رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 42 - رمان دونی

 

هم خجالت زده ام، هم عصبانی… اما بیشتر از همه، از یادآوری اش بدم می آید. یعنی…از خودم! از خودم که با یادآوری اش، یک جورِ عجیبی میشوم و شرمم باد!

اولین آغوشِ زندگی ام که میتوانست به شدت عاشقانه و رمانتیک باشد، به خاطر یک خروس بی محل به فنا رفت…کاش میشد به کل آن قسمت را از زندگی ام پاک کرد.

ساعتی بعد درحالیکه هنوز آرام نگرفته ام، چند تقه ی آرام به در میخورد.

به ثانیه نمیکشد که نگاهم به سمت در کشیده میشود و به همراهش لرزی از تنم میگذرد. آب گلویم را فرو میدهم و با مکث میپرسم:
-بله؟

صدای بهادر را میشنوم
-کجا در رفتی خوشگله؟ تازه داشت خوش میگذشت…
آه خودش است!
دندانهایم روی هم فشرده میشوند و خجالت و عصبانیت را باهم حس میکنم.

-کوفتت بشه اون بغل مفتیِ اولینِ من!
با اینکه به نظرم صدایم آرام است، اما او با خنده ی کوتاهی جوابم را میدهد.

-بغلِ اولین دیگه چه مزخرفیه؟ اما هرچی بود کوفت نشد…گوشت شد و چسبید به اونجایی که باید!

نمیدانم چرا خجالت میکشم. چیزی خاصی نگفت…مگر نه؟!!
زیر لب میگویم:
-اونجایی که بایدِت از ته قطع بشه ایشالا!
-بلند بگو بشنوم!

عصبانی داد میزنم:
-میگم دیگه زیادی داشت بهت خوش میگذشت…ترسیدم رو دل کنی!
میتوانم خنده اش را حس کنم وقتی میگوید:

-بابا حوری تو جای آبجیِ مایی…منحرف نباش آبجی خانوم…یه بغل کوچولو که دیگه این حرفا رو نداره…

دهانم کج میشود. میدانم مسخره ام میکند. اما نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم، چون پر از غصه ام! با ناله داد میزنم:

-لعنت به خودت و اون خروسِ بی نزاکتت…نامرد اولینم بود!

انگار منظورم را نمیفهمد که میگوید:
-اولی آخری نداره که…میخوای بیا یه چندباری بپر بغلم که طبیعی شه واسه‌ت! من پایه…چنگیز پایه…هردو آماده ی فداکاری در راه جوگیر بازیای تو!

که بیشتر گوشت بشود و بچسبد به آنجایی که باید؟!!
بی اعصاب میگویم:
-میشه بری لطفا؟!!

آرام به در میزند:
-خلاصه تعارف نکن…من مردونه و خالصانه و بی توقع کمکت میکنم که واسه‌ت طبیعی بشه آبجی! مخلصتم هستم اصلا حور و پری!!

بینی ام از حرص چین میخورد. او میگوید:
-بیا این خرمالوهات رو بردار…
جا میخورم…خرمالوهایم؟!
-جداً؟!!

حرف دیگری میزند:
-آبتین دنبال چندتا کارآموزه که استخدام کنه…تو شرکت!
این یکی بیشتر متحیرم میکند! منظورش چیست؟! به یاد حرف نصفه و نیمه اش در حیاط می افتم.

-اینو میخواستی بگی؟!!
نمیدانم لحنم چطور است که با تکخندی آرام میگوید:
-اَره…برو حالشو ببر…

لب میفشارم و با مکث میگویم:
-وا من چرا؟!
با لحن خاصی میگوید:
-حالا!
و دیگر هیچ!

دست زیر چانه میزنم و محو تماشایش میشوم. زیبا توضیح میدهد…صدایش رسا…فن بیانش بی نقص…جدی و آرام و شمرده کلمات را ادا میکند و با اعتماد به نفس جملاتش را به خوردِ دانشجوها میدهد. البته همه ی دانشجوها، به جز من!

