رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 58 - رمان دونی

 

-حورا؟!

با صدای سوره به سختی به خود می آیم. هرچند حواسم پرت است وقتی جواب میدهم.
-من… بیرونم… با یکی از دوستام اومدم بیرون… چیزه سوره… برات لوکیشن میفرستم…
-لوکیشن؟! وا چرا؟!!

خودم هم نمیدانم چرا! برای همین میگویم:
-همینطوری…
بهادر را می بینم که دستی روی سر برغاله ی پر انرژی ای که دورش میچرخد، میکشد و میخندد. سوره میپرسد:

-کجایی خب؟!
نگاه بهادر را دریافت میکنم. مستقیم و با چشمهای باریک شده خیره ی من است! با مکث جواب سوره را میدهم.
-خودمم نمیدونم… اولین باره اومدم اینجا… بهت پیام میدم… خداحافظ…

دیگر نمیشنوم سوره چه میگوید. تماس را قطع میکنم و نگاهم از بهادر جدا نمیشود. بهادر به سمتم می آید و از شیشه ی پایینِ ماشین سرش را داخل میکند.
-از گوسفند میترسی؟

جوابی ندارم. او میگوید:
-اگه نمیترسی، بیا پایین…
با مکث میگویم:
-فکر کنم… میترسم…

نگاهش از من میگذرد و خیره به پشت سرم میگوید:
-خب پس بمون تو ماشین، من یه چند دقیقه ی دیگه میام…
با اینکه از خودش میترسم، اما از رفتنش… بیشتر میترسم. یعنی از نبودنش و تنها شدنم!

برای همین بی اراده میپرسم:
-کجا میری؟!
با ممکث نگاه از پشت سرم میگیرد. و این باعث میشود که رد نگاهش را دنبال کنم. او میگوید:

-همین دور و وَر…
نگاهم به ساختمانِ ویلا مانندی میرسد که در نقطه ی نبستا دوری است. و مردِ جوانی در تراس ایستاده و نگاهش مستقیما به این قسمت است.
-بشین میام…

سریع به سمت برمیگردم.
-نه!
چشم باریک میکند. وقتی می بینم که گوسفندها دور شده و در اطراف میچرخند و کارگر با علوفه حواسشان را پرت کرده است، میگویم:

-منم میام… دوست ندارم اینجا تنها باشم…
نگاه از من نمیگیرد. از ماشین پیاده میشوم و کنارش میروم. هوای باغ سرد است. روی زمین کمی برف باریده مانده است. وقتی راه می افتد، بنا به ترسی که هنوز در وجودم است، میگویم:

-لوکیشن اینجا رو واسه خواهرم و مامان و بابام فرستادم… واسه دوستام هم!
نگاه از روبرو نمیگیرد و بی حوصله میگوید:
-چطوری دلت اومد با من این کارو بکنی حوری؟ حالا من چطوری اینجا بهت تجاوز کنم؟

چقدر تمسخر در صدایش است! راستش یک کمی از حرفی که زده ام، خجالت میکشم.
-بی ادب!
آرام میگوید:
-جون…

چرا؟!
-هه! جون به خودت…
و وقتی نگاهم میکند، او هم یک “چرا؟!!” در نگاهش دارد!
به ویلا میرسیم، یعنی به مردِ جوانی که انگار منتظرِ آمدنِ ماست.

وقتی بهادر می ایستد، من هم نگاه از اطراف میگیرم و کنارش می ایستم. روبروی مردِ جوانی هستیم که چند پله بالاتر از ما ایستاده است. لحن بهادر نسبتا سرد است، وقتی کوتاه میگوید:
-سلام…

و من مودبانه سلام میدهم، هرچند که او را نمیشناسم. میترسم، یا نمیترسم… نقشه ای برایم نداشته باشند؟!
او با نگاهی که بین من و بهادر جابجا میکند، میگوید:
-علیک سلام…

و نگاهش مستقیم به من است، وقتی ادامه میدهد:
-خوش اومدید خانوم…
به بهادر بچسبم، یا او خودِ خطر است؟!

-متشکرم…
نگاهش را به بهادر میدهد:
-معرفی نمیکنی؟
بهادر معمولی میگوید:
-کارمند شرکتمه…
جوابش غیر منتظره بود! او ابرویی بالا میدهد و یک پله را پایین می آید.

