رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 63 - رمان دونی

 

صورتش جمع میشود و ناله ای میکند.
-آخ آی خاله گفتم که… عمو گفت بیام یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره…
بی اراده از دهانم میپرد:
-عمو بیخود کرد!

همان لحظه تقه ای به درِ خانه ی بهادر میخورد! قلبم!! رادین میگوید:
-بی احترامی نکن خاله… بده که ازت خبر میگیره؟
وای از دست این رادین و آن عمویش!

بابا میپرسد:
-عمو کیه؟!
رادین دهان باز میکند که بازهم حرصم دهد، که من سریع میگویم:

-عمو منصور رو میگه! عمو منصور… عمو منصورِ مهربون که همیشه… پیگیر حالمه!
بابا چند لحظه ای متعجب نگاهم میکند. با لبخند دندان نمایی بیشتر تلاش میکنم برای ماست مالی کردن!

-آخه عمو منصور از طریق شهربانو جون که مامان رادین باشه، همیشه حال منو میپرسه… حتما به گوشش رسیده که برام مهمون اومده… حتما میخواست ببینه چه خبره و… از این حرفا دیگه!

به رادین نگاه میکنم و با نگاهم تهدیدش میکنم:
-مگه نه رادین جان؟!!
قبل از اینکه رادین چیزی بگوید، صدای بابا سجاد را میشنوم:

-به عمو منصور گفتی بیخود کرده؟!
آه حالا بیا این یکی را درست کن! نگاهش که میکنم، اخمش را به رویم میپاشد.
-تو خجالت نمیکشی حوریا بابا؟! این چه طرز حرف زدن پشت سر عموته؟

کاش سرم را به تیغه ی چهادرچوبِ در بکوبم! رادین میگوید:
-بعضی وقتا هم حرفای بد میزنه عمو!
از گوشه ی چشم به رادین نگاه میکنم و صدای هینِ مامان را میشنوم.

-حورا؟!
رادین اصلا خط و نشانِ نگاهم را به یک ورش هم حساب نمیکند و با آب و تاب بیشتری میگوید:
-منم یه بار زد!!

دیگر نمیشود! گوشش را میگیرم و میپیچانم… و با تبسمی پر حرص میگویم:
-عزیز دلممم مرسی که اومدی سر و گوش آب دادی… دیگه زحمت رو کم کن و برو به عمو بگو حالم خیلی خوبه!

صورتش از درد جمع میشود و همین که صدای آخش درمی آید، رهایش میکنم. و جلوی نگاه متعجب مامان و بابا، او را کمی به عقب هل میدهم:
-بدو برو!

سپس در را به روی نگاه موذیانه اش می بندم. همین که برمیگردم، نگاه بهت زده ی مامان و بابا را روی خودم می بینم. با مکث میخندم و میگویم:
-چایی سرد شد!

دیگر حرفی زده نمیشود و من نمیدانم… آیا به خیر گذشت؟! یا قرار است همچنان تن و بدنم را بلرزاند؟!

احساس میکنم از بازی دادن طعمه اش بیشتر لذت میبرد، تا اینکه یکهو آن را فرو دهد! اگر من طعمه اش باشم و او هم گرگِ بیابان، قطعا یک گرگ باران دیده است و من هم که یک بره ی ناقلای گیر افتاده در دامش! که نمیداند این گرگِ پدرسوخته چه برنامه ای برای خوردنش دارد!

بزغاله شیر دادن، یا استفاده از بهترین موقعیت برای شکست دادنم؟!
عصر که میشود، بابا به دیدن عمو منصور میرود. و مامان با کنجکاوی، به همه جای خانه سرک میکشد. از اتاق خواب و کمدها گرفته، تا تراس و… تراسِ بغلی!

نگاه مشکوک و کنجکاوش از تراس بغلی جدا نمیشود و میگوید:
-حورا این تراس چرا انقدر شلوغه؟! کی اینجا زندگی میکنه؟
چه بگویم آخر؟!! همه اش استرس دارم که بهادر یکهو با یک شلوار کردی و بالاتنه ی برهنه در تراس ظاهر شود. با اینحال میگویم:

-هیچکس!
کمی متعجب است.
-جداً؟! نمیدونم چرا احساس کردم خالی نیست… احساس کردم سر و صدا از اونجا میاد!

