رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 28 - رمان دونی

 

بهت زده خیره ام می ماند. جا خورده است از دیدنم…و نگاهش نشان می دهد که به نظرش آشنا هستم و شاید به جا نیاورده باشد که همان حورای بهشتی سرِ کلاس هستم!
دستی به روسری ام می کشم و دو دستم را روی تراس می گذارم…کمی با ناز!

توقع دارم که اینجا کشتی تایتانیک باشد و منِ رز روی عرشه ایستاده باشم و سمیعیِ جک، آن پایین و با دیدنم خشک شده و غرق شده در زیباییِ من!
اما همان لحظه بهادر جفت پا میپرد وسط رویا پردازی هایم:

-می بینی چه پرروئه؟!! وایساده بِر و بِر نگاه می کنه…انگار نه انگار که قراره از همون بالا آویزونش کنم!

با اخم و خجالت به بهادر نگاه می کنم:
-بی ادب! این چه طرز صحبته؟
با حرص می خندد و میگوید:
-یه طرز صحبتی من به تو یاد بدم که قشنگ جلو چنگیز وایسی براش قُد قد کنی و تخم کنی! فقط وایسا…

خداوندگار لالش کند که طرز حرف زدن با یک دوشیزه ی متشخص را بلد نیست و خجالت زده ام می کند جلوی یک مردِ متشخص!
-برای خودم متاسفم که با شمای بی ادب همکلام شدم…

سمیعی با خنده ی مسخره ای چشم میگیرد و میگوید:
-من رفتم…
همین؟!! واقعا تمام عکس العملش از دیدنِ من همین است؟!! نه جواب سلامم را داد…نه علیکی…نه ابراز آشنایی ای…یا حتی یک سوال یا یک ذره کنجکاوی…هیچی؟!!

جلوی نگاه خشک شده ام بدون حرف دیگری یا حتی یک نگاهِ دیگری به بالا، بیرون می رود. و من بهت زده می شوم و الله اکبر! عجب غرورِ والا و بی نظیر و نادر و ستودنی ای!!

در که بسته می شود، بهادر تیز نگاهم می کند. کمی…به خودم می آیم! بهادر…جنگ…ترسناک…تلافی! تهدید وار میگوید:
-الان چنگیزو میفرستم سروقتت قشنگ تاسف خوردنو بکنه تو چشِت مودب خانوم!

ته دلم خالی می شود. بهادر بلند میگوید:
-چنگیــــزززز!!
هیع قلبم!

-اصلنم نمیترسم!
پوزخند پرحیرتی میزند.
-عجب سرتقی تو! پس وایسا تا بیارمش برات…

با پررویی میگویم:
-هستم!
پا تند می کند و بالا می آید. یعنی چند ثانیه ی دیگر با چنگیز…روی تراس است؟!! باید بمانم…باید…بمانم…

همین که در تراسش باز میشود، نمی دانم چطور و با چه سرعتی داخل می شوم و در تراس را قفل می کنم!
نترسیدم…فقط روبرو شدن و همکلام شدن با یک آدمِ بی ادب و لات در شانِ من نیست!!
***************

تمام طول شب را به سمیعی و دوستی اش با بهادر فکر می کنم. دوستی…یا آشنایی…یا نمی دانم چه نسبتی…
اما غیر قابل پیش بینی ترین و عجیب ترین چیزی که میتوانستم ببینم. بهادر و سمیعی…

هرچقدر فکر میکنم متعجب تر می شوم. و کنجکاوتر…
دو آدمِ کاملا متضاد از هم…هردو مرموز…پیچیده…و عجب شانسی! من یک قدم به سمیعی نزدیکتر شدم!!
حالا دیگر بمیرم هم از اینجا نمیروم!

ذهن درگیرم یک لحظه هم آرام نمیگیرد. همسایه ی آدمی مثلِ بهادر شدن، یعنی هرلحظه منتظرِ یک اتفاق یا یک خبرِ غیر منتظره بودن. یا یک چیزِ عجیبی دیدن!

حواسم هست از طرفِ بهادر در خطرم و نمی‌دانم چه خطری! می دانم که ممکن است هر آن کاری بکند، یا بلایی سرم بیاورد، یا چه می دانم…یک جوری روی سرم آوار شود و ناقصم کند…و من باید هرلحظه منتظر و آماده باشم تا از دست دیوانه بازی هایش جان سالم به در ببرم و…بمانم!