-خوشوقتم خانومِ…
لبخند میزنم:
-بهشتی هستم… حورا بهشتی!
نگاه گوشه ای بهادر را حس میکنم و مرد لبخند خاصی به رویم میزند.
-خوشوقتم خانومِ حورا بهشتی… بنده اتابکِ دادفر هستم…
خب… چه بگویم؟!
-از آشنایی باهاتون خوشوقتم…

با مکثی نسبتا طولانی نگاه از من میگیرد و رو به بهادر میگوید:
-فکر نمیکردم امروز بیای… اما می بینم که با کارمند تشریف آوردی!
نمیدانم چرا حس میکنم تهِ حرفش کنایه دارد. با کنجکاوی و نفهمی فقط نگاهشان میکنم. بهادر میگوید:

-منم فکر نمیکردم امروز اینجا باشی… گفتم واسه سرکشی بیام که دیدم بله… شمام که اینجا تشریف داری اتابک خانِ دادفر!
لحن بهادر هم کم از او ندارد. اتابک دو پله ی باقیمانده را هم پایین می آید و با نگاهی به اطراف میگوید:

-داراییم اینجا ریخته… چرا تشریف نداشته باشم؟ سرکشی به اموال و سرمایه م ایرادی داره؟ نکنه مشکلی با اینجا بودن من داری؟

و با نگاه معنا داری که به من میکند، آرامتر ادامه میدهد:
-مزاحم که نیستم؟

منظور بدی داشت؟!!
بهادر با تکخندی میگوید:
-نه بابا مزاحم چیه؟ ما کارمون رو انجام میدیم و میریم… شما باش و سرکشی به مال و اموال و سرمایه و داراییت!

متعجب و کنجکاو به بهادر نگاه میکنم:
-کارمون چیه؟!
سکوت میشود. اتابک چشم از ما نمیگیرد و بهادر با چشمهای جمع شده، در چشمهایم میگوید:

-میگم بهت…
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم:
-الان بگو! قراره چیکار کنیم؟ واسه چی اومدیم اینجا؟ اصلا اینجا چه خبره؟!
صدای خنده ی آرام اتابک را میشنوم. وقتی نگاهش میکنم، او با لحن پرکنایه ای به بهادر میگوید:

-مطمئنی کارمندته؟ فکر کنم جای خوبی رو واسه قرار انتخاب نکردی پسر!
چیزی مثلِ خجالت وجودم را دربر میگیرد و نمیدانم چرا!

بهادر با جدیت میگوید:
-ما خودمون باهم کنار میایم، شما نگرانِ کارمندِ من نباش…
اتابک هنوز جوابی نداده که حس میکنم کسی از پشت پالتو ام را میکشد! همین که برمیگردم، نگاهم به یک بزغاله، یا بره، یا نمیدانم چه موجودی می افتد!

از ترس جیغِ بلندی میکشم. موجودِ بازیگوش جلوتر می آید و من پا به فرار میگذارم. جیغ جیغ کنان از پله ها بالا میروم. و آن موجود هم به دنبالم!!
بهادر بلند میگوید:
-وایسا کاریت نداره… حوری!

مگر میتوانم؟! احساس میکنم قرار است خورده شوم! به خصوص که با پا تند کردن و جیغ زدنم، انگار بقیه ی حیوانات هم شورش میکنند!! غاز از یک طرف داد میزند و گوسفندها از یک طرف عر میزنند. صدای واق زدن بلند سگ هم یک طرف. گیج و وحشت زده ام که یکی دستم را میگیرد.

-صبر کن عه!!
همین که چشمم به بهادر می افتد، بی اراده خود را در آغوشش پنهان میکنم.
-داره میاد، داره میاد!! تو رو خدا بگیرش…

و یک آن وقتی نگاهم به اطراف می افتد، می بینم که چند بزغاله و بره نزدیک به من میدوند و بالا و پایین میپرند. یک سگِ بزرگ رو به ما ایستاده و در چشمانم زل زده است! و یک کارگر در تلاش برای آرام کردن گوسفند ها و در آخر، اتابکی که بهت زده به من خیره مانده است!

بهادر شانه ام را میگیرد و سعی میکند آرامم کند.
-از چی میترسی؟ کاریت ندارن… مثلا آوردم نگاه کنی، حال کنی… این ک. خل بازیا چیه درمیاری؟

در همان حالی که غرقِ ترس هستم، میغرم:
-بی ادب نشو!
با چشمان جمع شده نگاهم میکند.
-میخوای از بغلم بیای بیرون یا همینطوری میخوای بچسبی به من؟

خب… خجالت که میکشم… اما اگر از بغلش بیرون بیایم، ممکن است این حیوانات به من حمله کنند و درسته قورتم دهند! تکان نمیخورم و میگویم:
-اول… بگو برن… همشون!

