رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 122 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 122

 

بازویم را تکان میدهد:
-خب حوری؟
نفسم بند میرود و با اخم خود را تکان میدهم:
-عه نکن!

اما او سفت نگهم میدارد. هما دستش را که بازویم را نگه داشته بود، همانطور که پشت سرم ایستاده، دور شانه ام حلقه میکند و میگوید:
-اگه میخوای بری، فقط اینطوری مجوز رفتن داری… وگرنه نمیذارم بری!

آب گلویم را به سختی پایین میدهم. در حالت عجیبی هستم… هستیم… نفسم سخت بالا می آید. عصبی میگویم:
-ولم کن، خودم چشمامو میبندم و رد میشم…

دم گوشم آرام میخندد:
-بهت اعتماد ندارم… میخوای نگاش کنی!
حرصم میگیرد:
-تحفه ست که نگاش کنم؟!
دم گوشم پرحرارت زمزمه میکند:
-از تو حوری تره، حسودی نکنی حالا!

حسودی کردم؟! عصبانی میگویم:
-به چی حسودی کنم؟! به یه دِیرتی بُوی و زِید خیابونیش؟

مجبورم میکند قدم بردارم، همانطور که مرا در حصار خود گرفته و با یک دست کامل جلوی دیدم را گرفته است!
– خیابونی نیست، خونگیه…

وای خدا دارم میترکم! در تراس را برایم باز میکند و من با حرص میخندم:
-بهش برنخوره اینطوری منو سفت و سخت گرفتی؟
-میدونه هیچکس جز خودش برام هیچی نیست…

وای قلبم… قلبم! دم گوشم پچ میزند:
-حتی یه حوریِ بهشتی!
آرنجم را به شکمش میزنم و عصبی میغرم:
-انقدر دم گوشم ویز ویز نکن!

سپس با چشمهای بسته و در تاریکی، عنترِ مورد نظرش را مخاطب قرار میدهم:
-سلام! من دوست و همسایه ی بهادر… نه یعنی… آیدین هستم!

شانه ام فشرده میشود. لعنتی دارم میان بازویش له میشوم!
-آخ چقدر خشن! داری تو بغلت فشارم میدی؟ لازم نیست انقدر صمیمی برخورد کنی، درست نیست! بالاخره چیزی بین ما نیست خب… ای بابا!

خنده اش دم گوشم، قلبم را میلرزاند و آرام میگوید:
-ببند حوری… تحریک نمیشه!
میخواهم جوابش را بدهم، اما انگار به در میرسیم که انگشتان پایم به در میخورد و او میگوید:
-رابطه ی ما خراب بشو نیع، دلتو صابون نزن!
-وا چه اهمیتی داره؟!!

در باز میشود. من را همراه با خود بیرون می آورد. به یکباره رهایم میکند و میگوید:
-بیا برو، دیگه اینورا پیدات نشه!

چشمانم باز میشود. توی راهرو هستم… واقعا؟! هوف به سلامتی! برمیگردم و می بینم که دم در نیمه باز خانه اش ایستاده… و نگاهش… یک جورِ خیلی عجیبی ست.

فقط میتوانم بگویم:
-خب بای!

چشم میگیرم و برمیگردم و فقط دلم میخواهد زودتر ازش دور شوم. اما وای… وای… در خانه ام قفل است که! دستم روی دستگیره می ماند و در از داخل قفل است. لعنت… لعنت به شانسی که از اول پیِ هرزگی بود!

-ریدم تو شانست دختر!
هِی… خودم هم! برمیگردم و با لب و لوچه ی آویزان نگاهش میکنم. اما او با خنده… درست مثل خودم میگوید:
-خب بای…

و داخل میشود و در را میکوبد. یک حرکت سه امتیازی!
آه… ماندم توی راهرو! واقعا؟ تمامِ شب؟! ناامید و خسته و عصبانی ناله میکنم:
-وای چه روز گندی… چه روز گندی…

و باور روز به این پرماجرایی اصلا ورای تصور است. حتی گوشی هم ندارم که به عمو منصور زنگ بزنم تا به دادم برسد.

همانجا توی راهرو دور خودم میچرخم و فکر میکنم که چه غلطی بکنم. نیم ساعت… یک ساعت… همانجا کنار در روی زمین مینشینم تا صبح شود و یک چاره ای بیاندیشم. شاید دو ساعتی گذشته است و دارم چُرت میزنم که صدای چرخش کلید توی در را میشنوم.

