رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 65

3
(2)

 

سرایدار در را باز میکند. آبتین منتظر و متعجب به من زل زده است. صدای… بهادر را میشنوم.
-چطوری مش اسماعیل؟
خدایا خودش است، با همان طرز حرف زدن خاصش!

-چیزی شده حورا خانوم؟!!
صدای متعجب آبتین هم من را به خود نمی آورد. تمام حواسم به پشت سرم است و نگاهم از آبتین کنده نمیشود. بار دیگر صدایش را میشنوم.

-احوال خانومِ زند؟ چه خبر منشی؟
آب گلویم به سختی پایین میرود. خانم زند جوابی میدهد. نمیشنوم. اما صدای بهادر را…
-چند دقیقه ی دیگه زنگ بزن بهش، وصل کن به…

وقتی ادامه ی جمله اش را نمیگوید، احساس میکنم که من را دید!!
-حوری؟!!
آن چیزی که در سینه ام بالا و پایین میپرید و تازه آرام شده بود، بار دیگر وحشی میشود!

حس میکنم دارد به سمتم می آید. میخندم. ابروهای آبتین بالا میپرند. صدایم کمی از حد نرمال بالاتر میرود.
-هیچی… واسه حرفایی که زدی، ممنون دوستم… خداحافظ!

و در را به روی نگاه بهت زده ی آبتین می بندم. برمیگردم… کاملا بی خبر! او را در چند قدمی ام می بینم. قبل از هرچیزی میگوید:
-دوستت؟!

تعجب در نگاهم میریزم.
-عه شما؟! خوب هستین آقای رئیس؟ خسته نباشید…سلام!
نگاه گذرایی به سر تا پایم میکند و قدمی نزدیکتر میشود.

-داری میری، یا تازه اومدی؟ چی شد اومدی؟!
و نگاه من به او گذراتر است. پلیور و شلوارِ جینِ ساده و… کتانی!
-واقعا متوجه اومدنم نشدید؟! مگه تو اتاقتون نبودید؟

کوتاه میگوید:
-نه…
-عه! متوجه نشدم، فکر کردم هستید! به هرحال من از صبح اومدم یه سر به بچه ها و آبتین جان… بزنم… الانم دارم میرم خونه… با اجازه ی شما البته!

لبخند به رویش میزنم و سری برایش تکان میدهم. از کنارش میگذرم. دستی به آرنجم میزند.
-صبر کن منم دارم میرم…

لرزش قلبم را چطور نادیده بگیرم؟! و زیادی مزخرف نیست این لرزش؟ آن هم به خاطر این موجود!
با تمامِ اینها رو به او جفت ابروانم را بالا میبرم و پرمعنا میگویم:
-داری میری؟! شما که تازه اومدی آقای رئیس…

نگاهش گذرا در صورتم چرخ میخورد.
-اومدم سر بزنم و برم…
آرام میخندم.

-چرا فکر کردم قراره بری تو اتاقت و به کارات رسیدگی کنی؟! قرار نبود خانوم زند چند دقیقه ی دیگه یه شماره رو وصل کنه به اتاقت و…
با خنده ی خاصی میگوید:
-زبون نریز حوری…

من زبان ریختم؟!!
-وا…
دوباره دستی به بازویم میزند… گذرا!
-بیا کارِت دارم…

بهانه است؟!
-اگه به خاطر رسوندن من میخوای از کارِت بزنی، من راضی نیستما… چیزی که فراوونه، دربستی و اسنپ!
اینبار لحنش بیخیال تر است وقتی میگوید:

-نه یه کار واجب باهات دارم… از کارم تو شرکت مهم تره!
با من… کارِ مهمتر از کارِ شرکت! یعنی چه میتواند باشد؟!
چند قدمی را که باهم از شرکت بیرون می آییم، هزاران حدس از ذهنم میگذرد. سنگینی نگاه بچه ها را روی خودمان حس میکنم… و سکوتشان!

و اینبار… کاش آبتین بیاید و ما را ببیند که باهم از شرکت بیرون میرویم! اینطوری شاید بیشتر به من فکر کند و دوستی مان عمیق تر شود و… بهادر ببیند!!
چقدر عجیب و پیچیده و سخت! این دیگر چه بازیِ نامفهومی ست؟!!

