رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 101 - رمان دونی

 

 

 

 

اخم کرد.

-مگه قرار بود سالم نباشم…؟! گوشیم رو دزدیده بودن…!

 

ماجرا پیچیده شده بود که سایه دوباره اشک هایش سرازیر شد.

-شما کجایین…؟

 

امیریل سعی کرد بر خود مسلط باشد.

-ادرس بیمارستان رو بفرست با عماد داریم میایم…!

 

****

 

امیر دستی توی موهایش کشید و نگران روی نیمکت نشست…

-پس چرا به هوش نمیاد…؟!

 

 

سایه شانه بالا انداخت.

-دکتر میگه به خاطر شدت ضربه بوده وگرنه مشکلی توی عکس و ام آر آی دیده نشده…!

 

 

امیریل ابرو درهم کشید و سمت سایه جرحخید.

ذهنش مشغول بود.

-موتور سوارو یادته…؟! موتورش چی بود…؟!

 

 

سایه به ذهنش فشار اورد تا به یاد بیاورد اما جز سرعت زیاد و مردی که صورتش را با کلاه پوشانده بود، چیز دیگری به خاطر نداشت…

-سرعتش زیاد بود با یه کلاه کاسکت روی سرش…!

 

 

انگار از سایه قرار نبود چیزی دستگیرش شود باید می داد دوربین ها را کنترل کنند…

 

 

نگاه دوباره ای به سایه انداخت.

-به خونه خبر دادی…؟

 

سایه ناراحت جواب داد.

-به نظرت به ستاره می گفتم یا حاج رضا…؟! اما از بس که بهم زنگ زدن و جواب ندادم نمی دونم چه غلطی بکنم…!

 

 

امیر چشم بست.

-خودم زنگ میزنم و میگم با منین…! فقط من برم زنگ بزنم و بیام….!

 

امیر خواست برود که سایه یک دفعه گفت: چشماش رو باز کرد…!

 

#پست۴۱۶

 

 

 

امیر راه رفته را برگشت و با نگرانی و محبتی که توی چشمانش موج می زد نگاه دلبرکش کرد که با تعجب و بغض خیره اش بود…

 

-تو که منو نصف عمر کردی دختر…؟!

 

رستا چانه اش لرزید.

-امیر تویی…؟!

 

 

امیر میان ناراحتی اش لبخند زد.

-پس می خواستی کی باشه، خودمم دیگه…!

 

 

رستا دستش را بی حال بالا آورد که امیر دستش را گرفت.

-اما… بهم زنگ زدن که…

 

 

امیر نگذاشت حرفش تمام شود و رویش خم شد.

-هیش خوشگله…. من سالم سالمم فقط گوشیم رو دزدیدن….!

 

 

رستا قطره اشکی از چشمش چکید.

-خدا رو شکر…!

 

امیر خم شد و پیشانی اش را بوسید اما درونش پر بود از خشم و عصبانیتی که به سختی داشت جلوی خودش را می گرفت.

-قربونت برم تو خوبی…؟!

 

 

رستا تکانی خورد که درد توی سرش پیچید و چشمانش سیاهی رفت….

-آخ…. سرم…!

 

 

امیر با نگرانی و هول زده دست دو طرف صورتش گذاشت.

-چی شد رستا…؟ خوبی…؟!

 

رستا دست آزادش را بالا آورد و روی سرش گذاشت…

-خوبم… خوبم…!

 

امیر با دقت و موشکافانه نگاهش کرد تا از صحت حرفش مطمئن شود که تلفن سایه دوباره شروع به زنگ خوردن کرد….

با دیدن نام مخاطب نگران نگاه عماد و امیر کرد…

-حاج یوسفه…؟!

 

رستا وحشت زده از نگرانی زمزمه کرد: وای مامانم…!!!

 

#پست۴۱۷

 

 

 

کمک کرد آرام پیاده شود.

هنوز حالش کامل خوب نشده بود و باید توی بیمارستان می ماند اما به اصرار خود رستا و بیشتر حفظ جانش، امیر قبول کرد که مرخص شود و در خانه استراحت کند…

 

ستاره با دیدن دخترکش بغض کرد و اشک هایش روان شد.

با ان شکم جلو آمده، سمت رستا قدم تند کرد و دخترکش را توی آغوش کشید.

-رستا عمر مامان… بمیرم برات…!!!

 

 

رستا بی حال چشم غره ای به مادرش رفت.

-خدا نکنه مامان… من خوبم…!

 

 

ستاره اخم کرد.

-دارم می بینم چقدر خوبی…؟! کم مونده با دست و پای شکسته ببینمت…!

 

سایه سریع داخل آشپزخانه رفت و با آب و داروهایش برگشت.

خاتون ظرف اسپند را دور سرش چرخاند.

عمه فرشته اعتراض کرد.

-حداقل میومدی خونه ما…!

 

رستا حوصله نداشت و دوست داشت تنها باشد تا بخوابد.

 

حاج یوسف نگاه مهربانش به رستا بود که طبق گفته های امیر خدا بهش رحم کرده وگرنه ممکن بود حال و روزش بدتر شود….

استغفرالله ای زیر لب گفت و خدا را شکر کرد بابت سالم بودنش…

 

 

امیر باید می رفت اما دلش پیش رستا بود.

باید استراحت می کرد اما دورش زیادی شلوغ بود و انگار هیچ کس نمی خواست برود…

 

 

تنها به حاج یوسف راستش را گفته بود و بقیه فکر می کردند مشکلی در کافه وجود داشته و با یک تماس رستا و سایه راهی شده و توی راه او را در جریان می گذارند ولی به خاطر یک سهل انگاری کوچک رستا، منجر به تصادفش می شود که خدا را شکر بخیر می گذرد…

 

امیر نگاهی به ریتا کرد که معذب نشسته….

ابرو در هم کشید و دلبرکش باید استراحت می کرد ولی به احترام افراد حاضر نشسته بود….

میان شلوغی ها وقتی دید کسی قصد رفتن ندارد، سمت رستا رفت و دست زیر پایش برد و بلندش کرد که نگاه متعجب بقیه سمتش کشیده شد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x