رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 13 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 13

 

 

 

 

همه خانه آقاجان جمع بودیم و مامان و عمو رضا قرار بود تا آخر هفته برگردند…

 

 

کنار حاج یوسف نشسته و با نگاه مهربانش من را بیش از پیش شیفته خود می کرد…

-خب اینجور که تو خیره شدی بهم، فکر می کنم یه کاری می خوای برات انجام بدم…؟!

 

 

اخم مصنوعی کردم…

-حاج عمو واقعا من و اینطوری شناختین…؟!

 

خندید: خب برحسب همون شناخت گفتم…!!!

 

-وا حاج عمو… ازتون انتظار نداشتم که اینقدر من و سودجو می دونین…!!!

 

متین که روی مبل کنارم نشسته بود سرش را از گوشی اش بیرون کشید و کفت: رستا بد سابقت خرابه…!!!

 

 

چشم غره ای بهش رفتم…

-تو ساکت… یه جوری راجع به من حرف میزنه انگار خودش خیلی خوبه… بهتره بازیت و بکنی…!!!

 

 

جدی شد و نگاهم کرد…

-ببین قراره در آینده ای نزدیک همکار بشیم، بهتره از الان مراقب رفتارت باشی…!!!

 

 

چشم درشت کردم و نگاهی به حاج یوسف بعد به متین کردم…

-من چه همکاری می تونم با تو داشته باشم…؟!

 

حق به جاتب گفت: قراره به عنوان ناظر کیفی تو کافت کار کنم…!!!

 

ضربه ای پشت سرش زدم…

-تو بشین درست و بخون لازم نکرده از الان دنبال کار باشی… پررو…!!!

 

 

حاج یوسف میانه را گرفت…

-اذیتش نکن رستاجان…!!!

 

-حاج عمو این و ول کنین، امیریل کجاست…؟!

 

#پست۶۸

 

 

 

متین دهنی برایم کج کرد و سمت اقاجان رفت…

 

حاج یوسف با خنده نظاره گر رفتنش شد و بعد رو به من با لحن پر مهری گفت: ستاد بوده اما اینکه کی میاد رو نمی دونم… کارش داشتی…؟!

 

 

خب پرسیدن همچین سوالی واقعا به جا بود اما من هول کرده بودم که چه جواب بدهم…؟!

 

-هیچی کار مهمی نبود فقط می خواستم نظرش رو بپرسم….!!!

 

لعنت به هرچه آدم فضول است…!!!

اما نمی دانم چرا یک دفعه دلم هوای او را کرد…؟!

 

سایه با رویی خوش کنارمان آمد…

-نمی خوای بریم…؟!

 

عمه فرشته هم که تازه کنارمان نشسته بود، گفت: کجا بری دخترم، هنوز سر شبه…؟!

 

 

سایه تشکر کرد…

-دستتون درد نکنه عمه آخه نمی خوایم مزاحمتون بشیم…!!!

 

عمه چشم غره ای بهش رفت…

-بشین دختر این حرفا چیه…؟!  تازه الان پسرا هم می رسن… فردا هم تعطیلیه… می تونی تا لنگ ظهر بخوابی…!!!

 

گوش هایم با شنیدن اسم پسرها تیز شد…

 

نیشم داشت می رفت که باز شود اما به سختی جلویش را گرفتم…

 

-نازنینم میاد عمه…؟!

 

عمه سر تکان داد…

-اره مادر… امیرعلی و زنش میان…امیریلمم کارش تموم شده تو راهه…

 

 

صدای زنگ بلند شد و ناخودآگاه ضربان قلبمم بالا رفت…

یعنی امیریل رسیده بود…؟!

 

متین سریع بلند شد و سمت در رفت و ان را باز کرد…

 

عزیز صدا بلند کرد…

-کی بود متین…؟!

 

#پست۶۹

 

 

 

متین برگشت…

-امیرمحمد بود عزیز…!!!

