راوی

 

نگاهش به پماد روی میز افتاد و یاد دخترک لجباز در ذهنش پررنگ شد…

صورت خندان و شیرینش یا چشمان پر از شیطنش ترکیب زیبایی بود که می توانست در نظر هر مردی زیبا باشد اما او اجازه این را نمی داد تا هر مردی نگاهش کند…

 

 

سوختگی پایش سطحی بود اما شیطنت های دخترک تمامی نداشت و در هر حالتی او را به چالش می کشید…

 

-بهتری مادر…؟!

 

نگاهی به مادرش کرد و لبخند زد…

-خوبم دور سرت بگردم… والا از اولشم چیزی نبود…

 

 

فرشته خانوم با ناراحتی گفت: چی بگم مادر…؟ رستا سر و دلش هواس… درسته جوونه اما خب دلمم نمیاد چیزی بهش بگم ولی تو هم بچمی، پاره تنمی نمی تونم دردت و ببینم…!!!

 

 

امیریل روی سر مادرش را بوسید…

می دانست رستا به عمد تلافی حرف هایش را سرش درآورده بود اما نمی خواست هم کسی متوجه این حقیقت شود…

 

– من خوبم فدات بشم… به هر حال اون شیرین عقلم نازپروده خودتونه وگرنه یه سینی چای مگه چقدر وزن داره…؟!

 

 

زن خندید…

-درسته دست و پا چلفتیه ولی دیگه شیرین عقل نیست مادر… یکم لوسه…!!!

 

 

امیر یل دلش ضعف رفت…

-عوضش زبونش شش متره…!!!

 

-به قول بابات دختره و زبونش… ولی ماشاالله هزار ماشاالله عین پنجه آفتابه….والا دور زمونه فرق کرده احتیاجی نیست کدبانو باشن همون زبونشم کارش و راه میندازه…!!!

 

#پست۷۶

 

 

 

چه بد که واقعیت هم همین طور بود…!

رستا هم خوشکل بود هم لوند…

بلد بود یک مرد را از پا دربیاورد… همیشه هم وقتی چیزی را می خواست یا زبان می ریخت یا ناز نگاهش کافی بود تا دلت نرم شود…

 

 

 

نفسش را کلافه بیرون می دهد و دنبال راهی است تا مادرش را از صحبت کردن با ستاره خانوم در مورد خواستگار جدید منصرف کند..

 

 

-حاج خانوم به نظر من رستا فعلا موقعیت یه زندگی جدید رو نداره… بهتره حرف نزنین…!!!

 

 

 

فرشته خانوم دچار تردید شد…

-نمیشه مادر ممکنه ناراحت بشن…؟!

 

 

 

امیریل به درکی توی دلش نثار خواستگار کرد و گفت: ناراحت شدن اونا مهمه یا رستا…؟! یعنی چی وقتی رستا قصد ازدواج نداره پای هر نامحرمی به خونشون باز بشه…؟!

 

 

مادرش جا خورده و حیرت زده نگاهش کرد اما حق را هم به او داد…

-خب مادر تا خواستگار نیاد و حرف نزنن که نمی فهمن به درد هم می خورن یا نه…؟!

 

 

-اون وزه خانوم هنوز عقلش به این چیزا قد نمیده… تازه هنوز یکی کم بوده شدن دوتا…!!!

 

 

-منظورت به سایه اس…؟!

 

 

مرد با سر تایید کرد که فرشته خانوم خنده اش گرفت…

-اره حق داری عین پت و مت میمونن…!!!

 

****

 

-دو ساعته داری چه غلطی می کنی رستا… دیر شد اه…!!!

 

#پست۷۷

 

 

-خیلی خب الان تموم میشه… انگار که بره اونجا هم همه اومدن…؟!

 

 

-می خوام زود بریم و زود برگردیم… نمی خوام گزک دستی کسی بدیم…!!!

 

 

رژ لب سرخ را روی لبش کشید و بعد از ماساژ دادن ان بلند شد…

-من آماده ام…!!!

 

سایه نگاهی به قد و بالایش انداخت…

کراپ نیم تنه با شلوار زاپ دار…!!!

جای امیر یل خالی…!!!

 

 

-خیلی به خودت رسیدی…؟!

 

رستا مانتوی جدیدش را تن زد…

-دارم میرم خوش بگذرونم پس در دهنت و ببند…!!!