من فقط به حرف زدنش توجه میکنم. به نوع نگاهش…اخمهایش…فکِ مستطیلی جذابش…و قد و بالا و صدا و تمامش…به جز مبحثی که توضیح میدهد!

چندباری نگاهِ گذرایی به من میکند. چشم میگیرد، اما دوباره نگاه میکند. و اینبار مکث میکند. ولی بازهم چشم میگیرد و ادامه ی توضیحاتش را از سر میگیرد. و من از نگاهش خوشم می آید!

-نگاهت را می ستایم
همان دم که بر چشم و جان و تنم میباری
نگاهت باران بهاری ست
در روزهای سرد پاییزی
ای
آبتین!!!

-هوممم بازم نگام کن لطفا!
دوباره که نگاهم میکند، بیشتر مکث میکند. انگار میخواهد چیزی بگوید. چیزی؟!!

ناگهان حواسم را جمع میکنم. نکند از من درمورد درس و توضیحاتش چیزی بپرسد و من بازهم چیزی برای ارائه نداشته باشم؟!

صاف می نشینم و مظلوم میشوم. کاش به رویم نیاورد که چقدر حواسم پرتش بود! با ترس خنده ای به لب می آورم و بی صدا میگویم:
-ببخشید!

نمیدانم لبخوانی اش در چه حد است. اما همان لحظه که منتظرِ ضایع شدن دوباره ام هستم، با اخم چشم میگیرد. آه خدا را شکر! احتمالا دیگر حرفی برای گفتن ندارد و به روایتی از رو افتاده است!!

-از رو انداختیش بیچاره رو…
شاهد از غیب…آیلار جان!

کلاس که تمام میشود، زودتر از همه بلند میشوم و به سمتش میروم. من چند روز است که منتظرم تا امروز برسد. به خاطر همان اشاره ی ریزِ بهادر، یا همان کمک کردنِ سخاوتمندانه اش!!

درحال برداشتنِ کیفش است که روبرویش می ایستم.
-خسته نباشید آقای سمیعی…
نگاهی به من میکند و درِ کیفِ چرمِ مارکش را می بندد.

-متشکرم…امیدوارم چیزی از درس فهمیده باشید!
اُه پس متوجهِ غرق شدنم شده بود، بارانِ بهاری ام!

-بله…بسیار پُربار و عالی بود…ممنون ازتون…
کوتاه و بی اهمیت، یا شاید پرمعنا میخندد.
-خواهش میکنم…

و بعد نگاهم میکند. من ایستاده روبروی او، و او ایستاده روبروی من برای…رد شدن!

نگاهش طولانی میشود. یعنی کنار بروم؟!
-اجازه میفرمایید؟
آهان باید کنار بروم.
-اُه…خواهش میکنم…

کمی کنار میروم. از کنارم که میگذرد، میگوید:
-به بهادر سلام برسونید…
همین بهانه میشود برای ادامه ی مکالمه. کنارش قدم برمیدارم تا وقتی از کلاس خارج میشویم.

-بزرگیتون رو میرسونم…اتفاقا چند روز پیش حرفتون بود…

نگاه گذرایی به من میکند.
-حرفِ من؟
-بله! تعریف از شما بود…و اینکه…گفتن به چند کارآموز واسه شرکتتون نیاز دارید…

می ایستد، درست وسطِ راهرو. نگاه بهت زده اش با مکث از روبرو جدا میشود. وقتی به من خیره میشود، دهانش نیمه باز و چشمهایش حالتی از مات ماندگی ست!
-بهادر اینو گفت؟!!

تند تند سر تکان میدهم:
-بله…راستی شما شرکت دارید؟!
او زیر لب زمزمه میکند:
-سگ تو روحت بهادر!

متعجب میشوم:
-بله؟!
پوفی میکشد و خیره به من میگوید:
-هیچی…خب داشتید میگفتید…

چه میگفتم؟! نگاهش نمیگذارد که!
-امممم بله میگفتم…
قدم برمیدارد و من هم کنارش…

-راستش من خیلی وقته دنبال یه کار نیمه وقت میگردم…وقتی آقا بهادر پیشنهاد دادن که با شما درمورد استخدام تو شرکتتون صحبت کنم…
-بهادر پیشنهاد داد؟!

