رستا از بازی که راه انداخته بود، خوشش آمده بود.
کمی تقلا کرد تا مثلا رو به امیر ندهد اما مرد کاملا از چشمانش، درونش را می خواند.
-دودوتا چهارتای چی…؟!
امیر عمیق و نافذ خیره در چشم هایش، پوست دون دون شده بدنش را نوازش وار تا روی بند سوتینش بالا آورد…
-اینکه وقتی خوشگل کردی آیا کاری که می خوام بکنم رو انجام بدم یا نه…؟!
رستا دست روی سینه اش گذاشته و با لمس داغ دست مرد روی تنش دچار هیجان شده که قلبش به تکاپو افتاده و نمی خواست خودش را لو بدهد.
-چه… کاری…؟!
با مکث گفت.
امیر لبش کج شد.
عوض شدن حالت چشمهایش کاملا مشخص بود.
حتی خودش هم نفسش به شمار افتاده بود و به سختی سعی در کنترل حالش داشت.
حرف نمی زد اما برق چشمانش گویای شرارت کارش بود.
دخترک هم حس کرده بود.
امیر آرام انگشتان دستش را زیر قفل سوتینش برد که دخترک ناخوداگاه سیخ نشست…
ابرو در هم کشید.
-داری چیکار می کنی…؟!
امیر چشمکی زد.
-یکم عشق بازی…!!!
-ترجیح میدم بخوابم…!!!
مرد دستش را از زیر لباس بیرون کشید و روی سینه اش گذاشت و فشاری به آن وارد کرد که ناله ریزی از دهان دخترک خارج شد.
-خواب بی خواب… از اینجا به بعد باید میزبانی کنی…!!!
چشمان دخترک درشت شد…
-میزبان چی…؟!
امیر یقه لباسش را پایین داد
-میزبان چی نه باید میزبانی امیرخان رو بکنی
#پست۲۲٠
رستا خندید.
-همچین زیادیت نشه یه وقت…؟!
امیر نوک سینه اش را کشید و با حرص و نگاهی خمار لب زد.
-نترس تازه یه کاری می کنم به تو هم خوش بگذره…!
رستا دردش گرفت…
هم دلش می خواست اما قرار نبود به این زودی وا بدهد.
دوست داشت امیر بیشتر اصرار کند.
-جدا…؟! ولی منو ببری دریا بیشتر بهم خوش می گذره…!!!
امیر حینی که نگاهش می کرد روی سینه اش را بوسید
درد شیرین و لذت بخشی به وجود دخترک سرازیر کرد…
رستا با حالی خوش و بی قراری نامحسوس خودش را روی مرد تکان داد…
امیر لب از سینه اش جدا کرد و با دیدن چشمان بسته دخترک، خمار لبخند زد.
-می تونم کاری کنم که بیشتر بهت خوش بگذره…!!!
دست زیر باسن رستا برد و او را بالا کشید…
رستا با نگاهی دودوزن گفت: مطمئنی…؟!
امیر مطمئن نبود.
اینکه بخواهد تا به این حد توی این مدت کم بهم نزدیک شوند که کارشان به تخت بکشد را مطمئن نبود اما با تمام وجود یکی شدن با او را می خواست.
رستا اول و آخر مال خودش بود.
پس چه الان چه بعدش فرقی نمی کرد.
امروز و این ساعت می خواست او را از ان خود کند.
-مطمئن نیستم ولی… بدجور می خوامت…!!!
رستا با شرارت نگاهش کرد و با ناز خندید.
برایش سرتاسر لذت و هیجان بود که امیر تا به این حد او را بخواهد…
طی حرکتی دست زیر تاپش برد و ان از سر بیرون کشید و جلوی چشمان متعجب امیر با ناز لب گزید و عشوه آمد…
صدایش پر از هیجان و شور بود.
خمار گفت:
-منم می خوامت امیر…!!!!
#پست۲۲۱
امیر با مهر نگاهش کرد و سینی جگرهای سیخ کشیده را جلوی رویش گذاشت…
-نوش جونت خانومم… بخور که باید تقویت بشی فدات شم…!
