رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 107 - رمان دونی

 

 

 

 

دستانش را دو طرفم پهلویم گذاشت.

ابرویی بالا داد.

-باز چه آتیشی سوزوندی و فرار کردی…؟!

 

لب زیر دندان کشیدم و خواستم عقب بروم که نگذاشت.

-عه ولم کن امیر…!

 

امیر اخم کرد.

-چی گفتی بهشون که بدبختا آچمز شدن…؟!

 

 

خنده ام را به سختی کنترل کردم…

-هیچی…!

 

 

چشم باریک کرد و فشاری به پهلوهایم وارد کرد.

-این یعنی یه چیزی حتما گفتی…!

 

دردم گرفت…

-وای امیر چرا همچین می کنی…؟! ولم کن چه گیری دادی…؟!

 

 

اخم کرد.

-حرف بزن وگرنه بدتر می کنم…!

 

سکوت کردم که باز فشاری وارد کرد.

از درد چشم بستم و مشتی توی سینه اش کوبیدم.

-خیلی خب اه… گفتم شب جمعه خوبی براتون آرزو می کنم البته تقصیر مامانت بود به چایی ریختن من حسودی کرد نتونستم ساکت بمونم…!

 

 

امیر جا خورده نگاهم کرد.

-تو چی گفتی…؟!

 

ابرو بالا انداختم…

-مامانت دلش می خواست منم کمکش کردم، همین…!

 

 

نگاه پر تاسفش را بهم دوخت.

-تو خجالت نمی کشی…؟!

 

نگاه شرورانه ای بهش انداختم.

-خجالتم و خیلی وقته شوهرش دادم….!!!

 

 

از حرص دندان بهم سایید و مرا سمت خودش کشید که تخت سینه اش خوردم.

او هم موذیانه نگاهی تو صورتم انداخت و با نیشخندی لب زد.

-حالا که برای پدر و مادر من آرزوی شب جمعه خوبی داری ، چطوره منم یه شب جمعه عالی برات بسازم…؟!

 

#پست۴۴٠

 

 

 

خود کرده را تدبیر نیست…!

تقلا کردم اما کجا حریف امیر می شدم…؟!

-اما من باهات قهرم پس شب جمعمون منتفیه…!

 

 

کج خندی زد.

-نه دیگه شب جمعمون اونم قبل از ماموریتم برقرار برقراره جوجه رنگی…!

 

****

 

شب خانه عمه فرشته دعوت بودیم و یک جورهایی این دورهمی به خاطر من و امیریل بود.

سایه کافه را تعطیل کرده بود و با عماد آمدند که خنده عمه فرشته و نگاه معنی دارش به حاج یوسف را نه تنها من بلکه بقیه هم دیدند…

 

البته کسی حرفی نداشت و عماد یک مورد بسیار مناسب بود که مامان ستاره از خدایش بود خواهرش خوشبخت شود ولی مشکل مادر عماد بود که صد در صد یک عروس چادری و خانوم جلسه ای می خواست که اصلا به سایه نمی آمد…!

 

-کی میری ماموریت پسرم…؟!

 

نگاهش سمت حاج یوسف چرخید و گوش هایم تیز شدند.

 

امیر بدون مکث گفت:  هفته دیگه اما آخر هفته هم نیستم…!

 

حاج یوسف سری تکان داد و پرسید.

-آخر هفته دیگه برای چی…؟!

 

امیر نگاهی به من کرد و آرام گفت: می خوام رستا رو ببرم تعطیلات…!

 

ماتم برد.

پس واقعا جدی بود که می خواهد برایم شب جمعه ای عالی بسازد…!!!

 

-کار خوبی می کنی باباجان…!

 

نگاهم به ان دو بود که یک دفعه صدای پیام گوشی ام بلند شد.

 

نگاه امیر سمت من چرخید که بی توحه به نگاهش گوشی ام را از کنارم برداشتم و با دیدن پیام نیما متعجب سر بالا آوردم و ناخودآگاه نگاهم به سمت سایه افتاد…

 

پیام را باز کردم.

– رستا جان دعوت منو برای همراهی در مهمونی قبول می کنی…؟!

 

#پست۴۴۱

 

 

 

ناخودآگاه اخم کردم.

نیما واقعا دیگر داشت اعصابم را بهم می ریخت و این همه اصرارش را نمی فهمیدم.

 

 

با اجازه ای گفتم و بلند شدم.

داخل آشپزخانه شده و یک راست سمت یخچال رفتم…

بطری آب را بیرون کشیدم و خواستم بچرخم که با دیدن امیریل باز ترسیدم و نزدیک بود بطری شیشه ای بیفتد که امیر گرفت.

-چیکار میکنی امیر ترسیدم…؟!

 

 

اخم داشت.

مشکوک بهم نگاه کرد.

-تو چرا یهو بلند شدی و اومدی اینجا…؟! کی بود بهت پیام داد…؟!

 

 

چیز مخفی نداشتم.

گوشی را سمتش گرفتم.

-بیا خودت بخون…!

 

دستم را کنار زد.

-خودت بگو…!

 

کنارش زدم و روی میز ناهار خوری نشستم.

آبی برایم ریخت و جلویم گذاشت.

-بیا بخور یکم از داغی گونه هات کم بشه…!

 

 

آب را خوردم و نفس عمیقی کشیدم.

-نیما بود که توی کافه زدیش…؟!

 

امیر ابرو بالا انداخت.

-مگه هنوز باهاش در ارتباطی…؟!

 

 

نگاهش کردم و خوشم نیامد از چشمان همیشه تیزش…

-ارتباط خاصی نیست که اینجور برام قیافه گرفتی… در ضمن فقط هم مشتری کافه است مثل بقیه…!!!

 

 

دستش را روی صندلی گذاشت و رویم خم شد.

لحنش زیاد از حد جدی بود

-اون مرتیکه چی بهت پیام داده…؟!

 

نفسم را سخت بیرون دادم.

چشم بستم.

-ازم می خواست تو یه مهمونی همراهیش کنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان توکا
دانلود رمان توکا به صورت pdf کامل از مهتاب ر

      خلاصه رمان توکا :   گرشا پسری ک بعد از سالها دوری از خانواده،  از خارج از کشور ب ایران برمیگرده تا توی مراسم ختم پدرش شرکت کنه … درست توی اولین روز ورودش به عمارت پدری با دختری ریزنقش و دست و پاچلفتی روبرو میشه ک خدمتکار اونجاست و  این دختر کوچولوی هاتمون قراره چه خرابکاریایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطان کیست به صورت pdf کامل از آمنه محمدی هریس

      خلاصه رمان:   ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار نزد پدربزرگ و خانواده مادریش می‌رود. در آنجا با رفتارهای متفاوتی از سوی خاله‌ها و داییش و فرزندانشان مواجه می‌شود. پرنس پسرخاله‌اش که وارث ثروت عظیم پدری است با چهره‌ای زیبا و اخلاقی خاص از همان اول ویرجینیا را شیفته خود می‌کند. اتفاقات ناخوشایند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x