-اشتباه احساس کردی مامان جان… بیا بریم تو، هوا سرده…
نگاه پرتردیدش را از تراسِ پر و شلوغِ خانه ی بهادر میگیرد و رو به من میپرسد:
-پس این وسایل واسه کیه؟

میخندم.
-مگه نمی بینی آت آشغاله؟ احتمالا واسه صاحب خونه ست که به دردش نمیخورده و ریخته اینجا… طرف آشغال جمع کن بوده لابد…

مامان با نگاه دیگری به تراس خانه بهادر، میگوید:
-چی بگم… اون تفنگم…
دستش را میکشم:

-بیا مامان گیر دادیا!
تا میخواهد داخل شود، ضربه ی نه چندان آرامی به در شیشه ایِ تراسِ خانه ی بهادر میخورد! قلبم با شدت کنده میشود. مامان متعجب نگاهی به من میکند و سپس برمیگردد.

-صدا اومد!
انقدر هول میشوم که تقریبا داد میزنم.
-از اونجا نبود! از پایین بود… صدا از پایین بود… خونه ی شهربانو اینا…

چند لحظه ای در همان حالت می ماند. دستش را بار دیگر میکشم.
-بیا دیگه سرده بخدا!
بالاخره رضایت میدهد داخل شود. اما حرفش را هم میزند.
-من به این خونه مشکوکم! احساسم میگه یه خبرایی اونجاست…

به در خنده میزنم.
-انقدر کارآگاه بازی درنیار… تو خونه ی خالی چه خبری قراره باشه، جز وجود اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه و… از این موجودات پلید؟

یعنی خیلی پلید!
مامان متعجب و نگران نگاهم میکند.
-نمیترسی شبا اینجا تنها؟
راستش… نه!

-بیشتر هیجان انگیزه… دلهره و وحشتی که با هیجان همراه باشه… وای خیلی حال میده!
وقتی عاقل اندر سفیهانه خیره ام میشود، خیلی زود خود را جمع و جور میکنم و اصلاح میکنم.
-شوخی کردم… اینجا خیلی امنیت داره… خدا پدر عمو منصور رو بیامرزه!

***************************

باورم نمیشود. دو روز است که از بهادر خبری نیست!! واقعا هیچ خبری! همان شب که من از استرس وجودش خوابم نمیبرد، رفت.
یعنی ساعت پنج صبح… وقتی که من حتی یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته بودم، صدای روشن شدن ماشینش را شنیدم.

مثل فشنگ درجا پریدم و از اتاق بیرون آمدم. مامان و بابا توی پذیرایی خوابیده بودند. به آرامی رد شدم و خود را به تراس رساندم. بی سر و صدا در تراس را باز کردم. و دیدم! او با ماشین از خانه بیرون رفت.

و حالا دو روز است که از رفتنش میگذرد و برنگشته است!
عجیب نیست؟! و این نبودنش چه چیزی را می رساند؟! نقشه ی جدید؟ یا قبول کردن ماندنم در این خانه؟ یا همان منصفانه بازی کردنمان، تا من برای ماندنم و این بازی بیشتر تلاش کنم؟!

شاید هم همچنان باید منتظر یک حرکت غیر قابل پیش بینی برای زمین زدنم باشد.
و یک حسی به من میگوید که اینطور فراری دادنم، آنقدر که باید برایش لذت ندارد! گرگ باران دیده ی نگاه سگیِ هیکل سکسیِ شلوار کردی، به دنبال اوج لذت است!

و احتمالا نقشه های خیلی حساب شده تری برایم دارد، تا اینکه به راحتی منِ بره ی گیسو کمندِ چشم قشنگِ حور و پریِ بهشتی را دک کند و از بازی با منِ سرتق که اهل کم آوردن نیستم، نهایت استفاده و لذت را نبرد!

اگر اینطور است که خوب است! من هم آماده ام. و نمیگذارم که در این بازی کمتر از او لذت ببرم!! حتی بمیرم هم برنده ی این بازی من ام!

شال پشمی را روی موهایم مرتب میکنم. از اتاق بیرون میروم. مامان و بابا درحال صبحانه خوردن هستند. کنارشان پشت میز می نشینم.
مامان میگوید:

-حالا نمیشد امروزم نری؟
برایشان توضیح داده ام که یک کار موقت در شرکت یکی از استادها پیدا کرده ام و البته به عنوان کارآموز استخدامم کرده اند.