رستا با خنده در حالی که دست روی شکمش گذاشته بود تا درد اندکش بهتر شود.
دهانش باز مانده بود از رفتار و حرف های امیری که هیچ وقت از دهانش قربان صدقه نشنیده بود…!
-نمی دونستم یه پرده زدن می تونه آدم رو زیر و رو کنه…؟!
امیر تکه جگر کباب شده را جلوی دهانش گرفت.
-حالا بدون که از دختر تبدیل به زن من شدی آتیش پاره…!!!
رستا خندید.
-امیر زیر دستات تو رو اینطوری ببینن دیگه برات احترام نظامی نمیرن…!!!
امیر ابرو در هم کشید و با حرص جگر را توی دهانش فرو کرد.
کمی نزدیکش شد.
-آخه جوجه رنگی تو خودت رو با اون گردن کلفتا مقایسه می کنی که آدم با اون همه ریش و پشم حالش بهم می خوره تا نگاشون کنه…!!!
رستا به زور خنده لقمه اش را فرو داد.
-نرم وسفید، بدون مو دوست داری…؟!!
چشمان امیر برق زد.
جوری نشسته بود که چاک سینه اش کاملا توی چشم امیر بود.
انگشت اشاره اش را روی ان گذاشت.
-مخصوصا با بوی توت فرنگی…! لامصب اینقدر دلبری نکن، ناز نریز که دوباره همونجا بخوابونمت و لنگات و بدم بالا…!!!
رستا لب گزید.
-خیلی خب بابا چه زودم حشری میشه…. امیر به نظرت الان من نباید کاچی می خوردم…؟!
#پست۲۲۲
امیر طولانی و عمیق خیره اش شد.
-وسایلش و میخرم برات درست می کنم…!
رستا ماتش برد.
-واقعا…؟! اصلا مگه تو بلدی…؟!
امیر ابرو بالا انداخت.
دست زیر چانه اش برد و با انگشت شستش روی ان را نوازش کرد.
-چرا بلد نباشم جوجه…؟!
رستا موهای مزاحم جلوی چشمش را پشت گوشش زد.
-تو که همش سرکاری پس کی یاد گرفتی آشپزی کنی…؟!
امیر مابقی جگرها را به خوردش داد.
-خب دوران دانشجویی بوده و وقتایی که میرم ماموریت بیشتر وقتا خودم یه چی درست می کنم…!!!
رستا ناباور خندید.
-همه چی بلدی درست کنی…؟!
امیر بالاخره چشم غره ای بهش رفت….
-ببین خانوم خانوما اگه خدایی نکرده به فکرت برسه که من هر روز برات غذا درست کنم، باید بگم سخت در اشتباهی چون من قرار نیست از دست پخت خانومم بگذرم…!!!
رستا چینی به دماغش داد.
-جوری حرف زدی فکر کردم می خوای تهدید کنی…! اما منم باید بگم اصلا دست پختم خوب نیست…!
امیر نتوانست خودداری کند و سمت صورتش خیز برداشت و گونه اش را بین دندان گرفت و فشار داد…
جیغ دخترک هوا رفت که جدا شد.
چشمانش برق داشتند.
–دوبار سوزوندی یاد می گیری عزیز دلم…! نشدم جاش خودت رو می خورم…!!!
رستا از درد گونه اش را مالید و اخمی به مرد کرد.
-به پا تو گلوت گیر نکنم…! من به تو غذا که هیچی…
با اشاره ای به پایین تنه اش ادامه داد: اینم بهت نشون نمیدم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 160
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نمیاد؟
واقعا حالم به هم خورد. اهههههههههههه آشغااللللللل
دو روز دیگه رستامیفهمه حاملست مجبورن هول هولکی براشون عروسی بگیرن
اینا هم که بیست و چهار ساعته توهمن ادم حالش بهم میخوره…محتوا صفرررررر انگار رمان پورنه
رستا کرمشو ریخت اخرش