رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 16 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 16

 

 

 

-خب اینم دورهمیه عزیزم… اما بیا با ساسان آشنات کنم… در واقع به افتخار اشناییمون مهمونی گرفتیم…!!!

 

سپس رو به رستا کرد…

-وای گوگولی من تو هم خیلی خوش اومدی…!!!

 

و روی هوا بوسیدش…

 

ساسان نگاه هیزش سرتاپای رستا را بالا و پایین کرد…

 

-ساسان جان با سایه و خواهرزاده اش آشنا شو…!!!

 

سایه بی میل دست ساسان را فشرد و رستا اصلا دست نداد…

 

به جایش لبخند مسخره ای روی لبش کاشت…

-ببخشید دستم عرق کرده به خاطر همون… در ضمن از آشناییتون خوشبختم…

 

 

سایه هم سری تکان داد و با کشیدن دستش توسط رستا از آنها دور شدند…

 

-چه نچسب بود…؟!

 

-دقیقا منم خوشم نیومد…

 

 

-ول کن یکم بمونیم بعد بریم سایه اصلا از نگاه این مرتیکه خوشم نیومد… تازه هنوز نگاه کن پیش دوستاشه و اونا هم اینجا زل زدن…!!!

 

 

سایه به پشت سر رستا نگاه کرد…

راست میگفت نگاه مردها دقیقا به آنجا بود…

 

نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی آرامش خود را باز یابد…

 

صدای آهنگ بلند شد و جمعی از دختر و پسر وسط ریختند و مشغول رقص شدند…

 

سینی حاوی نوشیدنی سمتشان گرفته شد که هر دو نگاهی بهم کردند و ناچار یکی برداشتند اما به محض رفتن خدمتکار سایه دو تا نوشیدنی ها را توی گلدان کنارش خالی کرد…

 

-اونحا چه خبره شلوغ شده… اون مردا…؟!

 

#پست۸۱

 

 

 

سایه نگاهی به مردها کرد و حتی با دیدن چند دختر با وضعیت های خیلی ناجوری کنار ان مردها در حال بوسیدن بودند حالش بد شد…

 

-می خوای بریم…؟!

 

رستا چشم گرفت…

-چندشم شد…

 

 

شهره با حالی نه چندان مناسب سمتشان آمد و دست رستا را کشید و بلند کرد…

 

-پاشو رستا که نونت تو روغنه… یکی از گله گنده ها بد چشمش تو رو گرفته…!!!

 

 

ضربان قلب دخترک بالا رفت و سریع نگاه سایه کرد…

سایه دست شهره را ازش جدا کرد…

-ولش کن شهره… رستا میلی به اینجور رابطه ها نداره…!!!

 

-دیوونه نشو رستا می دونی چقدر پولداره…؟!

 

رستا اخم کرد…

-سایه پاش و بریم…!!!

 

سایه بلند شد و خواستند بروند که یک مرد قد بلند و جذاب سد راهشان شد…

-اجازه میدین خانوم…؟!

 

 

رستا قدمی عقب رفت…

-نه آقا…!!!

 

مرد نیشخندی زد که دخترک ترسید…

-فقط خواستم باهات آشنا بشم چون خیلی خوشگلی…!!!

 

-اما من تمایلی به آشنایی با شما رو ندارم…

 

-ولی من ازت خیلی خوشم اومده… انگاری قرار نیست پا بدی…!!!

 

مرد نیم قدمی برداشت و دستش را دراز کرد تا بازوی دخترک را بگیرد که رستا خود را عقب کشید…

 

سایه هم داشت می لرزید و اصلا احساس خوبی نداشت…

تا خواست حرف بزند صدای آشنایی از پشت سر شنید…

-این خانوم با منه پارساخان…!!!

 

#پست۸۲

 

 

 

نگاه هر دو دختر به سمت عقب برگشت و نگاه طوفانی امیریلی که روی رستا بود، دو دختر درجا سکته را زدند…

 

پارساخان نیشخند زد…

-اهان گفتم این دختر با این زیبایی نباید تنها باشه… پس شما خیلی خوشانس تر از من بودی که با همچین پریزادی آشنا شدی امیرخان…!!!