 

بادم خوابید…

با لب هایی آویزان نگاه سایه کردم که برایم ابرویی بالا داد و خندید…

 

چشم غره ای بهش رفتم که با شنیدن صدای سلامش قلبم بنای تپیدن گذاشت…

 

این حالم دست خودم نبود و نمی فهمیدم ولی از آمدن امیریل و شنیدن صدایش این گونه هیجان زده شده بودم…!!!

 

 

-سلام به همگی…!!

 

عزیز چنان از جا بلند شد و سمت شاخ شمشادش رفت  که ابروهایم از تعجب بالا رفتند…

 

-خوش اومدی مادر… خسته نباشی…!!! بیا بشین که می دونم خسته ای بیا مادر…!!!

 

امیرمحمد هم را بغل کرد اما نه مثل امیریل…

 

سپس نگاه من کرد و چشم و ابرویی برایم آمد…

-پاشو برو یه چندتا چایی بریز که گرد خستگی روی صورتشون رو پاک کنه… پاشو قربون چشمات برم…!!!

 

 

نگاه امیریل کردم که داشت با تک به تک احوالپرسی می کرد که نگاه خسته اش به من افتاد اما یک دفعه ابروهایش درهم رفت…

با آنکه قلبم داشت خودش را به در و دیوار می کوبید اما ظاهر بی تفاوتی به خود گرفتم و به اعتراض سر بالا انداختم…

 

-عزیز حالا نمیشه من نرم…؟!

 

عمه فرشته بلند شد که عزیز بهش اعتراض کرد…

-تو بشین فرشته… پاشو رستا خانوم…!!!

 

 

بی میل بلند شدم و موهایم را عقب دادم…

پشت چشمی برای عزیز نازک کردم…

-عزیز خانوم خیلی داری بین نوه هات فرق میزاری گفته باشم… اگه به ناز خریدن باید ناز من یکی یه دونه رو بخری…!!!

 

 

نگاه امیریل از روی موهایم تکان نمی خورد و به شدت اخم هایش درهم بود…

 

#پست۷٠

 

 

سینی چای را پر کردم و خواستم بردارم که با صدای امیریل پشت سرم زهرم رفت…

 

-لجبازی می کنی رستا…؟!

 

بهت زده برگشتم…

-چی…؟!

 

امیریل سرخ شده با صورت و چشمانی خسته و پر اخم برایم خط و نشان می کشید…

 

-چرا من باید همش به خاطر پوشش لباس و موهات بهت تذکر بدم…؟!

 

 

کلافه نفسم را بیرون فرستادم…

-این قدر الان حوصله داری که خسته از راه رسیدی و داری باز به من گیر میدی…؟!

 

 

خشم چشمانش بیشتر شد…

قدمی سمتم نزذیک شدـ..

-اگه مثل آدم بگردی کسی بهت گیر نمیده رستا…!!!

 

موی سرکش افتاده توی صورتم را کنار زدم…

-حق نداری باهام بد حرف بزنی…؟!

 

به حرفم اهمیت نداد…

-سعی کن رعایت کنی وگرنه این دفعه بدتر از اینی که داری می بینی باهات برخورد می کنم…!!!

 

 

نگذاشت جوابش را بدهم و خیلی زود رفت…

اعصابم به شدت متشنج شده بود و می خواسنم تمام لیوان های چای داغ را روی تنش بریزم….

 

 

لحن تندش را به هیچ وحه نمی توانستم هضم کنم و حتی می خواستم بگویم به او مربوط نیست که زود رفت…

اما مطمئنا تلافی اش را سرش در می آوردم…

 

سینی چای را جوری تعارف کردم که آخرین نفر به امیریل رسیدم…

نیشخندی زدم و با چشمانی که برق شیطنت در ان موج می زد ابرویی برایش بالا انداختم و به عمد موهایم را یک وری روی شانه راستم انداختم که چشمش روی موهایم رفت…

 

بی حواس خواست چای را بردارد که با حرص سینی را کج کردم و چای داغ روی پایش ریخت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 171

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

رستا دیگه چه عجوزیه ای شده واسه امیر یل بیچاره
ممنون فاطمه جان شبیخون زدی همه رمانا رو گذاشتی اخر شب😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x