سوار ماشین شاسی بلندِ دوکابینش میشویم. تمام فکرها پر میکشند… حالا من و اوییم!
اممم… نگاهش کنم؟! چرا؟!! بعد از سه روز ببینمش… و بازهم… چرا؟!!
ماشین را به حرکت درمی آورد و میگوید:

-حال کردی حوری؟!
خب حالا نگاهش میکنم! تخس و پرشیطنت ادامه میدهد:

-حال کردی چطوری پیچیدم؟ دیدی؟ عجب حرکتی زدم! یعنی هی وسوسه شدم بپرم خودمو به خونواده ی محترم حوری خانوم معرفی کنما… اما هی میگفتم لعنت بر شیطون… بابا آروم باش پسر… تو با این دختره کاری داری حالا! اینطوری پِرش بدی، بذاره بره که حال نمیده!!

حالا شاید زیادی باشد که از حرفهایش عصبانی شوم. اما به خدا اصلا درست نیست که از حرفهایش خوشم بیاید! و خندیدن دیگر برای چیست؟!
خنده ام را که می بیند، میگوید:

-خب انگار خیلی حال کردی… به جان حوریه و چنگیز نباشه، به مرگ خودت، فقط به خاطر گل روی خودت رفتما… دیدم حالت خیلی خرابه… منم که طاقت ناراحتی تو رو هیچ رقمه ندارم خانوم خانوما… گذشتم این دفعه رو، که بفهمی هیچکس اندازه ی این همسایه هواتو نداره آبجی خانوم!

حالا یعنی باید تشکر کنم؟! چشمانم در حدقه میچرخند.
-خب حالا لطف کردی…
با تواضعِ تمام میگوید:
-نه بابا این حرفا چیه؟ انجام وظیفه بود…

و خیره به جلو آرامتر میگوید:
-بالاخره حوری قول داده که به بزغاله ها شیر بده دیگه…
جا میخورم. این یک قرار است؟!

-اما تو قبول نکردی و گفتی دیر شد!
تیز نگاهم میکند:
-میخوای قبول نکنم؟! الانم دیر نشده… تو فقط لب تر کن… هرچی تو بخوای، من نه نمیگم!
بهت زده ام. او مهلت نمیدهد.

-برگردم؟! تو خونه م کلی کار ریخته سرم… تو یه اشاره بزن، من با کلّه برمیگردم خونه خودم!
هول زده داد میزنم:
-یه لحظه صبر کن!

-چیکار کنم حوری؟ همین الان تکلیفو روشن کن… مسیر اون وریه… منم باهات بیام؟ چنگیز و حوریه و کفترا بی کس موندن… بیام؟ یا به بزغاله ها شیر میدی؟ حالا من با ارفاق قبول کردم که اینطوری بیخیال بیرون انداختنت بشم… اوکیه یا بندازمت بیرون؟!

بی اراده انگشت اشاره ام را به صورتش، یعنی کنار لبش میزنم!
-مهلت بده بهادر!
از حرکتم جا میخورد. به طوری که نزدیک است از مسیر منحرف شود! به جلو نگاه میکند. و خودم هم بهت زده ام… انگشتم کجا رفت؟!!

او به چند ثانیه نمیکشد که خود را جمع و جور میکند و میگوید:
-خب بیا… تا وقتی برسیم، مهلت داری… فکر کن ببین چی میخوای که به پات بریزم خوشگله؟!
نفس عمیق میکشم. سعی میکنم آرام باشم. بازی و قرار… فقط همین!

-خب الان میخوای به بزغاله هات شیر بدم؟!
-اون واسه قبل بود… به جز اون…
چشمانم گرد میشود.

-یعنی چی؟!! به جز اون دیگه ازم چی میخوای؟! نکنه باید به کل جک و جونورات شیر بدم تا دست از سرم برداری؟!
میخندد. از خودم حرصم میگیرد.

-اصلا چه کار واجبی داشتی؟! دقیق بگو چی میخوای از جونِ من؟!!
متظاهرانه میگوید:
-حوری من که چیزی نمیخوام… من که گفتم هرچی تو بخوای… من امروز میخواستم برگردم خونه م… فقط چون خاطرت خیلی برام عزیزه، برنگشتم!

دهانم از لحن مسخره اش کج میشود. او میگوید:
-ببین من انقدر هواتو دارم… توام جبران کن بذار این بچه ی آروم درونم همچنان خودشو نشون بده… کارمو بگم که داریم میرسیم…

دست به سینه میشوم. خدایا توقعی ندارم ولی…
-خب بگو…
به راحتی میگوید:
-به چنگیز و حوریه و کفترا و برو بچ غذا بده… این چند روز قشنگ بهشون برس که نبودِ منو حس نکنن!