متعجب سرم را بالا میگیرم. در باز میشود. مثل فنر از جا میپرم! بهادر از خانه ام بیرون می آید و دهان من دو متر باز می ماند. واقعا… واقعا توقع این کمکِ ناچیز را از او نداشتم! با هین بلندی از هیجان میگویم:
-باورم نمیشه… تو و این کارِ خیر؟!!

ناراضی و عصبی بیرون می آید و میگوید:
-از کار و زندگی و خواب و عشق و حال منو انداختی… بیا اینم فداکاریِ آخر…

همچین میگوید فداکاری انگار از جان مایه گذاشته! یک پرش بود و یک در باز کردن دیگر… آن هم دو سه ساعت بعد! به سختی لبخندم را حفظ میکنم و به جان کندن به زبانم می آید:

-عجب لطف عظیمی… شرمنده مزاحم عشق و حالتون شدم!
بازهم حالت نگاهش یک جوری میشود. یعنی هم نگاهش… هم صورتش… هم نفس کشیدنش… هم اخمهایش… و هم لحنش.. وقتی که میگوید:
-نذار حسادت کار دستت بده…

کلمه ی حسادت به شدت منزجرم میکند و پشت چشمی برایش نازک میکنم. تکخند آرامی دارد و لجم را درمی آورد. برایش دهن کجی میکنم و برمیگردم. اما قبل از اینکه داخل شوم، بازویم را از پشت میگیرد. میکشد… برمیگردم… و قبل از اینکه بفهمم چه میخواهد، لبهایش روی لبهایم می نشیند!

خشک میشوم… کاملا! بی نفس… بهت زده… با چشمانی که از حدقه بیرون میزنند. طول میکشد تا به خود بیایم… لبهایم اسیر لبهایش و… دارد مرا میبوسد!!

از همان لحظه خود را عقب میکشم. نمیگذارد… سفت و سخت نگهم میدارد… و با خودخواهی تمام، مرا میبوسد!

 

نفسم گره میخورد… دست و پا میزنم… با خشونت میبوسد… و نمیگذارد حتی یک لحظه هم اتصال لبهایمان قطع شود. دیوانه شده!!

مرا به دیوار میچسباند و وحشیانه میبوسد. و من انگار دارم جان میدهم! آنقدر دست و پا میزنم که خسته میشوم. و وقتی رو به سستی میروم… ناگهان رهایم میکند!

قلبم با سرعت وحشتناکی میکوبد… نفس نفس میزنم… درست مثل او… که وقتی نگاهش میکنم، قفسه ی سینه اش به تندی بالا و پایین میشود. در فاصله ی یک قدمی ام…

نمیدانم از کِی اشک از چشمانم میریزد… از کِی به دیوار پشت سرم چنگ زده ام که سقوط نکنم… از کِی… با دهان باز مانده و حال وحشتناک به او زل زده ام…

و او پشت انگشتش را به گوشه ی لبش میکشد و میخندد. مستانه… حریصانه… یا با کینه…
-حقت بود به خاطر کارات… امشب نگهت میداشتم و تا صبح می گ..ا..مت… یعنی هرکی جای من بود ازت نمیگذشت بدبخت! منم که میگذرم…

قلبم مچاله میشود. تمام تنم داغ کرده و ناگهان یخ میزند. و او با بیرحمی ادامه میدهد:
-چون واسه من ارزش نداری… همین یکی باشه تلافی نجاتِ جونت…

اشک از چشمهای باز مانده ام میچکد. او با فک فشرده شده، نفس بلندی میکشد و میگوید:
-با من بازی کنی، تیکه پاره ت میکنم کوچولو… اینو جدی بگیر!

انگشت اشاره اش را به حالت تهدید بالا میگیرد و پرنفوذتر تکرار میکند:
-جدی بگیر!!

عقب عقب میرود… تا آخرین لحظه چشم از منِ تکه پاره شده نمیگیرد… که نشان دهد خیلی بیشتر از اینها از دستش برمی آید! داخل میشود و در را میکوبد.