-نه دیگه دو روز مرخصی گرفته بودم… میرم، زود برمیگردم… بعد باهم بریم بیرون یه چرخی بزنیم…
بابا میپرسد:
-جای قابل اعتمادیه حوریه؟

گونه اش را میبوسم و این چندمین بار است که این سوال را میپرسد.
-آره قربونت برم… یه شرکت جمع و جوره که استاد آینده مون، رئیسشه… من که پامو جای ناامن و غیر قابل اعتماد نمیذارم!!

هردو جوری نگاهم میکنند که مجبور به خندیدن میشوم. دخترشان را می شناسند که چقدر اهل ریسک است!

دانه های ریزِ برف با طنازی روی زمین می نشینند. بدون هیچ عجله ای قدم برمیدارم. این کوچه در روزهای زمستان هم زیبایی بی نظیری دارد. به خصوص که برف ببارد و خلوت باشد و آنقدر سرد نباشد.

بعد از سه روز به شرکت میروم. هرچند اجباری به رفتن نیست و کسی هم از من نخواسته است که برگردم. کسی سراغم را نگرفته… یا حتی پیامی… زنگی… کوفتی… زهرماری…

آن هم در روزهای تعطیلی دانشگاه. خب مگر من کارمند، که نه حالا… کارآموزِ آن شرکت نیستم؟! حالا برای کار استخدام نشده باشم و برای چیز دیگری در آنجا باشم. بالاخره کار کار است دیگر. آیا رئیسِ شرکت، نباید یک خبر از کارآموزش بگیرد؟!

تا این حد بیخیال و بیشعور و… بی تفاوت؟!
به آرامی روی برفها قدم میزنم و برای افکار چندش آورم، دهانی کج میکنم. نگاهم که به اسمِ کوچه می افتد، پشت چشمی نازک میکنم. کمی… متنفرم و نمیدانم چرا!

-دلیلی نداره… چون نفرت انگیزه!
و من چرا به شرکت آن نفرت انگیز میروم؟!
-چون باید بفهمم چی تو سرش میگذره!

منطقی است. اما چرا نمیگذارم بعد از رفتنِ مامان و بابا؟!
-چون مامان اینا تا آخر هفته هستن…
این هم شد دلیل؟! خب تا آخر هفته صبر کنم.

-دیر میشه! شاید تو این مدت کاری کرد و من نفهمیدم… اون وقت چی؟
هوم… خود را قانع میکنم که دلیل منطقی تر از این؟! برای همین امروز دیگر طاقت نیاوردم!

اصلا هم ربطی به سوت و کور بودنِ آن واحد بغلی و آن تراسِ بغلی ندارد. این حجم سکوت و آرامش مثل یک رویا ست و من هم که چقدر رویا پسند! راستش دلم برای کابوس تنگ شده و انقدر سکوت و آرامش زیادی حوصله سر بر نیست؟!

در شرکت که به رویم باز میشود، یک چیزی در سینه ام بالا و پایین میپرد. این حالم به شدت برایم مسخره است و باید عادی شود یا نه؟!
درحالیکه قدم داخل میگذارم، نگاهم میگردد. خانم زند را می بینم. با لبخند سر برایش تکان میدهم.

-سلام…
و نمیدانم حواسم کجاست! لبخندش را می بینم. حتی لبهایش که تکان میخورند و میگویند.
-سلام عزیزم… خوبی؟ فکر میکردم رفتی استراحت…

از کجا این فکر را کرده؟ شاید از آنجایی که آمدن و نیامدنم به شرکت دل بخواهی است و رؤسا کاری ندارند! حالا این رؤسا هستند آیا؟!
-اومدم یه سر بزنم و…

نگاهم بی اراده به سمت در اتاقِ بهادر کشیده میشود. آن چیزی که در سینه ام بالا و پایین میپرد، وحشی تر میشود!
-اگه کاری هست انجام بدم!

صدایم چرا بالاتر رفت؟! نگاه به خانم زند میکنم… اما کاش پنجره ی اتاق بهادر را هم یک نگاه بکنم!
-چه خبر؟ بچه ها چطورن؟

خانم زند اشاره ای به قسمت نقشه کشی میکند.
-مشغول کار…
با مکث خود را نزدیک میکشم و آرام میپرسم.

-کسی… سراغمو نگرفت این چند روز؟
او در چشمانم دقیق میشود. و ثانیه ای طول میکشد تا بگوید:
-نه!
چه غم انگیز!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
2 سال قبل

دررست شد اخییش😂

زلال
زلال
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

،🤣🤣من اصن مریض شدم نمیومد برا من

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x