آه کارِ واجبش همین بود! چه بگویم آخر؟!
-باور کن اصلا دلم نیست تو زحمت بیفتی… اگه نمیتونی، بگو خودم بیام بهشون غذا بدم… من که میدونم از چنگیز میترسی… بذار اصلا خودم بیام…

از چه حرص دارم، نمیدانم!
-به شهربانو بگو!
صدایش… با همان تظاهر بالا میرود.
-ای بابا من با تو قرار دارم… به شهربانو چه مربوط؟! دِ بگیر دیگه خوشگل!

کاملا گرفتم!

-باشه! اینم قبول… لطفا تا آخر هفته اصلا سمت کوچه ی تن طلایی آفتابی نشو!
درست سرِ کوچه نگه میدارد.
-کوچه ی چی چی؟!!

اعصاب توضیح دادن هم ندارم!
-همین کوچه ی بی صاحاب!!
لحظه ای در سکوت نگاهم میکند. و بعد خنده ی موذیانه ای روی لبش می آید و آرام لپم را میکشد.
-رو چشَم آبجی! تو جون بخواه، جوووون!

دستش را پس میزنم و لب و دهانم کج میشود. اَه اَه این هم شد دلیل برای تیر کشیدن قلبم؟!
-چندش!
پرتفریح میخندد. پشت چشمی نازک میکنم و از ماشین پیاده میشوم.

-حوری بهشون غذا دادی یا خودم بیام؟!
با خواندن پیامش سیخ سر جایم می نشینم. ساعت یک نیمه شب است. من بی خوابی زده به سرم و در فضای مجازی چرخ میزنم… او چرا این وقت شب پیام داده؟!

حالا جوابش را این وقت شب بدهم، یا خودم را به خواب بزنم؟! اصلا درست است جواب دادن به پیام نیمه شب او؟!
پیامش را نادیده میگیرم، شاید به تلافی دیروزی که من را پیش خودم ضایع کرد!

اما کمتر از ده دقیقه ی دیگر پیام میدهد:
-خودم اومدم…
راه نفسم میگیرد. یعنی چه؟!!

صدای بوق ماشینش میشنوم. یا فکر میکنم که شنیدم؟! قلبم هری پایین میریزد. از جا میپرم و از اتاق بیرون میروم. صدای خُر و پف کردن بابا سجاد کل خانه را برداشته… اما گاز دادن ماشینی را هم… میشنوم!

با وحشت… و با کمترین صدا به سمت تراس قدم تند میکنم. در تراس را به آرامی باز میکنم. وقتی ماشینش را می بینم، روح از تنم جدا میشود. واقعا آمد!!
-سورا…نچ… حورا؟

صدای مامان ترسم را دو چندان میکند! ماشین بهادر با سرعت وارد حیاط میشود. به سمت خانه برمیگردم و آرام میگویم:
-جانم مامان؟ چرا بیدار شدی؟!

با اخم میگوید:
-با اون سر و وضع چرا رفتی تو تراس؟ نمیگی سرما میخوری؟! این وقت شب اونجا چیکار میکنی؟

آب گلویم را فرو میدهم. تاپ و شلوارک به تن دارم. نگاه به حیاط میکنم. بهادر را می بینم که از ماشین پیاده میشود. و بلافاصله نگاهش را تا تراس خانه ی من بالا میکشد!

قلبم به تپش تندی می افتد… نگاهمان در هم قفل میشود… واقعا اینجاست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساسی
ساسی
1 سال قبل

جون

یگانه
یگانه
1 سال قبل

دوروز بود این بهادر نبود جالب هم نبود خوب شد امد

Nahar
Nahar
1 سال قبل

هعیی😐🤣

کیا
کیا
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

جالبه همه ی رمانارومیخونی همیشه هم نظرمیدی سلامت باشی

بی نام
بی نام
1 سال قبل

اوههه اوهه عاشققق شده‌ سوری عه حوری.البتهدنه حورا

گوزو بانو
گوزو بانو
1 سال قبل

کی میاد رل بزنیم

(@hastie
(@hastie
1 سال قبل

نفر اول امتیاز دادم ‌‌یه یوال چرا عشقش مشخص نمیشه البته مشخص بهار رو دوست داره ولی چرا متوجه نمیشه

مینا
مینا
پاسخ به  (@hastie
1 سال قبل

یوال ؟

زلال
زلال
پاسخ به  مینا
1 سال قبل

سواله منظورش😂

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x