ثانیه ای بعد، نمیدانم چطور خود را از دیوار میکّنم… با بغضی که میترکد، به سمت خانه ام پا تند میکنم. داخل میشوم و در را میکوبم و بلافاصله به اتاق فرار میکنم… خود را در کورترین نقطه ی اتاق، پشت تخت پرت میکنم. همانجا مچاله میشوم و از شدت حال وحشتناکی که دارم، میلرزم و گریه میکنم!

به یاد می آورم و گریه میکنم… لبهایم میسوزد و گریه میکنم… قلبم آتش میگیرد و مشتم را به زانوهایم فشار میدهم و دیوانه وار گریه میکنم.

حرفهایش توی مغزم اکو میشوند و از خود… و او… و آن بوسه ی وحشیانه و خشونت بار حالم به هم میخورد و… جیغم میان دستهای فشرده شده روی دهانم، خفه میشود.

غرورم له میشود… قلبم له میشود… احساسم… شخصیتم… تنم… استخوان هایم… مچاله و درب و داغون و مفلوک… و بسیار خسته ام… به اندازه ی یک احساسِ در هم شکسته، خسته ام.

آنقدرمرور میکنم… آنقدر آن بوسه ی بیرحمانه جانم را گرفته است… آنقدر حرفها و نگاهِ بعدش… منِ بی جان را از پا انداخته است، که دیگر توان ندارم.

و انگار همان جا، در همان حالتِ جمع شده در خود، میان گریه ها و عصبانیت و ها و شکسته شدن ها، نمیدانم کِی بی حال می افتم و به خواب میروم!

وقتی چشم باز میکنم، نور خورشید از پنجره به داخل اتاق تابیده است. چند ثانیه ای طول میکشد تا خود را پیدا کنم. روی زمین، پشت تخت، به حالت جمع شده خوابم برده و… دیشب…

و این اولین چیزی ست که به مغزم هجوم می آورد.
به سختی تنِ خشک شده ام را از زمینِ سرد میکّنم. به خاطر دردی که توی سرم میپیچد، دست روی پیشانی ام میگذارم.

-آخ…
همانطور نشسته به اطراف نگاه میکنم. باد سردی می آید. پلک میزنم… و نمیدانم چرا در همان وهله ی اول نگاهم تار میشود.

دیشب…
بلند میشود و از اتاق بیرون می آیم. بدنم به شدت خشک شده و احساس سرماخوردگی دارم. می بینم که در تراس باز است… یعنی از دیشب باز مانده بود… از دیشبی که…

گلویم درد میگیرد. میروم که در تراس را ببندم… اما هنوز به در تراس نرسیده ام که چنگیز… با آن هیبت خوفناک، درست روی تراس فرود می آید!
خب… امروز هم این گونه شروع شد!

نگاه به شدت بی اعصابی بهش می اندازم. و او با آن اقتدار خاص خودش، قدم به قدم جلو می آید. به خدا حوصله ی این یکی را ندارم… حوصله ی هیچی و هیچکس را ندارم!

تهدیدوار میغرم:
-داخل نمیای!!
لازم است بگویم که حرفم را به پرِ دُمش هم حساب نمیکند؟!

اما اینبار من واقعا نمیکِشم. همین که میخواهد داخل شود، یک لنگه دمپایی از پایم درمی آورم و با تمام قدرت به سمتش پرت میکنم. و اینکه دمپایی درست توی ملاجش میخورد، خنده ی پرکینه و حریصانه ای روی لبم می آورد.

خروس بی خاصیت و وحشی پر میزند و دمپایی من بعد از برخورد با او به ناکجایی پرت میشود و ثانیه ای بعد صدای او بلند میشود!
-هُو نزنش!!

صدایش حالم را بد میکند… که انقدر راحت و طلبکار و گستاخ است… که چقدر رو دارد… چقدر! انگار نه انگار… که من هیچی… هیچی!
لنگه ی دیگر را درمی آورم و منتظرم دوباره نزدیک شود، تا هرچه عقده از اوی پَست دارم، سرِ این جوجه خروس خالی کنم!

وقتی بال میزند که دوباره نزدیک شود، لنگه ی دیگر را پرت میکنم. بهش نمیخورد… اما از روی تراس پر میزند و میرود.
-مگه با تو نیستم نزنش؟!!

تمام بدنم از شنیدن این صدا میلرزد و چقدر عصبانی و متنفرم!
میروم در تراس را ببندم، که او را می بینم… در خانه اش، درست رو به من ایستاده و… اخم دارد… با طلبکاری… با پررویی!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x