 

 

امیریل حرفی نزد و جلو آمد…

دست دور کمر رستای لرزان پیچید و با حرص پهلویش را چنگ زد که آخ دخترک در گلویش رها شد…

 

نگاه پارساخان روی امیری بود که نگاه خشن و جدی اش از رستا جدا نمی شد…

 

امیریل نیم نگاهی به پارسا خان کرد و سری تکان داد…

 

به همراه رستا از جمعشان خارج شد و او را گوشه ای خلوت کشاند…

 

سایه بهت زده نگاهش بین آنها رد و بدل می شد و با رفتن آنها خواست دنبالشان برود که عماد سد راهش شد و با اخم هایی در هم پیچیده بازویش را کشید…

 

-اعتراض نکن و با من بیا…!!!

 

سایه جا خورده خیره اش شد که عماد با حرص ادامه داد: امیر مراقبشه… ما باید بریم…!!!

 

امیریل با خشم و عصیان دخترک را هول داد و غرید: اینجا چه غلطی می کنی رستا…؟!

 

رستا با آنکه ترسیده بود اما نخواست ترسش معلوم شود…

-فقط اومدیم مهمونی… یعنی فکر می کردیم…

 

امیریل به میان حرفش آمد و دو طرف بازویش را گرفت و فشار داد…

خواست دخترک را شماتت کند که با دیدن سایه پارساخان چشم بست…

تو بد مخمصه ای افتاده بود که ممکن بود بیشترین آسیب را رستا ببیند…

او مرد خطرناکی بود که رستا بد چشمش را گرفته…

لب گزید… مجبور بود… به خدا که مجبور بود وگرنه زندگی رستا به خطر می افتاد…

 

-باید ببوسمت…

 

-چی…؟!

 

-باید ببوسمت تا فک کنه با منی…!!!

 

چشمان دخترک درشت شد و تا خواست اعتراض کند بی هوا لب امیریل روی لب رستا نشست…!!!

 

#پست۸۳

 

 

 

لحظه ای دنیا ایستاد و طوفانی مهیب به دل دخترک شبیخون زد…

لب های مرد روی لب های کوچک دخترک دل هر دو را به تب و تاب انداخت…

نمی بوسید اما نرمی اش دل رستا را بیچاره تر کرد و مرد را دیوانه…!!!

 

 

کوبش قلب هایشان دست خودشان نبود…

داغی لب هایشان به همه جای بدنشان نیز سرایت کرد و دستان مرد دور کمر دخترک محکمتر پیچیده شد…

 

 

با صدای قطع آهنگ امیریل به خود آمد و کمی از رستا فاصله گرفت و چشمان خمارش محو دخترک زیبایش شد…

 

 

قلبش تا توی حلقش میزد و صورت سرخ و ناباور رستا موجی از حس توی روح و قلبش روان کرد که همانجا برای چشمان خاکستری دخترک دیوانه شد…

 

 

لحظات به سختی و کندی می گذشت و رستا همچنان خیره امیریل بود که دوباره دستش توسط او کشیده شد و این بار به سمت درب خروجی رفتند…

 

 

رستا به خود آمده و دستش را روی لب های گز گز کرده اش گذاشت…

-تو چیکار کردی امیر…؟!

 

 

امیر یل کمک کرد و توی ماشین نشست…

دقیقا خودش هم نمی دانست چه کار کرده اما انگار ته دل از کارش راضی بود…

 

-کمربندت و ببند…!

 

 

رستا با چشمانی درشت شده نگاهش کرد که مرد ماشینش را روشن کرد…

-امیر با توام…؟!

 

 

دستان امیریل دور فرمان سفت شدند…

-برام چاره ای نذاشته بودی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
5 ماه قبل

وات دا فاک میتونست کار دیگه ای کنه پسرحاجی تقلبی در اومد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x