در سکوت نگاهم میکند. با اخم و ترس و خجالت میغرم:
-نگاه نکن که مجبورم کنی خجالت بکشم و از رو بیفتم… به بزغاله هات بگو برن اونور… به سگت هم بگو اینطوری به من زل نزنه… اون گوسفنده چی میگه؟ گوسفنده یا گاو؟! وای خدا اون غازِ گُنده هورمونیه، یا از نسل سیمرغه که انقدر بزرگه؟! همشون ترسناکن… منو آوردی اینجا که بترسم و بپرم تو بغلت؟! بیا… به خواسته ت رسیدی!

و سفت تر به تنش میچسبم! دهان باز میکند حرفی بزند، اما اتابک زودتر میپرسد:
-حالش چطوره؟ خوبی حورا خانوم؟
ای خدا میدانم زشت است که در این حالت هستم. اما جدا شدن از آغوشِ بهادر، مساوی است با خورده شدن توسط این جک و جانورها!

از همان جا با خنده ی هولی میگویم:
-خوبم ممنون… خوبم…
متعجب میخندد. بهادر را مخاطب قرار میدهد:
-رنگش پریده… پس نیفته؟

بهادر آرام و جدی میگوید:
-حواسم هست…
و رو به من میگوید:
-پس نیفتی خوشگله؟

نگاهم را به او میدهم:
-بریم؟ میشه بریم؟ نمیخوام تو بغلت باشم اَه… کارت اصلا درست نیست… امیدوارم یه دلیل قانع کننده واسه آوردن من به اینجا داشته باشی… وگرنه…

هنوز تهدیدم کامل نشده که بره ای بپر بپر کنان به سمتم می آید. قلبم از وحشت میریزد. پشت بهادر سنگر میگیرم و او را سپر خود میکنم.

-نیا نیا جونِ مادرت برو… بهادر نذار بیاد… جون من…جون تو… جونِ…
بهادر بدون توجه به التماسهای من، خم میشود و بره را بغل میگیرد! من جیغ میزنم:
-نه بذارش زمین!

به سمتم برمیگردد… با همان بره ای که در آغوشش است!
با جیغ کوتاهی از او فاصله میگیرم. بهادر قدمی به سمتم برمیدارد و من بلند میگویم:
-نزدیک من نیارش! بذارش زمین!!

آرام میخندد:
-از این میترسی؟! بیا ببین؟ کاریت نداره بابا… بیا بهش دست بزن؟
حالا که آن وسط تنها شده ام، نگاهم به اطراف میچرخد. احساس بی پناهی میکنم و میگویم:

-بریم!!
قدم دیگری به سمتم می آید:
-اول به این دست بزن، بعد بریم!
عجب آدم مرضی!
-چی چیو دست بزن؟! بذارش زمین، بریم!
خباثت در آن چشمهای سیاه موج میزند، وقتی بره را به سمتم میگیرد:

-بوسش کن، بریم!
با جیغ دیگری عقب میروم و چشم میبندم. به کجا پناه ببرم؟!
-بذار بیام بغلت!
-ازش لب بگیر، بغلت کنم!

بهت زده چشم باز میکنم. و همان لحظه صورت بره را در چند سانتی صورت خود می بینم. یک بَعِ کوتاه و آرام میکند… و من سکته کنان جیغ میزنم و برمیگردم تا بدوَم. اما چند قدم برنداشته، اتابک را روبروی خود میبینم. مکث میکنم… بپرم بغلِ او؟!! امن است؟! خنده و نگاهِ متعجب و پرتفریحش که چیزی را نشان نمیدهد.

-بیام… پیشِ شما؟!!
نگاهش از من میگذرد و به پشت سرم میدهد.
-بیا پیش من…
آه یک پناه! قدم که به سمتش برمیدارم، صدای بهادر را از پشت سرم میشنوم.
-بیا حوری گذاشتمش زمین!
با تمام حرصم میغرم:
-بمیر!

اتابک میخندد. نسبتا بزرگتر از بهادر به نظر میرسد. شاید سی و چند ساله! و نگاهش به بهادر… دوستانه نیست.
-جات پیش من امن تره حورا خانوم…

البته پیش هرکسی، جز بهادر!
اما قبل از اینکه به اتابک برسم، دستم از پشت کشیده میشود. و بلافاصله بهادر میگوید:
-بریم دیگه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

یکم زیادی لوسه 😕
از بره میترسه😐
یا بغل میخواسته 😂؟

ghazal
ghazal
2 سال قبل
پاسخ به  Sahar Shoorechie

بغل میخواسته😂

🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل

همه تو مسجد گریه میکنن من اینو میخونم میخندم 🥹🥹🥹🥹🥹🥹😂😂😂

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  🫠anisa

😂😂 کارت بیسته

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x