خفه میشوم! او با همان نگاه میگوید:
-میخوای این بچه ی شخصیت غرورِ دست نیافتنی یه نگاه غرور دار بهت بکنه یا نه؟

وای… حتی تصورِ عشق آمیخته با غرور هم دلم را آب میکند! خنده ام جمع نمیشود:
-نه خب…
یک جوری نگاهم میکند که خنده ام هیچ، خودم هم جمع و جور میشوم!

-اِهِم…ممنون از راهنماییتون آقای…
-حالا امشب غذا چی درست کردی؟
با تعجب میگویم:
-امشب؟!! اممم سیب زمینی و سوسیس و تخم مرغ…

لب و لوچه اش جمع میشود:
-اینم شد غذا؟! بپر برو یه قیمه ی خفن هیئتی درست کن بیار من تست کنم ببینم به درد میخوره فردا ببریش واسه آبتین یا نه!

بهت زده میشوم:
-امشب؟!!
دستش محکم به کمرم میخورد:
-آره دیگه بپر برو ببینم چیکار میکنی حوری! تا دوساعت دیگه میخوام یه قیمه ای بار گذاشته باشی که دل من… نه یعنی دلِ آبتین و جد و آباد و کل خاندانشو بشوره ببره!

و من نمیدانم چرا با راهنمایی های هچل هفتِ این آدم پیش میروم! قیمه ی پرگوشت و هیئتی آماده است و من که قرار نیست کم بیاورم. همراه با او پیش میروم که ببینم قرار است در آخر به کجا برسم!

هرچه فکر میکنم تا بتوانم قدم بعدی اش را حدس بزنم، چیزی به ذهنم نمیرسد. و همین من را وادار میکند که بخواهم بیشتر او را بشناسم و بیشتر تلاش کنم تا از نقشه هایش سردربیاورم.

بشقاب برنج را در سینی میگذارم. ظرف خورشت قیمه ی خوش رنگ و لعاب را هم کنارش. اگر او میگوید راه نزدیک شدن به آبتینِ سمیعیِ مغرور و خاص غذاهای خوشمزه است، قطعا هدف دیگری هم پشتِ این راهنمایی دارد.

و من دلم میخواهد هم از راهنمایی هایش استفاده کنم، هم با او پیش بروم و از اهداف پشت پرده اش سردربیاورم!
سینی را در یک دست میگیرم و چند تقه ی آرام به در میزنم. چند ثانیه نمیکشد که در باز میشود.

ثانیه ای بدون حرف نگاهم میکند. لبخند پرمعنایی به رویش میزنم و میگویم:
-خورشت قیمه ی هیئتی آماده ست و امیدوارم مورد پسند شما که نه… مورد پسند آقای سمیعی قرار بگیره… بفرمایید تست کنید آقای بهادر!

دندانهایش فشرده میشوند و با خنده ای پر لذت، سینی را میگیرد:
-بده بیاد…
چشمهایم باریک میشوند. فقط اگر سرِ کارم گذاشته باشد!!
-شام نداشتی نه؟

بی اهمیت میگوید:
-شهربانو کتلت برام آورده… اما به خاطر تو از کتلت میگذرم و اینو تست میکنم…ببین چقدر هواتو دارم آبجی؟
عجب آدم فداکاری!

-خیلی ممنون!
-برو دیگه خبرشو بهت میدم…
دهان باز میکنم حرفی بزنم، اما در به رویم بسته میشود! به همین راحتی…

تشکر که نباید بکند، چون دارد فداکاری میکند و لطف میکند غذا برایم تست میکند! اما خب لااقل… یک چیزی از ظاهرش میگفت، کافر!

به خانه‌ام برمیگردم. فکر میکنم چرا شهربانو برایش کتلت آورده بود؟! اصلا چرا انقدر هوایش را دارد؟!! بارها دیده ام که برایش غذا می آورد. حتی یکی دوبار شنیدم که از او درخواست داشت تا خانه اش را تمیز کند. آن هم بسیار محترمانه!

رادین هم که هرچه بهادر دستور بدهد، فی الفور انجام میدهد. کاملا هم با اشتیاق و از جان و دل! بالاخره دست راستش است دیگر. شوهرِ شهربانو هم برخوردش با بهادر جور دیگری است. هرچند یکی دوبار بیشتر ندیدم، ولی همان هم مشخص بود که چه احترام خاصی برای جنابِ بهادرِشان قائل است!

