رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 51 - رمان دونی

 

 

 

رستا از بازی که راه انداخته بود، خوشش آمده بود.

کمی تقلا کرد تا مثلا رو به امیر ندهد اما مرد کاملا از چشمانش، درونش را می خواند.

 

-دودوتا چهارتای چی…؟!

 

امیر عمیق و نافذ خیره در چشم هایش، پوست دون دون شده بدنش را نوازش وار تا روی بند سوتینش بالا آورد…

 

-اینکه وقتی خوشگل کردی آیا کاری که می خوام بکنم رو انجام بدم یا نه…؟!

 

رستا دست روی سینه اش گذاشته و با لمس داغ دست مرد روی تنش دچار هیجان شده که قلبش به تکاپو افتاده و نمی خواست خودش را لو بدهد.

 

-چه… کاری…؟!

 

با مکث گفت.

امیر لبش کج شد.

عوض شدن حالت چشمهایش کاملا مشخص بود.

حتی خودش هم نفسش به شمار افتاده بود و به سختی سعی در کنترل حالش داشت.

 

 

حرف نمی زد اما برق چشمانش گویای شرارت کارش بود.

دخترک هم حس کرده بود.

امیر آرام انگشتان دستش را زیر قفل سوتینش برد که دخترک ناخوداگاه سیخ نشست…

ابرو در هم کشید.

 

-داری چیکار می کنی…؟!

 

امیر چشمکی زد.

-یکم عشق بازی…!!!

 

-ترجیح میدم بخوابم…!!!

 

 

مرد دستش را از زیر لباس بیرون کشید و روی سینه اش گذاشت و فشاری به آن وارد کرد که ناله ریزی از دهان دخترک خارج شد.

-خواب بی خواب… از اینجا به بعد باید میزبانی کنی…!!!

 

چشمان دخترک درشت شد…

-میزبان چی…؟!

 

 

امیر یقه لباسش را پایین داد

-میزبان چی نه باید میزبانی امیرخان رو بکنی

 

#پست۲۲٠

 

 

 

رستا خندید.

-همچین زیادیت نشه یه وقت…؟!

 

امیر نوک سینه اش را کشید و با حرص و نگاهی خمار لب زد.

-نترس تازه یه کاری می کنم به تو هم خوش بگذره…!

 

 

رستا دردش گرفت…

هم دلش می خواست اما قرار نبود به این زودی وا بدهد.

دوست داشت امیر بیشتر اصرار کند.

-جدا…؟! ولی منو ببری دریا بیشتر بهم خوش می گذره…!!!

 

 

امیر حینی که نگاهش می کرد روی سینه اش را بوسید

درد شیرین و لذت بخشی به وجود دخترک سرازیر کرد…

 

رستا با حالی خوش و بی قراری نامحسوس خودش را روی مرد تکان داد…

 

 

امیر لب از سینه اش جدا کرد و با دیدن چشمان بسته دخترک، خمار لبخند زد.

 

-می تونم کاری کنم که بیشتر بهت خوش بگذره…!!!

 

دست زیر باسن رستا برد و او را بالا کشید…

رستا با نگاهی دودوزن گفت: مطمئنی…؟!

 

 

امیر مطمئن نبود.

اینکه بخواهد تا به این حد توی این مدت کم بهم نزدیک شوند که کارشان به تخت بکشد را مطمئن نبود اما با تمام وجود یکی شدن با او را می خواست.

 

 

رستا اول و آخر مال خودش بود.

پس چه الان چه بعدش فرقی نمی کرد.

امروز و این ساعت می خواست او را از ان خود کند.

 

-مطمئن نیستم ولی… بدجور می خوامت…!!!

 

 

رستا با شرارت نگاهش کرد و با ناز خندید.

برایش سرتاسر لذت و هیجان بود که امیر تا به این حد او را بخواهد…

 

 

طی حرکتی دست زیر تاپش برد و ان از سر بیرون کشید و جلوی چشمان متعجب امیر با ناز لب گزید و عشوه آمد…

 

صدایش پر از هیجان و شور بود.

خمار گفت:

-منم می خوامت امیر…!!!!

 

 

 

 

#پست۲۲۱

 

 

امیر با مهر نگاهش کرد و سینی جگرهای سیخ کشیده را جلوی رویش گذاشت…

-نوش جونت خانومم… بخور که باید تقویت بشی فدات شم…!

