نمیخواهم گریه کنم، اما بغض سمج تر از این حرفهاست که از پسش بربیایم. به سختی ادامه میدهم:
-چون از اول قرار بود که من بازنده باشم و بهادر برنده!
آبتین متحیر از این همه اعتراض من، دست جلوی دهانش میفشارد. کلافه است؟ یا ناراحت؟! با زهرخندی میگویم:
-عجب بابا عجب!!
با مکث دستی در هوا تکان میدهد و به دنبال جمله است برای گفتن. خب… حق دارد… چه جوابی پیدا کند برای توجیه کردن؟!
-من… نمیتونستم درمورد خودم بیشتر از این بگم… چرا نمیفهمی؟! برام سخت بود گفتنش… حتی الانم سخته… چون درک نمیشدم و نمیشم!
صدایم تحلیل میرود.
-باید بهم میگفتی…
حرف دیگری میزند:
-بارها درمورد بهادر بهت تذکر دادم… ازت خواستم بازی با اون هفت خط رو تموم کنی… گفتم مراقب خودت باش… گفتم دستِ کم نگیرش… بهادر تو بازی زیادی قدَره… حریفش نمیشی… گفتم حواست به خودت باشه…
و با نفس بلندی، آرامتر ادامه میدهد:
-گفتم باهم دوست باشیم… فقط دوست… کنارت هستم، کمکت میکنم، به عنوان یه دوست رو من حساب کن… دیگه چطوری بهت میفهموندم که نمیتونم بیشتر از دوست باهات باشم؟!
حالم بد است و میگویم:
-با این حرفا نمیتونی نامردیت رو توجیه کنی…
دستی به پیشانی و موهایش میکشد و بعد از چند ثانیه سکوت میگوید:
-آره نامردی بود! اما سعی کردم خودمو کنار بکشم… چندبارم بهت گفتم که منو قاطی بازی خودت و بهادر نکن! ولی نه تو دست بردار بودی، نه بهادر…
-و تو… تو تیم اون… نامرد بودی…
مات نگاهم میکند. حدس میزدم. همان دیشب همه چیز را کاملا فهمیده بودم. فقط میخواستم یکی… یعنی آبتین، بهتر و کامل تر و بی رحمانه تر به من بفهماند… که چقدر احمقم!
-من تو تیم کسی نبودم و نیستم… فقط بهادر نمیخواست که تو همه چیز رو درمورد من بفهمی…
تلخ و با نفرت میخندم.
-این میشه بازی دادن من… پس نگو بی طرف بودی…
تکیه میدهد و خسته از بحثی که انگار انتها ندارد، میگوید:
-به هرحال تو نمیتونستی حریف بهادر بشی… چون هیچوقت با من برنده نمیشدی…
از همین دلم میسوزد. من وارد بازی ای شدم که از قبل باخته بودم. از قبل برنده مشخص بود… از اول همه چیز بی فایده بود.
نگاهم را پایین میکشم و زمزمه میکنم:
-مسخره م کردید…
در همان حال میگوید:
-منم مسخره ی شما شده بودم…
نگاهم بالا کشیده میشود و او آرام تاکید میکند:
-به خصوص مسخره ی تو!
واقعا… توقع این حرف را نداشتم. حسی که تا لحظه ی قبل داشتم، جایش را به حیرت و گیجی میدهد.
-چرا… همچین فکری میکنی؟!
با آرامش میگوید:
-رو راست باش حورا… همونطوری که از من میخوای رو راست باشم و دست از تظاهر بردارم!
راستش دست و پایم را گم میکنم. هیچوقت از این زاویه نگاه نکرده بودم. یعنی هرگز در این چند ماه حس آبتین را در نظر نگرفته بودم.
آن اوایل جذبه و غرور و سرد بودنش، مرا جذاب کرد. ایده آلم بود… برایم خاص بود…
میخواستم به سمتش بروم، اما او همینطور مرد دست نیافتنی و خاص و جذاب بماند و من ستایشش کنم!
اما بعد… بعدی که بهادر بازی را شروع کرد… من کم کم همه چیز را فراموش کردم… همه چیز جور دیگر شد… حسم به آبتین… هدف من… آبتین… بهادر… خودم… حتی عقایدم!
و در این میان، هرگز آبتین و حسش را در نظر نگرفتم. یعنی فقط به فکر بازی با بهادر بودم… فقط به دنبال راهی برای برنده شدن… هرطور که هست… فقط آبتین جذب منِ حورا شود! و من اصلا حسی به بهادر نداشته باشم.
و در این بین، هیچ حسی به آبتین وجود نداشت.
آبتین برای من چه بود؟!
نگاهم از چشمانش، به پایین سُر میخورد… تا فنجان قهوه ی سرد شده.
وقتی بازی با بهادر شروع شد، آبتین فقط برایم وسیله ای شد که بهادر را بشکنم!
چرا هیچوقت به این یکی فکر نکردم؟!!
آبتین با بازدم بلندی میگوید:
-تو خیلی وقته که به بهادر فکر میکنی…
چشم میفشارم. نمیخواهم چیزی را بشنوم که خودم هرلحظه انکارش میکنم!
-اینطور نیست!
-گفتم صادق باش حورا! دست از نقش بازی کردن بردار… تمام کارای تو فقط و فقط به خاطر بازی با بهادر بود… حتی نزدیک شدنت به من…
شرم تمام وجودم را میگیرد. بغضم میگیرد و با چشمان پر شده نگاهش میکنم.
-از اول اینطوری نبود…
-ولی از یه جایی به بعد اینطوری شد!
با تمام تلاش، حرفی به زبانم نمی آید. او تاکید وار میگوید:
-از یه جایی به بعد، همه ش بهادر بود و بازی و لجبازی و تلاش واسه کم نیاوردن پیش بهادر! پس منم مسخره ی تو بودم…
جایی برای انکار وجود ندارد. همه اش حقیقت است و این اعتراف قلبم را به شدت آزرده میکند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.