و من هنوز متحیرم از رئیس بودن او!
احساس میکنم همه چیز از اولین روز، برنامه ریزی شده است برای اسگل کردن من! اگر اینطور باشد…
-جرِش میدم!

-کیو داری جر میدی؟!
ترسیده یک متر در جا میپرم. به سمت درِ بسته برمیگردم. چرا نزدیک به در ایستاده بودم؟!
-بله؟!

یک ضربه ی آرام به در میزند:
-بیا باز کن درو…
دیگر عادت کرده ام به جن بودنش!
در را باز میکنم و او به رویم نگاه پرمعنایی میکند.

-کمک نمیخوای؟
خدایا میدانم چرا میگوید. اما چرا میپرسم؟!
-برای چی؟!
-واسه جر دادن…

بفرما!
-نه ممنون…
میخندد:
-تعارف نکن… اگه کمک خواستی من همیشه هستم حوری… تو جر دادنم تخصص بالایی دارم!

آه خدا کاش بمیرد!
گوشه ی لبم میپرد:
-گفتم… ممنون!

-حالا کیو میخوای جر بدی؟!
تا نوک زبانم می آید که بگویم “تو رو!!”. خدا میداند به چه سختی قورت میدهم و با لبخند ملیحی میگویم:
-نظرتون چیه درمورد قیمه حرف بزنیم؟

و نگاهی به سینی و بشقاب های خالیِ خالی میکنم. چشمهایم از حیرت درشت میشود. پنج دقیقه هم نشد… این همه را چطور بلعید؟!!
-انگار… خیلی هم خوشمزه بود!

سینی را به سمتم میگیرد و با پررویی میگوید:
-بد نبود… اینطوری ببری واسه آبتین اصلا نگاش نمیکنه!

-چرا؟!
سینی را در دستم میگذارد و میگوید:
-رنگش خیلی پررنگ بود… آبتین کمرنگ تر دوست داره… نمکش خیلی زیاد بود…طرف غذا رو بی نمک میخوره… برنجشم که خشکِ خشک بود… چرب و چیلیش کن دختر…

انقدر ایراد داشت و چند دقیقه ای همه را بلعید؟!!
-اگه انقدر بدمزه بود چطوری تونستی کلِشو یکجا فرو بدی؟!
حق به جانب میشود:

-من فرق دارم حوری! من قرتی نیستم… سوسول نیستم… سنگم بذارن جلوم میخورم میگم الهی صدهزار مرتبه شکر! خدا برکت به سفره تون بده… اما این بچه که مثلِ من نیست… بد غذائه… هرچیزی به مزاجش سازگار نیست… سخت پسنده حوری، سخت پسند! اگه میخوای پسندیده بشی، اونی که من میگمو گوش کن!

خب سعی میکنم باور کنم!
-خب حالا… سالاد، یا دسر… چی دوست داره؟
چند ثانیه بدون حرف نگاهم میکند. منتظر میشوم حرفش را بزند… که به یکباره فوران میشود!

-چرا الان درست نکردی؟!
-چی؟!!
اخم میکند:
-مثل اینکه من زحمت کشیدم و تستر شدما… واسه من چرا دسر مِسر درست نکردی؟!

نمیدانم چرا خنده ام میگیرد. شبیه به یک پسربچه ی تُخس و… حسود است؟!!
با همان قیافه میغرد:
-نخند الان!

خنده ام بی اراده وسعت میگیرد.
-یه حسی بهم میگه که… هرچی درباره ی آبتین بهم میگی، برعکسه!
مات میماند. مچ گیرانه چشمکی میزنم:

-آره؟ یا یه فکر دیگه تو سرته؟ چه نقشه ای برام داری شیطون؟
خنده اش میگیرد. همراه با او میخندم و انگشت اشاره ام را به سینه اش میزنم:
-میخوای منو از اینجا بیرون کنی آرررره؟

خنده اش بلندتر میشود. من هم! و ادامه میدهم:
-شایدم همه رو راست بگی و بخوای منو به آبتین نزدیک کنی تا اینطوری از شرّم خلاص شی…دیدی؟ دیدی دستتو خوندم؟