 

 

رستا با خنده در حالی که دست روی شکمش گذاشته بود تا درد اندکش بهتر شود.

دهانش باز مانده بود از رفتار و حرف های امیری که هیچ وقت از دهانش قربان صدقه نشنیده بود…!

-نمی دونستم یه پرده زدن می تونه آدم رو زیر و رو کنه…؟!

 

 

امیر تکه جگر کباب شده را جلوی دهانش گرفت.

-حالا بدون که از دختر تبدیل به زن من شدی آتیش پاره…!!!

 

 

رستا خندید.

-امیر زیر دستات تو رو اینطوری ببینن دیگه برات احترام نظامی نمیرن…!!!

 

 

امیر ابرو در هم کشید و با حرص جگر را توی دهانش فرو کرد.

کمی نزدیکش شد.

-آخه جوجه رنگی تو خودت رو با اون گردن کلفتا مقایسه می کنی که آدم با اون همه ریش و پشم حالش بهم می خوره تا نگاشون کنه…!!!

 

 

رستا به زور خنده لقمه اش را فرو داد.

-نرم وسفید، بدون مو دوست داری…؟!!

 

 

چشمان امیر برق زد.

جوری نشسته بود که چاک سینه اش کاملا توی چشم امیر بود.

انگشت اشاره اش را روی ان گذاشت.

-مخصوصا با بوی توت فرنگی…! لامصب اینقدر دلبری نکن، ناز نریز که دوباره همونجا بخوابونمت و لنگات و بدم بالا…!!!

 

 

رستا لب گزید.

-خیلی خب بابا چه زودم حشری میشه…. امیر به نظرت الان من نباید کاچی می خوردم…؟!

 

#پست۲۲۲

 

 

 

امیر طولانی و عمیق خیره اش شد.

-وسایلش و میخرم برات درست می کنم…!

 

 

رستا ماتش برد.

-واقعا…؟! اصلا مگه تو بلدی…؟!

 

 

امیر ابرو بالا انداخت.

دست زیر چانه اش برد و با انگشت شستش روی ان را نوازش کرد.

-چرا بلد نباشم جوجه…؟!

 

 

رستا موهای مزاحم جلوی چشمش را پشت گوشش زد.

-تو که همش سرکاری پس کی یاد گرفتی آشپزی کنی…؟!

 

امیر مابقی جگرها را به خوردش داد.

-خب دوران دانشجویی بوده و وقتایی که میرم ماموریت بیشتر وقتا خودم یه چی درست می کنم…!!!

 

 

رستا ناباور خندید.

-همه چی بلدی درست کنی…؟!

 

امیر بالاخره چشم غره ای بهش رفت….

-ببین خانوم خانوما اگه خدایی نکرده به فکرت برسه که من هر روز برات غذا درست کنم، باید بگم سخت در اشتباهی چون من قرار نیست از دست پخت خانومم بگذرم…!!!

 

 

رستا چینی به دماغش داد.

-جوری حرف زدی فکر کردم می خوای تهدید کنی…! اما منم باید بگم اصلا دست پختم خوب نیست…!

 

 

امیر نتوانست خودداری کند و سمت صورتش خیز برداشت و گونه اش را بین دندان گرفت و فشار داد…

 

جیغ دخترک هوا رفت که جدا شد.

چشمانش برق داشتند.

–دوبار سوزوندی یاد می گیری عزیز دلم…! نشدم جاش خودت رو می خورم…!!!

 

 

رستا از درد گونه اش را مالید و اخمی به مرد کرد.

-به پا تو گلوت گیر نکنم…! من به تو غذا که هیچی…

 

با اشاره ای به پایین تنه اش ادامه داد: اینم بهت نشون نمیدم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 161

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناستانم
ناشناستانم
2 ماه قبل

پارت نمیاد؟

ساجده
ساجده
2 ماه قبل

واقعا حالم به هم خورد. اهههههههههههه آشغااللللللل

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

دو روز دیگه رستامیفهمه حاملست مجبورن هول هولکی براشون عروسی بگیرن

آنی
آنی
2 ماه قبل

اینا هم که بیست و چهار ساعته توهمن ادم حالش بهم میخوره…محتوا صفرررررر انگار رمان پورنه

Mahsa
Mahsa
2 ماه قبل

رستا کرمشو ریخت اخرش

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x