم یا چوپانی که داری پَروَرم میکنی تا گردنم و بزنی؟!
نفس عمیقی تو گردنم کشید
_چه فرقی کرد؟ در آخر که تو هر دو مورد جفتش بَره خورده میشه میره پی کارش
با مکثی گفتم:
_تا حالا دستت و با کاغذ بریدی؟! دیدی چقدر میسوزه جاش در صورتی که اگه با چاقو همون طوری دستت بریده شه اون سوزش و نداره! میدونی بحث توقع و انتظار … تو از کاغذ توقع نداری دستت و ببره برای همین وقتی میبره جاش خیلی بیشتر از بریدگی معمولی چاقو میسوزه …
اون بَره ی بدبختم دقیقا همینه … از گرگ انتظار داره بِدرش ولی از چوپان توقع گردن زدن نداره
ابرویی انداخت بالا
_حالا من کدوم اینام؟
نگاهم و تو چشماش دادم
_نمیدونم … شاید در حال حاضر هیچ کدوم!
ولی این و گفتم تا بدونی از فرزان انتظار داشتم که زخمیم کنه و سیگارش و رو بازوی من خاموش کنه و این حالم و زیاد بد نکرد، دقیقا مثل همون چاقویی که انتظار میره ازش دستت و ببره اما از تو نه جاوید از تو انتظار نداشتم که اون شب اون طوری باهام برخورد کنی، از تو انتظار ندارم که بهم آسیبی بزنی، دقیقا مثل همون کاغذی که کسی ازش انتظار بریدگی نداره… وَ وقتیم میبره جاش بد میسوزه بد!
مثال دقیق ترش مثل همون چوپانی که خودش آخر سر سره گوسفندش و میزنه… میفهمی چی میگم؟!
اخماش رفته بود توهم و سری تکون داد به معنی آره و گفت:
_من آدم عصبیم آوا وقتی عصبی میشم نمیفهمم چی میگم و چی میشه این و باید فهمیده باشی… من خودم بعد این که باهات بد حرف میزنم یا حالا اون چند باری که دستم بهت دراز شد خودم خودم و میخوردم … من نمیتونم تو صورتت راحت بگم عذرمیخوام اما سعی میکنم جبرانش کنم با رفتارام امید وارم این و هم فهمیده باشی…حالا تو به یه سوال من و جواب بده
نگاهم بهش بود که ادامه داد
_بین تو و فرزان تو همون دو سه تا بر خوردی که داشتید دقیق چی گذشت؟!
خیره نگاهش کردم؛ باید چی میگفتم؟ میگفتم بازی و با فرزان شروع کردم که هنوز کاملا خودم نمیدونم آخرش چی میشه و چ شکلیه؟
یا باید میگفتم عقب افتادن عروسیت در اصل کار منی بود که از فرزان خواستم عقب بندازتش؟
تردیدم و که دید اخماش پیچید تو هم و جدی گفت:
_منتظرم
_هیچی…یعنی… یعنی که نمیدونم چرا بهم همه چی و گفت… این که تو با ژیلایی و قرار ازدواج کنی باهاش، اصلا کم کم اون چراغای مُبهم زندگیت و برام روشن کرد… نمیدونم برای چی! حتی من نمیدونم چرا و برای چی تو و اون باهم دشمنین… اولش فقط فکر کردم رقیب کارین اما خب این طوری نیست مثل این که…
با شدید شدن اخماش مکثی کردم… نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
_تو مهمونیم فقط میخواست بهم تو رو با ژیلا نشون بده
_خب؟
_یعنی چی خب؟
_یعنی در قبالش چی خواست ازت؟
نفس عمیقی کشیدم… مونده بودم بهش درباره ی بازی که با فرزان راه انداخته بود بگم یا نه، میترسیدم بگم و بفهمه همین مصدومیت ژیلا سر فرزان بوده اونم به خاطر این که عروسیشون و عقب بندازه تا من دوباره تلاشام و بکنم… تلاشایی که برای نگه داشتن جاوید تو زندگیم بود؛ تلاشایی که اگه بازی و باختم به قول فرزان دَبه نکنم و بگم من تلاشی نکردم… هر چند که هر چی بیشتر میگذشت احساس میگردم جاوید مصمم تره برای کارش و هدفش اما هنوز درک نکرده بودم که اگه من جاوید و به دست نیارم چی به فرزان میرسه!
هر جور فکر کردم نتونستم داستان بازی و حرفایی که بین من و فرزان رد و بدل شده بود و بهش بگم چون هنوز معلوم نبود جاوید هدفش و کنار بزار یا نه و اگه یه وقت من و ترک کنه میخواستم ببینم فرزان چیکار میکنه!
تو چشماش خیره شدم و گفتم’
_هیچی، هیچی ازم نخواست... نمیدونمم چرا بهم خیلی چیزارو گفت اما هیچی نخواست ازم…خودمم بهش فکر میکنم سردرگم مشیم!
نگاهش با اخم و تردید روم بود و سری تکون داد
_که این طور
_تو… تو خودت چی؟ یعنی خودت میخوای چیکار کنی؟
نگاهش و به دریا داد
_منم نمیدونم، واقعا نمیدونم باید چیکار کنم
لبخندی رو لبم اومد از حرفش و کور سوی امید تو دلم بیشتر جون گرفت… جاویدی که دفعات قبل سر این بحث میگفت دنبال میکنم و هر چی میشه بزار بشه الان می گفت نمیدونم چیکار کنم و این یعنی خودش یه امتیاز مثبت برای من! لبخند رو لبم بود که صداش باز اومد
_اگه تو…
نگاهم و بهش دادم ببینم چی میگه که دستی لای موهاش کشید و بعد مکثی گفت:
_هیچی
کنجکاو گفتم:
_ نه بگو… چی میخواستی بگی؟
نگاهش و از دریا گرفت و داد بهم
_اگه تو یکم راه بیای با من و شرایطم باور کنی تا آخرش کنار هم میمونیم آوا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا حس میکنم مرگ پدرشون ربط داره به جابان و اون روز که پدرشون رفت پیش آقا بزرگ یه چیزی راجب همین گفته و بخاطر این موضوعه که آقا بزرگ از جابان بدش میاد وگرنه کدوم پدری بچشو بدون درمان ول میکنه و خودشو میکشه ؟
منم همین حس رو دارم. گرچه بابابزرگه عمراً آدم علیهالسلام و درستی بوده باشه، ولی به خاطر پول عمل بچه و شکستن غرور یه مرد جلوی پدرش خودسوزی نمیکنه.
از طرفی هزار بار اگه یه نوه ناسلوک و عصبانی و قهر بوده باشه، حضانتش رو نمیسپارن به یکی دیگه، و اونم نمیاد بچهای رو که ربطی به خودش نداره برداره ببره.
کلاً این جابانِ فرزان شده وجودش معماست و دوسر بازیکردنهاش رو اعصاب. رحم و مروت و آدم بودن هم تعطیل
بنظر من شخصی که فرزان رو به سرپرستی گرفته پدر واقعیه فرزانه
جاوید میگفت پسرشو توی یه حادثه از دست داد ولی همدم خوبی برای جابان بود و براش پدری کرد
و مادرشون هم دلیل اصلی مرگ پدرشون رو میدونه و به همین دلیل احساس گناه میکنه و خودشو مخفی میکنه
همچنین اگه دقت کنیم به روزی که پدربزرگ سر قبر به مادرشون گفت « میدونستم اینجوری میشه »….انگار یه حقیقت بود که فقط اون میدونست و مادر جاوید