رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 92 - رمان دونی

 

صدای خنده ی آرام بهادر روی مخم میرود. تیز نگاهش میکنم.
-جای خندیدن، بگو چیکار کنم؟!
-بهشون شیر بده!

بدذات!
-چطوری؟!
خنده اش سرشار از پلیدی میشود.
-خوبم!

دیگر دارد عصبی ام میکند.
-بامزه! شیر بیار بهشون بدم…
با لذت میپرسد:
-میترسی؟

کوفتش میکنم این لذت را!
-معلومه که نه!
همان لحظه یکی از بزغاله ها گوشه ی لباسم را به دندان میگیرد! بی اراده جیغ بنفشی میکشم و به سمت بهادر پا تند میکنم. بزغاله ها هم به دنبالم!

-برید عقب چی از جونم میخواین؟ من می‌می ندارمممم!
صدای خنده ی بهادر بلند میشود. بزغاله ها آرام و قرار ندارند. جیغ میکشم:
-چیکار کنم من؟!!

بهادر بازویم را به سمت خود میکشد. و ثانیه ای دیگر بغلم میکند!
-بیا اینجا!

عه؟! خب… حرکت بسیار عاقلانه ای بود! دست دورم میپیچد. آغوشش در این لحظه… امن است! یعنی امن تر از این یکی که دیگر نیست، نه؟! لعنتی باید دل بکّنم!

-نکن پررو!
دم گوشم زمزمه میکند:
-تو بغلم بمون…

اُه… قلبم قلقلک شد! ترس هم که بهترین بهانه… بالاخره تسلیم میشوم و از خدا خواسته همانجا می مانم.
-باشه!
آرام میخندد.

-می ترسی؟
به سختی نفس هایم را کنترل میکنم و چقدر بزغاله ها بی اهمیت شدند!
-تو که از خداته من بترسم…

دستش روی کمرم فشرده میشود.
-الان چی؟
چیزی در سینه ام هرلحظه کنده میشود و میریزد. با مکث سرم را به سمت صورتش بالا میگیرم.

-من ترسوی پررویی ام… نمیدونی؟
نگاهم میکند. عمیق… طولانی… به چشمانم… اجزای صورتم… و لبهایم… دوباره چشمهایم…
-پررو!

مغرورانه و بی نفس یک تای ابرویم را بالایش بالا میبرم. او از بین دندانهای فشرده شده اش پچ میزند:
-من میمیرم واسه این بچه پررو بودنات!

نفسم رو به بند رفتن است. دست او از کمرم بالا می آید. روی موهای گیس شده ام می نشیند. لمسشان میکند… به آرامی میکشد. سرم بالاتر می آید. من… ناخواسته حسش را… میخواهم!

حس نگاهش… نفسهای بلندش… بی تابی چشمان سیاهش… لبهای مردانه و… وسوسه انگیز و… نرم و… بوسیدنی اش!
و فاصله ای که کم و کمتر میشود… چرا؟!

به سختی میگویم:
-نمیذارم… دوباره تکرار بشه!
گوشه ی لبش کمی کشیده میشود.

-پس از بغلم برو بیرون…
نه! یعنی خب… سخت است.
-تو بزغاله ها رو انداختی به جونم که بهت پناه بیارم…

نفس سختی میکشد. موهایم در مشتش کشیده میشود.
-خواستی قبول نکنی…
درست، اما من دارم از پا می افتم! دستم روی لباسش مشت میشود. فاصله… نمیگیرم!

-من به خاطر این بازی همه کار میکنم…
-حتی شیر دادن به بزغاله ها؟
بهانه… بهانه…

-شیر دادن به بزغاله هات بهونه بود که من الان تو بغلت باشم…
بیشتر توی آغوشش فشرده میشوم. پرحرارت میگوید:
-میتونی نباشی…
-بهت پناه آوردم…

آرامتر زمزمه میکند:
-مجبوری؟
خودم هم نمیدانم… انگار حالا دیگر اجباری نیست. حتی اگر بزغاله ها هم نبودند، این لحظه ها را… دوست دارم!!

-به خاطر بازی اومدم… و الان بازی ادامه داره! حتی اگه پناه آوردن به تو هم جزوِ بازی باشه…
نگاهش را به لبهایم میدهد و پروسوسه میگوید:
-راضی ای؟

نباید بگویم آره… نباید بیشتر از این پیش بروم… پررویی کنم… اما زبان لعنتی میگوید:
-آره…

دستش بالاتر می آید و پشت سرم میگذارد. و درحالیکه فاصله ی صورتمان به صفر میرسد، بی تاب زمزمه میکند:

-حتی اینطوری؟
نفسم دیگر بالا نمی آید. او لبهایش را روی گونه ام میگذارد.

چشمانم بسته میشود. چرا انقدر سست شده ام؟! لبهایش روی گونه ام به نرمی کشیده میشود و پچ میزند:

-این بازی رو دوست داری حوری؟
نفس سختی میکشم و لب میزنم:
-همش بازیه…

لبهایش گوشه ی لبم مینشیند. گرم و پرحرارت است. درست مثل من سخت نفس میکشد. تنم میسوزد… چشمانم… لبهایم…

دستش پشت سرم فشرده میشود و اینبار… روی لبهایم به سختی میگوید:
-حتی این؟!

نه!!
به لباسش چنگ میزنم. لبهایم برای کمی نفس کشیدن از هم باز میشوند. حتی این… یعنی… بوسیده شدن؟! این لحظه… وقتی اینطوری لبهایش روی لبهایم است و من در گرمای آغوش و لمسِ خالی از بوسه اش میسوزم!!

قلبم رو به انفجار است و درست وقتی لبهایش، روی لبهایم فشرده میشوند، دیگر تاب نمی آورم. عقب میکشم… صدایم از هیجان میلرزد:
-نه…

چشمانم باز میشوند. نگاهم به چشمانش می افتد. چشمان خمار و براق و… پرالتهاب!
نفس میزند… عقب تر میروم… نفس نفس میزنم.

نگاهم تا لبهای نیمه بازش سُر میخورد. قلبم تیر میکشد. مرا بوسید… دوباره… دوباره؟! آن هم اینجا… آن هم وقتی کسی نیست… آبتین… نیست!

نگاهم به زیر می افتد. از حصار دستانش بیرون می آیم و مشتم را به سینه اش میفشارم… تا رهایم کند. رهایم میکند. اما من مشتم را به سینه اش میکوبم.

بزغاله ها با شیطنت بالا و پایین میپرند و بازی میکنند. دورمان میچرخند. حواسم نیست… نمیترسم. چشمانم پر میشوند… نگاهم تار است… زمینِ پیشِ رویم میلرزد. اخم میکنم و به یکباره نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم. او هم اخم دارد، و نگاهش مات!

دهان باز میکنم… می بندم… بار دیگر… بار دیگر… هیچ حرفی به زبانم نمی آید. در آخر پر از حرص و حس و حالِ به هم ریخته، رو به نگاهش جیغ میزنم! جیغِ بلند و بنفش و از تهِ دل…

چشم میفشارد و نفسش را بیرون فوت میکند.
برمیگردم و به سمتی قدم برمیدارم. پاهایم با عصبانیت به زمین کوبیده میشوند و از چشمم یک قطره اشک میچکد.

-حوری…
با جیغ میغرم:
-حوری و زهرمار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
2 سال قبل

این هم برای خودش خله والا

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

این خعلی خوبه خیلی😁👍🏻

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x