عمو منصور با لحن ذوق زده ای میگوید:
-پسرم برگشته!
وقتی ادامه نمیدهد، جا خورده میگویم:
-به سلامتی… همون که رفته بود خارج برای تحصیلات و کار؟!
با افتخار میگوید:
-مهندس شده! عاقل و فهمیده شده…میخواد قاطی آدمیزاد بشه، قربون قد و بالای رعناش!
اوف بوها دارد شدیدتر میشود.
-چشمِتون روشن…
-چشماش کفِ پات دخترم! جوونِ برازنده ای شده، اگه قابل بدونی و یه نظر بهش بندازی…
اُه! لب میگزم و خنده ام را فرو میدهم.
-چرا من؟! خدا براتون حفظش کنه… خودتون نگاهش کنید و بهش افتخار کنید و از برازنده بودنش لذت ببرید…
با لحن چاپلوسانه ای میگوید:
-برازنده ی خودته آخه دخترم… البته اگر با چشمِ دل بهش نگاه کنی!
به به… بوی خواستگاری بود که فضا را اینچُنین متبرک کرده بود!
ذوق زدگی ام را به سختی فرو میدهم و اسمش نیامده، اینگونه آب دهانم راه افتاده و نیشم شل شده است!
-لطف دارید، اما چرا باید برازنده ی من باشه عمو جان؟
-لایق تو که نیست اصلا! ماشاالله تو که همه چی تمومی… دختر سجاد هم که هستی… حوریه بهشتی هم که هستی… خاک بر سرِ ما اصلا!
با تعجب میخندم:
-اِوا!
-والله! اما این پسرِ ما رو هم به چشمِ غُلامت یه نظر بهش بنداز، شاید لایق غلامی کردن بود!
و انگار دوباره گوشی را دور میکند و صدایش را میشنوم که میگوید:
-غلام نگم، چی بگم؟ به غلامی هم برِت دارن، بگو خدارو شکر که این دختر جواهر رو میدن به من که غلامیش رو بکنم… نمیذاری حرف بزنم…
واقعا… متوجه نمیشود که من میشنوم؟! الان با آقا داماد و خانواده مشورت میکند آیا؟! چقدر هم دوستم دارد، مهربانترین عموی دنیا!
با خنده ی شرمگینی میگویم:
-اینطوری نگید عمو… خجالتم میدید…
ثانیه ای بعد میگوید:
-قربون حیا و متانتت دخترم… حالا نظرت چیه؟
حتی نمیدانم ماجرا دقیقا چیست! فقط بوی خواستگاری مستم کرده است!!
-درمورد چی؟!
-همین پسر من و آشنایی دو خانواده ی بهشتی و جواهری!
جواهری… چرا این فامیلی من را یاد بهادر می اندازد؟! آیدینِ جواهریان!!
-عمو فامیلیتون… جواهری… یا… جواهریان؟! شما جواهریان هستید؟!
با مکث میگوید:
-بله بله… جواهریان!
بهت زده هینی میکشم و لبه ی تخت فرود می آیم.
-این… بهادر… نسبتی با شما داره؟!
اینبار سکوتش کمی کش می آید. میخواهم حرفی بزنم، که خودش میگوید:
-بله آشنای دوره…
آهاااان پس برای همین طرفداری اش را میکرد گاهی! راستش خجالت میکشم که به فامیلِ دورش گفتم یتیم و بی کس و کار!
-عه… امممم اگر به اون آدم چیزی گفتم، منظورم فقط به شخص خودش بود… قصدم بی احترامی به شما نبود…
با مهربانی میگوید:
-درک میکنم دخترم… این دیوونه واسه آدم اعصاب نمیذاره… بدبخت پدر و مادرش!
تاسف میخورم و میگویم:
-ببخشید اما تربیت این بچه مشکل داره… متاسفانه پدر و مادرش درست تربیتش نکردن که همچین دیوونه ای تحویل جامعه دادن…
سریع میگوید:
-حالا تربیت این دیوونه رو ولش کن… نظرتو بگو به عمو ببینم!
حالا که کاملا منظور را رسانده و توضیح داده، یعنی حرف خواستگاری است! یعنی یک تنوع… یک چیزی که حواسم را پرت کند… یک اتفاق جدید که فکرم را درگیر کند!
من که قصد ازدواج ندارم، اما خواستگاری خوب است! هم فال است، هم تماشا و هم آشنایی با پسرِ عمو منصوری که مهندس شده و از فرنگ برگشته و شاید کلی باکلاس باشد! و فامیلِ دورِ بهادر هم باشد و نور علی نور!
با این اتفاق یعنی ممکن است بازهم با او روبرو شوم؟! اینبار به عنوان خواستگارِ پسرِ عمو منصور… پسرِ مهندسِ از فرنگ برگشته و… هیع!
نکند همان پسرش باشد که آن واحدی که من در آن زندگی میکردم، برای او بود؟! همان فرنگ رفته ای که همسایه ی بهادر بود احتمالا… وای!
-حوریه… جان؟!
بی اراده میغرم:
-حورا!
خنده اش میگیرد؛ و من حواسم جمع نمیشود.
-حورا جان… دخترم؟ چی شد عمو؟
لب میگزم…. اگر او باشد که…
-ببخشید… بد گفتم!
-خواهش میکنم… عزیز دلِ عمویی…
عزیزم… این همه مهربان بود و من گاهی چقدر قضاوتش کردم! خجالت زده میگویم:
-لطف دارید…
بلافاصله میگوید:
-حالا غلام نمیخوای؟!
خنده ای از سرِ حیرت روی لبم می آید.
-والله به خدا!
نمیدانم جوابِ من را میدهد، یا کسِ دیگر را! با همان حیرت میگویم:
-غافلگیرم کردید عمو… من… فکر نمیکردم همچین نقشه ای برام داشته باشید…
با خنده میگوید:
-خودمم فکر نمیکردم نقشه م بگیره!
جا میخورم! و خودش ثانیه ای بعد میگوید:
-نه یعنی نقشه ای نبود! دیدم دخترِ آقا سجاد با اینهمه کمالات و قشنگی و استقامت و صبر، حیفه از دست بره…پسر منم که عاقل شده…فهمیده شده…زن میخواد…یه حوریه بهشتی میخواد و گیر داده که میخواد…هرچند حیفی، اما بیا و قبول کن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂 😂 😂 😂 😂
وای چقدر این عمو منصور خوبه
به ولا این عمو پدر بهادر،
بهادر هم میاد خواستگاری 🤣
تازه تو قسمتای اول رومان هم اشاره شده بود 🤣 🤣 🤣 ولی این عمو پاچه خوار خوبیه 🙄
آره دابه تو قسمته دوم رمان بهادر میگف اومدم بستونمت بله نگیرم نمیرم🤣🤣🤣حوریه هم اشهدشو میخوند