اما سوای همه ی اینها…
چیزی که بیشتر از این ذهنم را درگیر کرده، دیدن دوباره ی سمیعی است. در این یک ماهی که دانشگاه می روم، به غیر همان یک جلسه در هفته دیگر ندیدمش. یعنی همان یکبار را به دانشگاه می آید؟!

اما چند روزی است که فقط در دانشگاه جستجویش نمی کنم. بلکه یار در خانه و ما گردِ جهان می گردیم و این صحبتها!
حتی مرور آن لحظه ای که در حیاط دیدمش، آنچنان ذوقی در دلم سرازیر می کند که نگویید و نپرسید. به یکباره انقدر نزدیک شدن به آن آدمِ مغرور و مرموز و سفت و سخت…وااااعی در اینجا بود!

حالا دیگر منبع اصلیِ دیدنش، در این خانه و در اصل، در خانه ی همسایه است! همین همسایه بغلی…همین آقای نسناس خان! همین که چشم ندارد همسایه را ببیند و به دنبال بدترین راهها و نقشه هاست برای فراری دادنم از اینجا!

چقدر سخت! چطور باید بیشتر بفهمم؟! نمیدانم…و این ندانستن یک استرس و هیجان خاصی دارد. چقدر همه چیز دارد پیچیده تر و پرچالش تر می شود.

درگیری ام با این همسایه ی بی اعصاب و چندش و داعش مسلک یک طرف…تلاشم برای ماندن و کم نیاوردن یک طرف…و پیدا شدن سمیعی در این خانه یک طرفِ دیگر!
خیلی سخت شد…و خب…بیشتر تلاش می کنم!

با هر صدایی که از بیرون می شنوم، به سمت تراس هجوم می برم؛ که شاید بار دیگر سمیعی را ببینم. در راهرو…از چشمیِ در…راه پله ها…حتی رفت و آمدهای بهادر را زیر نظر گرفته ام تا بلکه این سمیعی پیدایش شود! اما از آن روز دیگر هیچ اثری از او به چشم نخورد.

و هنوز نمی دانم که آیا من را شناخت، یا نه و فقط به نظرش آشنا بودم.
از طرفی هم دل توی دلم نیست که روزها بگذرند و کلاس استاد صابری برسد و من سمیعی را ببینم و…عکس العملش را با دیدنم بسنجم!

صدای بسته شدنِ درِ واحدش را که می شنوم، دست از پیام دادن به سوره برمی دارم و به سمت در پا تند می کنم. از چشمیِ در به بیرون نگاه می کنم. بهادر را می بینم…تنهاست…بازهم…اَه!

هنوز از چشمیِ در به او زل زده ام، که می بینم گوشی اش را به گوشش میچسباند و چند ثانیه ی بعد میگوید:
-آبتین من امروز کَل دارم، نمیتونم بیام! آخر شب اگه رو مود بودم، میام حساب کتاب…اگرم نشد می مونه واسه فردا…

این بشر چه زندگی ناشناخته ای دارد! فکر میکنم باید یک نشست ویژه با رادین داشته باشم!!

در فکر سردرآوردن از اوی عجیب غریب هستم که به یکباره به سمتِ در واحدم برمیگردد. قلبم آناً فرو می ریزد. نگاهش را درست به چشمی در می دهد! دستم بندِ در می شود. یعنی فهمید من از چشمی نگاهش میکنم؟!

میخواهم عقب بکشم اما می دانم که اگر فهمیده باشد، دیگر دیر است. البته عقب کشیدنم بیشتر این را مشخص می کند!
و او قدمی نزدیک می آید و خیره به چشمی میگوید:

-حساب کتابم با توام هنوز صاف نشده حوری! واسه تو یکی من همیشه رو مودم…فقط منتظر موقعیت خاصشم که سر و تهت کنم بچه موشِ پررو!!

آب گلویم را فرو می دهم. از ترس نوک انگشتانم یخ می زند و نمیدانم زبانم کِی میچرخد:
-برو بابا چوغوک*!
*گنجشک. کنایه از اینکه ریز می بینمت 🙂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Azal
Azal
2 سال قبل

خیلی خوب بود مخصوصا بخش هایی که بهادر بود😃👌

Rogha
Rogha
2 سال قبل

فقط یکم بیشتر کنی ممنون میشم✨🌺

Rogha
Rogha
2 سال قبل

عالیه خسته نباشی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x