رمان آوای نیاز تو پارت 90 - رمان دونی

 

 

کم کم اخماش رفت توهم و با حرص به من نگاه کرد… رو تخت نیم خیز شد که جیغی زدم و سمت در دوییدم اما از پشت کشیده شدم تو بغلش! سرش تو گردنم فرو کرد و گفت:

_کار را که‌ کرد آن که تمام کرد…خیلی چیزای دیگم تو این جور وقتا هست که به کار میاد، شاید تو ندونی چه کارایی و چه چیزایی ولی خودم یادت میدم‌!

 

ریشش به زیر گلوم می‌خورد و باعث میشد خندم بگیره و اصلا به حرفاش توجه ای نکنم‌ که حرصی تر گفت:

_آره بخند بخند که این هفته تموم شه دارم برات

 

بازم فقط خندیدم که گازی از گردنم گرفت و باعث شد جیغ کوتاهی بزنم

_جاوید دیوونه قلقلکم‌ میاد نکن!

 

سرش و از گردنم دراورد و در گوشم‌ جدی و حریص گفت:

_لباست و همین جا عوض می‌کنی حالا تو هر وضع و موقعیتی…

 

×××

 

با صدای بلند آیدین و جاوید چشمام و باز کردم و متعجب از جام بلند شدم که کمرم تیری کشید… بی توجه دستی به چشمام کشیدم و که صدای جاوید به گوشم رسید

_آخه تو عقل نداری نمیگی مریضی چیزی میگیری؟

 

از جام پاشدم و متعجب سمت در اتاق رفتم و خارج شدم که صدای شاکی ایدینم بلند شد

_بابا اه حالم بد شد مردم این قدر وسواس بابا حیوون خداست دلم سوخت… اصلا به تو چه تو سمتش نیا

 

با تعجب نگاهم بینشون بود که در حال کل کل بودن و اصلا متوجه حضور من نشدن.

با صدای خوابالود گفتم:

_چی شده؟!

 

نگاه جفتشون سمتم اومد و آیدین گفت

_آخیش بیدار شد… بیا برو به زنت برس مار و بیخیال شو بای

 

 

 

داشت میرفت که جاوید اجازه نداد و جدی گفت:

_می‌بریش دامپزشکی یه قبری تر و تمیزش کنن بعد میای تو این خونه فهمیدی؟

 

هنوز متوجه حرفشون نشده بودم که صدای پارس سگی توجهم و جلب کرد و نگاهم به سبدی خورد که از سمتش صدا میومد، سمتش رفتم و با دیدن توله سگ کوچیکی خواب از سرم پرید و گفتم:

_وای عزیزم نازی

 

رو دو تا پاهام نشستم دست بردم نازش کنم که جاوید مخاطب به من گفت:

_آوا دست نزن زیاد بهش شاید بیماری چیزی داشته باشه اصلا معلوم‌ نیست همچین توله ای با این نژاد وسط کوچه چیکار میکنه!

 

آیدین جواب داد

_نترس اون با سگی مثل تو می‌تونه کنار بیاد یعنی با بقیم می‌تونه

 

یه نگاه به جاوید کردم و یه نگاه به توله سگ و بیخیال حرف جاوید دست دیگه ای رو سرش کشیدم‌ که جاوید پوف کلافه ای کشید و بیخیال ما دوتا شد و رفت.

روبه آیدین گفتم:

_از کجا پیداش کردی؟

 

سمت من و سگ اومد

_صبح رفتم یکم بدو ام این و تو کوچه دیدم افتاده بود تو چاله گلی کثیف شده بود اصلا حال نداشت فکر کردم مرده چشماش و باز کرد دیدم زندست آوردمش تر تمیزش کردم… سرما زده شده بود تا نیم ساعت پیش که کلا یه جا نشسته بود اما الان صداش بلند شده

 

سری تکون دادم و نگاهم و به جاوید دادم که تکیه داده بود به کنسول آشپز خونه و یه لیوان آبم دستش بود و با اخم نگاه به سگ‌ میکرد… آیدین با سر اشاره ای به جاوید کرد و منظورش و گرفتم روبه جاوید گفتم:

_جاوید بمونه؟!

 

یکم نگاهم کرد و با اخم و جدی گفت:

_نه‌

_آخه چرا؟

اخماش رفت توهم و هیچی نگفت که ادامه دادم

_با آیدین می‌بریمش دامپزشکی باشه… بمونه؟!