به جان چنگیزش!!
-تقریبا…بله

با تکخندی میگوید:
-خب؟
سکوت میکنم. دوباره می ایستد؛ من هم! روبرویم قرار میگیرد و میگوید:
-میخواید تو شرکت استخدام بشید خانم بهشتی؟!
نیکی و پرسش؟!

سکوتم سرشار از پاسخ مثبت است و او دستی به پیشانی اش میکشد، با بازدمی بلند!

من از آن دسته چسب هایی هستم که کنده شدنم با مصیبت است! مثلا وقتی از البرز کنده شدم که حس نگاهش تیربارانم کرد.

اما نگاه این لعنتی کاملا بی احساس است و همین وسوسه میشود به جانم که همچنان به این بی تفاوتِ متفاوتِ سرد و مغرور و پاک و نجیب و متشخص و سگ چشم و سگ اخلاق، بچسبم!

بعد از سکوتی نسبتا طولانی، بالاخره میگوید:
-اگه بهادر اینطور میخواد، من دیگه حرفی ندارم…
بهادر خواست؟!! با نفهمی میپرسم:
-یعنی…استخدامم؟!

با لبخندی کاملا تصنعی که کمی هم حرص مخلوطش شده، سر تکان میدهد.
-بله!

ناباورانه و ذوق زده بلغور میکنم:
-یعنی…الان…استخدام بشم و…رئیس کارمندی! رئیس منشی…مدیر…رئیس…استخدام شدم…

میان زمزمه های نامفهومم سر تکان میدهد:
-با اجازه!
جدی میگوید. من پلک میزنم. چشم میگیرد و با قدمهای بلند دور میشود. و من به دور شدنش خیره میمانم.

من کارمندِ این رئیسِ جذاب خواهم شد و یک عاشقانه ی مغرورانه ی بیرحمانه ی وحشیانه ی کَل کَلانه ی لجبازانه ی سکسولانه رقم خواهد خورد؟!!

دو دستم را روی دهانم میفشارم و جیغِ بنفشم را در گلو خفه میکنم.
-از این هایم آرزوست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیتاریست شرور به صورت pdf کامل از ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا

    خلاصه رمان :   داستان درباره دختری به اسم فرنوشه که شب عروسیش، بی رحمانه مورد تجاوز گیتاریست شیطان پرستی قرار میگیره و خانوادش اونو از خودشون میرونن. درنهایت فرنوش مجبور میشه به عقد اون مرد مرموز دربیاد ولی با آشکار شدن رازهای زیادی به اجبار پا به دنیایی میذاره که به سختی ازش فرار کرده بوده و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
2 سال قبل

بهترین رمان بخدا

هیشکی
هیشکی
2 سال قبل

آقا یه چیزی بگم؟
من حدس میزنم این بهادر ازون کله خرای پولدار مولتی میلیاردره که از حوری خوشش اومده
حالام آبتین از جانب بهادر داره اونجا رو اداره میکنه و غیر مستقیم به آبتین گفته دختره رو استخدام کنه تا پیش خودش باشه
حاضرم به جوونیم قسم بخورم این بهادر آدم کله گنده ایه😂
کیا باهام موافقن؟

Mobi
Mobi
پاسخ به  هیشکی
2 سال قبل

Me🙂😂

N.m
N.m
2 سال قبل

چرا این بچه حوری این قدر خودشو تحویل می گیره ٫:)

جیگر
جیگر
2 سال قبل

سکسولانه🤣 عاشق طبع شعری این دختره ام یعنی 😂😂

Nahar
Nahar
2 سال قبل

چرا انقدر بهادر باحاله؟🥴

اخرم حوری عاشق بهادر میشع😁

Sarina
Sarina
پاسخ به  Nahar
2 سال قبل

ارع هیشکی نه حوری
اگه یونجه اعتماد ب نفس اینو داشت سالی سه بار زعفرون میداد🤣
خیلی تنوع طلبه
و کرم داره که یارو رام کنه بعد ول کنه برع
همون کرم من کخ دوست دارم شماره بگیرم پاره کنم

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x