 

 

سایه شانه بالا انداخت و بعد از پوشیدن مانتو و شالش به همراه رستا از خانه خارج شدند…

 

 

امیریل داشت از کوچه خارج می شد که از آینه جلوی ماشین با دیدن دو دختر ان هم با تیپ های مورد دارشان پا روی ترمز زد و ان را پایید…

 

 

-کجا میرن با اون تیپ…؟!

 

 

چراغ های ماشین سایه روشن شد و سمت خیابان می آمد که امیریل آرام تو خیابان انداخت و بعد گوشه ای ایستاد تا ان ها را زیر نظر بگیرد…

 

 

ماشین سایه از کنارش رد شد و او آرام پشت سرشان رفت…

اخم هایش در هم بود و حرص داشت…

 

 

 

اوه به نظرتون بفهمه چیکار می کنه😏😜

 

#پست۷۸

 

 

 

 

گوشی اش را چنک زد و شماره گرفت…

-بله قربان…

 

-آدرس رو پیدا کردی برام بفرست… از همین جا میرم…!!!

 

-چشم قربان…!

 

تماس را قطع کرد و گوشی را کنار صندلی شاگرد انداخت…

 

شال از سر دو دختر افتاده بود و داشتند توی ماشین می رقصیدند و می خندیدند…

 

لحظه ای چنان خشم وجودش را گرفت که صورتش کبود شد…

 

مشتی به فرمان کوبید و فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین…؟!

 

 

یک ماشین مدل بالا که تمامی سرنشینانش پسر بودند کنارشان رفت و مشغول بگو بخند شدند…

 

 

این دیگر آخرش بود و از تحملش خارج…

گردن رستا را می شکست…

 

اما با بالا رفتن شیشه طرف رستا دلش آرام شد…

 

صدای پیامک گوشی اش آمد و ان را برداشت و با نگاهی سرسری آدرس را خواند و دوباره گوشی را قفل کرد و همانجا رها کرد…

 

ماشین پسرها جدا شد و توانست نفس راحتی بکشد اما برای رستا داشت، خوب هم داشت…

 

 

امیریل با دیدن خیابانی که از شهر خارج می شد لحظه ای سرش به سمت گوشی و بعد ماشین دخترها رفت…

 

بعد وارد شدن ان ها به سمت راه باریکه ای که خانه های ویلایی در ان قرار داشت گوشی را چنگ زد و بار دیگر آدرس را خواند…

 

تنش خیس عرق شد…

 

-رستا داری چه غلطی می کنی…؟ تو چرا باید اینجا باشی….؟!

 

#پست۷۹

 

 

 

سریع شماره عماد را گرفت…

 

به چند بوق نرسیده جواب داد…

-جانم امیر…؟!

 

-سریع به این آدرسی که می فرستم بیا…!!

 

-چی شده…؟!

 

– برای یه پرونده باید به یه مهمونی برم اما رستا و سایه هم هستن…؟!

 

 

-اونا اونجا چیکار دارن…؟!

 

-نمی دونم باید برم داخل اما به حضورت احتیاج دارم… رسیدی خبرم کن…

 

تماس را قطع کرد و دید که دخترها از ماشین پیاده شده و سمت در ویلایی بزرگ رفتند…

 

بعد از رفتنشان او هم ماشین را پارک کرد و داخل رفت…

 

****

 

-چرا اینجا اینقدر شلوغه…؟!

 

سایه نگاهی به دور و اطراف کرد…

-نمی دونم انگار پارتیه نه دورهمی…!!!

 

-وای لباسا رو نگاه… اینا دیگه خیلی راحتن…!!!

 

 

سایه دستش را کشید…

-ول کن بیا بریم یکم خوش می گذرونیم نهایتش تا یه ساعت دیگه میریم… فقط رستا به هیچی لب نمی زنی فهمیدی…؟!

 

 

-آره حواسم هست… خودمم حس خوبی به اینجا ندارم….

 

شهره با پسری که قد متوسط و هیکلی عضلانی زیادی گنده بود و اصلا تناسبی با قدش نداشت جلو امد و با لبخند رو به سایه خوش آمد گفت…

 

-وای سایه خیلی خوش اومدی…!!!

 

سایه به زور لبخند زد…

-ممنون اما گفتی دورهمیه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x