 

پوفی کشید و نگاهی به آیدین کرد

_تا نیم ساعت دیگه دامپزشکی نبرینش خودم پرتش میکنم بیرون

 

از موافقتش جیغی زدم و دو تا دستام و بهم کوبیدم

آیدین خم شد و سبد و برداتشت و همین طور که سمت اتاق خوابش می‌رفت شیطون رو به من گفت:

_این جیغای تو از دیشب تو گوش من ای بابا… مراعات کنید یکم دیگه

 

چشمام گرد شد از حرف منظور دارش و یه لحظه حس کردم الان آب میشم میرم تو زمین و هیچی ازم‌ باقی نمیمونه اما جاوید اومد تو حال و کوسن مبل کنارش و برداشت و بع سمت آیدین حالت تهاجمی رفت، آیدینم دیگه واینستاد و پا تند کرد سمت اتاقش اما جاوید کوسن پرت کرد سمتش و قبل این که بهش برسه ایدین در اتاقش و بست و جاوید با لحنی که شوخی توش نبود گفت:

_زهرمار بیشعور

 

صدای خنده آیدین از اتاق خواب بلند شد و من همون جا سر جام ایستاده بودم‌ و نمیدونم چرا از جاویدم خجالت می‌کشیدم اما همین که نگاه جاوید بهم خورد لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:

_بیا برو دست و صورتت و آب بزن

 

 

 

×××

 

 

جاوید*

تماس و قطع کردم و کلافه سرم و روی میز گذاشتم… حس کردم میگرنی که چند وقت سراغم نیومده بود داره دوباره باز پیداش میشه… چی می‌شد یکم این آرامشی که تو زندگیم‌ تازه پیدا کرده بودم طولانی تر میشد چی میشد؟!

 

_جاوید خوبی؟!

 

سرم و بلند کردم و نگاهی به آیدین انداختم که نگران بهم‌ نگاه میکرد

_آره نزدیک یک ماه و خورده ایه که حالم خوبه بدون هیچ میگرنی بدون هیچ اعصاب خورد کنی بدون هیچ فکر و توهم و خیالی بدون هیچ حس تنهایی… حتی همین دیشب وقتی عطر موهاش و تو بینیم می‌کشیدم با خودم می‌گفتم ارزشش و داره این همه اپآرامش این همه حال خوب ارزشش و داره که قید همه چی و بزنم و بگم بزار اون هدف و اون‌‌ همه فکر و خیال بره به جهنم… از گذشتم بگیر تا اون فرزان که نمی‌دونم باید حالم ازش بهم بخوره و متنفر باشم ازش یا دلم به حال برادری بسوزه که فقط‌ یه بیمار روانی شده یا ازش ممنون باشم بابت…

 

به این جا که رسید سکوت کردم… دستی تو صورتم کشیدم‌ که صدای آیدین پرسشی بلند شد

_ممنون باشی ازش بابت چی؟

 

هیچی نگفتم و نگاهم و ازش‌ گرفتم که پوف کلافه ای کشید

_نمی‌دونم چی بگم تو که کار خودت و همیشه میکنی… حالا می‌خوای چطوری بهش بگی؟

 

دستی رو چشمام‌ کشیدم و سری به چپ‌ و راست تکون دادم

_نمیدونم همش یه هفته مونده

_راضی نمیشه نه؟

 

بازم سری به چپ و راست تکون دادم‌

_باید راضی شه!!

_خب آخه چرا؟ تو که این آرامش و داری به قول خودت با آوا… الان واسه چی این جوری میکنی؟ اون فرزان داره میره رو مخت؟ ولش کن زندگی خودت و بکن جاوید… مگه خودت نمیگی اون برادرت یه بیمار شده دِ آخه مگه توام بیماری که این‌ حال خوبت و که خودم‌ شاهدش بودم‌ و میخوای خراب کنی؟

 

بی توجه به حرفای آیدین از جام بلند شدم‌ و دست به جیب سمت پنجره رفتم

_نمی‌تونم یعنی خواستم ولی نمیشه… نمی‌خوام پس فردا تو زندگیم حسرت کاری و بخورم که فقط یه قدم‌ باهاش فاصله داشتم و اون یه قدم و برنداشتم، نمی‌خوام پس فردا کارتای موفقیت مهمونی فرزان و ژیلا و دوست و اشنا به دستم برسه و من همیشه به عنوان مهمان برم آیدین… نمی‌تونم! یه لحظه فکر کن این حال خوبم با آوا یه روزی تموم شه اون موقع چی؟

 

نفسم و با حرص فرستادم بیرون و ادامه دادم

_آوا تو همین یک ماه و نیمی که از شمال برگشتیم باید می‌فهمید حسم بهش هوا و هوس نیست… می‌دونم درک میکنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x