رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 54 - رمان دونی

 

 

 

 

سایه با خجالت از عماد جدا شد و با دیدن سرخی صورتش لبخند زد…

-بهت نمیاد خجالتی باشی…؟!

 

 

سایه خیره اش شد.

-چرا بهم نمیاد…؟!

 

عماد کمی خودش را عقب کشید.

-وقتی یادم میاد چطوری توی خیابون پریدی و پسره رو با قفل فرمون زدی به خودم گفتم این دختره چه گودزیلاییه…!!!

 

 

سایه خنده اش گرفت.

-خودت که دیدی چطوری داشت قلدر بازی در می آورد تازه می خواست خسارت نده…!

 

-شانس آوردی که تو خسارت ندادی… با اون ضربه ای که توی سرش زدی می دونی باید ماشینت و جا میذاشتی و برمی گشتی…!

 

 

سایه شانه بالا انداخت.

-مهم اینه تو رو دارم و مواظبمی…!!!

 

 

حرفش چنان به مزاج عماد خوش آمد که مرد با لذت دست دور گردنش انداخت و او را سمت خودش کشید و لبش را کوتاه بوسید.

-اونوقت کی مراقب منه در مقابل همچین بلایی…؟!

 

 

چشم سایه درشت شد.

-بلا رو با منی…!

 

-مگه کس دیگه ای هم هست…؟!

 

دختر اخم شیرینی کرد.

-انگار باید قفل فرمونم و با خودم همیشه همرام داشته باشم…؟!

 

ابروهای عماد بالا رفت.

-تهدید می کنی…؟!

 

دلبرانه جواب داد.

-دارم ملتفتت می کنم…!!!

 

 

عماد بیشتر سمتش خم شد و با نگاهی شرورانه بهش خیره شد و به یکباره دختر را روی مبل خواباند و بی هوا لبانش را به کام گرفت…!

 

#پست۲۳۷

 

 

 

-با من قهری، با شکمت که دیگه قهر نیستی…؟!

 

رستا نگاه تندی به امیر کرد.

-امیر بیشعور نباش… از دستت عصبانیم…!!!

 

 

امیر از پشت در آغوشش گرفت.

-قربون خانومم برم فکر می کردم جنبت خیلی بالاتر از این حرف ها باشه…!

 

 

رستا سعی کرد دستانش را از دور شانه اش باز کند.

-نه آقا اشتباه کردی من خیلی هم بی جنبه ام…!

 

 

امیر گونه اش را بوسید.

-غذا یخ کرد، رنگتم پریده بیا عذات و بخور که از گلوی منم پایین بره…!

 

 

دخترک لج کرد.

-تو هم می تونی نخوری…!

 

 

-دلت میاد من از صبح باید سه بار دیگه غذا می خوردم ولی به خاطر تو هیچی نخوردم…!!!

 

 

رستا نفسش را با حرص بیرون داد.

-امیر من از دست تو چیکار کنم…؟!

 

امیر گونه اش را بوسید…

او را دور زد و رو به رویش قرار گرفت.

-هیچی گلم پاشو خودت و تقویت کن که شب باز یه دو راند دیگه بریم…!!!

 

 

این بار رستا از حرص خواست مشتی به سینه اش بکوبد که مرد جا خالی داد و دخترک با خنده ای که روی لب داشت پهن می شد. به سختی جلوی خودش را گرفت.

-حیلی پررویی امیر… دیشب وسط کار بیهوشم کردی و دوباره داری نطق می کنی…؟ بیشرف من و آوردی گردش یا راه به راه آب کمرت و خالی کنی…؟!

 

 

مرد چشمکی زد.

-چی میشه کنار گردش یه دوتا کمرم بزنم…!!!

 

دخترک جیغ کشید.

-دوتا کمر بود…؟! جرم دادی لامصب که وقتی راه میرم احساس می کنم یه چی توم داره عقب جلو میشه…!!!

 

#پست۲۳۸

 

 

 

رستا

 

در عجبم از مردی که همیشه خدا اخم داشت و اهل شوخی نبود… چشم غره هایش امانم را بریده بود ولی حال می خندید…

 

 

امیریل یک پلیس خشک و متعصب بود که دائما گیر بود روی لباس هایی که می پوشیدم و از لجش همیشه بدترین ها را انتخاب می کردم.

 

هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی این گونه شیطنت وار شوخی کند.

 

 

بعد از شوخی صبحش با آنکه زیاد برایم مهم نبود اما با او قهر بودم و حرفی نمی زدم…

 

-خانوم خانوما نمی خوان یه گوشه چشمی برای آقاش بیاد…!

 

به خدا که می خواهم بخندم ولی تمام سعی ام را می کنم که نخندم.

-آقامون یکم ادب بشه خوبه…!

 

 

مرا از پشت در آغوش گرفت.

سرش را توی گردنم فرو برد و عمیق بوسید.

-جوجه یه کاری نکن که بخورمتا… این چیه باز پوشیدی…؟! می خوای من و حرص بدی…؟!

 

-برای تو نپوشیدم که…!

 

 

ازم جدا شد و مرا برگرداند.

اعصابش بهم ریخته بود.

 

از صبح تا عصر یک کلمه حرف نزده و با این قیافه مدام جلویش رژه می رفتم…

 

-ببین خودت میخاری رستا… هی دارم خودم رو کنترل می کنم ولی خودت نمیذاری…!!!

 

 

خواستم از آغوشش بیرون بیایم که نگذاشت.

-من چیکار به تو دارم… تو می تونی خودت رو کنترل کن، نمی تونی هم مشکل من نیست…!!!

 

 

چشمانش کدر شدند.

-ادم باش رستا… وگرنه جرت میدم هم دهنت و هم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
1 ماه قبل

چه بی‌شعوره امیر😐
باور کن آخرش میره مونا رو عقد میکنه رستا هم میگه صیغم باش

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x