با خنده ی بلندی، محکم به شانه ام میزند. خنده ام جمع میشود. او میگوید:
-دختر باهوش! تنهایی فکر کردی؟
حقیقتا شانه ام درد میگیرد. اخم میکنم:

-دستتو بنداز عه!
لپم را آرام میفشارد و صورتش را تا صورتم پایین می آورد.
-بلدیا! دیگه چه فکرایی میکنی موش کوچولوووو؟

دستش را پس میزنم و با جدیت میگویم:
-لپ من آلت تفریح و خنده ی شما نیست آقای محترم! لطفا حد خودتون رو بدونید و پاتون رو از گلیمتون فراتر نذارید!!

با خنده انگشتانش را روی پیشانی ام میگذارد و آرام به عقب هل میدهد:
-خیلی خری تو!
-خودتی عه!

چتری هایم را به هم میزند:
-عاشقتم خره!!
چه چیزی میان سینه ام ارتعاش پیدا میکند؟!! میان گیجی و عصبانیت، دندانهای تیز شده ام را نشانش میدهم:
-اینبار دست به چتریام بزنی… گازت میگیرم!

بهت زده میشود. نگاهش خیره میشود و من با همان ژست آماده ی حمله میغرم:

-هرکاری کنی… هرفکری تو سرت باشه… هر نقشه ای واسه من داشته باشی… من آماده ام آقابهادر! حالا تو با خودت فکر کن که از من جلوتری و میتونی منو بازی بدی… ببینم چطوری میخوای غافلگیرم کنی و بهم رودست بزنی؟ در هر حال من واسه هر حرکتت آماده ام!

نگاه خاصی به سر تا پایم می اندازد. به چشمانم میرسد… کم کم خنده ای روی لبش می آید و میتوانم تحسین را در نگاهش ببینم. البته که پر از وسوسه میگوید:
-پس باش که دارم برات خوشگله!

قلبم با شدت میلرزد. پس برایم کنار گذاشته!!
-هستم! و ممنون واسه راهنمایی هات آقای رئیس! قطعا به کارم میان…

لبخندی با آن نگاهِ پر از حرف و حریصانه دارد و قدم عقب میگذارد. و درحال رفتن به خانه اش میگوید:
-عزت زیاد حورا خانوم!

در به رویم بسته میشود. چشم روی هم میگذارم و بی اراده نفسِ حبس شده ام را بیرون میفرستم. اینکه نمیتوانم بفهمم چه در سر دارد، من را به چالش وامیدارد.

و اینکه من را با وسوسه ی تمام به این بازی ترغیب میکند و هشدار میدهد که آماده باشم، به شدت هوشمندانه است و عجیب موفق!
من میمیرم برای ادامه ی این بازیِ هیجان انگیز و پیش بینی نشده!

***************
خورشت قیمه را با سلیقه در ظرفی میریزم. بدون اینکه به توصیه های بهادر در مورد طعم و رنگش توجه کنم!

نمیدانم. یا کاملا برعکس گفته هایش باید عمل میکردم… یا درست طبق خواسته اش… هردو حالت ریسک است و درمورد این آدم باید عمیق تر فکر کرد و عمل کرد. یعنی گاهی اصلا کاری نکرد! نه این‌وری، نه آن‌وری!

حال آن که میدانم شاید این پیشنهاد غذا بردن هم نقشه باشد و عمل کردن به آن درست نباشد. اما میخواهم به او بفهمانم که… پایه ام. سرسختانه هم پایه ام!

حالا که او به راحتی من را ترغیب و راهنمایی میکند تا به پسرعمویش نزدیک شوم، من هم میخواهم ثابت کنم که راحتم و از راهنمایی هایش برای نزدیک شدن به آبتینِ سمیعی، نهایت استفاده را میبرم!
فقط… این حرص و اشتیاق از کجاست؟ نمیدانم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۶ / ۵. شمارش آرا ۹

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
2 سال قبل

سلام خوبی فاطی چرا پارت ۴۲ نیست

ریحان
ریحان
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

مرسی گلم

mahsa
2 سال قبل

چه کرده این حوری خانوم

neda
neda
2 سال قبل

نمیری تو بهادر… 😂

Parham
Parham
2 سال قبل

دمت گرم حوری😁

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x