رمان بوسه بر گیسوی بار پارت 8 - رمان دونی

 
با این حال هیچ چیزی نمیتواند حالِ خوشم را خراب کند. صدای آهنگ بلند است و تاپ و شلوارک به تن دارم و موهای بلندم باز و درحال رقصیدن، هر چند لحظه یکبار جواب پیام یکی را میدهم.

چشم از منظره ی دلبرِ روبرویم میگیرم و برای این تراس برنامه ها دارم. برمیگردم و به پذیرایی جمع و جور خانه نگاه میکنم. دلم ضعف میرود برای این دنج خانه!
ذوق در وجودم فوران میکند برای روزهایی که میخوام در این خانه بگذرانم و نقشه هایی که برایش دارم. و این ذوق از کمر میخواهد تخلیه شود. صدای آهنگ را بیشتر میکنم و مثلا باید به شدت احساس غربت و دلتنگی کنم. حیف که دخترِ خوبی نیستم!

لیلا جان میخواند:
-چه دلنواز اومدم اما، با ناز اومدم
شکوفه ریز اومدم اما، چه عزیز اومدم
و من قر و هیپ هاپ و سنتی و صنعتی را هم میزنم و امشب نودِل پارتی داریم!

مامان نگران شام و غذایم است و بابا نگرانِ تنهایی و غریب بودنم در شهر بزرگِ تهران.
و من به تنها اتاق خانه ام میروم. یک اتاق متوسط و مجهز، یک تخت یک نفره، یک کتابخانه، یک میز کامپیوتر و یک پنجره رو به بیرون و…
کسی به دیوار مشت میزند؟!!

با تردید و تعجب از اتاق بیرون میروم تا بفهمم درست شنیده ام یا نه. صدای مشت زدن بلندتر میشود. چه محکم! درست دیوارِ سمتِ چپ که میشود، دیوار واحدِ بغلی!
با هین بلندی به سمت ریموت سیستم میروم و صدای آهنگی را که وحشتناک زیاد است، کم میکنم. صلاح این است که خجالت بکشم و خاک بر سرم، انگار فرهنگ آپارتمان نشینی ام خیلی پایین است!

صدای مشت زدن، با یک مشت محکم قطع میشود.
و اما بیشتر از بی فرهنگی، به این فکر میکنم که چه آدم بی جنبه و بی اعصابی همسایه ام است! کم مانده دیوار بینمان سوراخ شود و بابا تازه سرِ شب است که!

و من حتی هنوز نه دیده، و نه میدانم که همسایه بغلی ام کیست و چطور آدمی ست. درواقع فکر میکردم که شاید خالی باشد و البته اینطور دوست داشتم. اما خب…نشد و اگر یکی مثلِ همان دو همسایه ی پایینی باشد، چه کنم؟!
درواقع هیچی! بی محلی میکنم و زندگی ام را میکنم و نادیده میگیرم و همسایه که اهمیتی ندارد. فقط میخواهم لذتم را از خانه ی عزیزم ببرم.

چتری هایم را با دست تکان می دهم تا مرتب تر روی پیشانی ام بریزند. موهای خرماییِ تیره و بلندم، که از پشت تا پایین کمرم می رسد، کاملا صاف است و یک دست کات شده و از پایین بسته ام.

تِل مشکیِ براقی با احتیاط روی موهایم می گذارم. و با احتیاط بیشتر، مقنعه به سر میکنم. عادت به معمولی بودن ندارم و اهمیت دادن به ظاهر، یک عادت همیشگی است. یا بهتر است بگویم، عادت به شیک بودن!

جین کوتاه و جذبی به پا می کنم، همراه با کتانی های بزرگِ سبز و سفید. آرایش ملایم، عطرِ فراوان، عسلی های محصور در سیاهیِ مژه ها که شیطنت دارند. انگار نه انگار که آماده رفتن به دانشگاه هستم!

کوله ام را روی دوش می اندازم و با نگاهی به ساعت که نه و نیمِ صبح را نشان می دهد، کلید را برمی دارم و در را باز می کنم. اولین روز دانشگاه و همان لحظه متوجه باز بودن بند یکی از کفشهایم می شوم.

خم میشوم تا بند را گره بزنم. دستم روی بندِ باز است، و نمیدانم چه میشود، که ناخودآگاه متوجه حضور کسی می شوم!

همانطور خم شده، نگاهم بی اراده کمی دورتر می رود. با دیدن کفشهای مردانه ی اسپرت، با تعجب و ترس سیخ می ایستم. و نگاهم در نگاهِ خیره و…خصمانه و…جدی و…طلبکار و…سیاهی می نشیند!

یک لحظه کاملا خشک می شوم. نگاهِ دیگری هم رویم حس می کنم و…در آغوشِ مرد یک خروس بزرگ است که آماده ی حمله و دریدن به من زل زده است!

پلک می زنم. چرا اینطوری به من زل زده اند؟! اصلا…که هستند؟! یعنی این که روی پله ها، رو به من نشسته و اینطور خیره ام است، کیست اصلا؟!!

نگاهم به اطراف کشیده می شود. کس دیگری جز من نیست و منظورش از این نگاه به من است؟!

با تعجب و ترس دوباره نگاهش می کنم. وای خدا چه قیافه ای هم دارد! پای یکی از چشمهایش کبود است. دور یک ساعدش باند پیچی و…چرا انقدر اخم دارد و طلبکار است؟!

گلویی صاف می کنم تا ترسم را پنهان کنم.
-بفرمایید؟!

صدا که از من درمی آید، خروس توی بغلش تکان می خورد. از ترس به درِ بسته می چسبم. مردِ جوان با آن نگاه خیره و وحشی، در چشمهایم، زمزمه وار میگوید:

-خفه چنگیز…آروم بگیر، تازه از راه رسیده.
و آرامتر می گوید:
-وقت واسه بازی زیاده!

فکر می کنم رنگم پریده است.
-شما؟!!
او لبخند کجِ کمرنگی می زند و نگاهی به سر تا پایم می اندازد. به چشمهایم که می رسد، با لحن پر تمسخری میگوید:
-پس همسایه جدید شومایی!

سعی می کنم جدی باشم، اگر هول زدگی بگذارد!
-و شما؟!
به یکباره بلند می شود. وای روحم!

با آن قد بلند و هیکل نسبتا درشت، یک پله را تقریبا پایین می پرد و درست رو به من می ایستد. چقدر لات!
-نشنُفتی گفتم همسایه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیتاریست شرور به صورت pdf کامل از ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا

    خلاصه رمان :   داستان درباره دختری به اسم فرنوشه که شب عروسیش، بی رحمانه مورد تجاوز گیتاریست شیطان پرستی قرار میگیره و خانوادش اونو از خودشون میرونن. درنهایت فرنوش مجبور میشه به عقد اون مرد مرموز دربیاد ولی با آشکار شدن رازهای زیادی به اجبار پا به دنیایی میذاره که به سختی ازش فرار کرده بوده و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam
Maryam
2 سال قبل

عالی بید🙃🙃

سه نقطه
سه نقطه
2 سال قبل
پاسخ به  Maryam

اسمت مریمه؟
مال کجایی؟

Maryam
Maryam
2 سال قبل
پاسخ به  سه نقطه

آره،خوزستان
چطور؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x