رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 60 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 60

 

 

 

 

هنوز هم خبری از امیر نبود و دلم برایش تنگ شده بود.

سایه وقتی نگاهم می کرد یک دور رفت و برگشت حالم را می گرفت که بدتر می خواستم بنشینم و گریه کنم ولی جرات نداشتم جلوی سایه کاری انجام دهم…

 

 

مامان ستاره همان روز مرخص شده بود و در کمال آرامش و به خاطر وضع بارداریش تمام روز خواب بود.

 

 

عمو رضا روی ابرا بود و شبی که مامان را به خانه آورد خواست با خریدن شیرینی به خانه آقاجان برود و همه را مطلع کند اما من و سایه مخالفت کردیم چرا که می خواستیم جشن بگیریم و به مامان نشان دهیم بارداری اش نه تنها ناراحت کننده نیست بلکه لبخند روی لب همه می آورد…

 

-همه چی آماده است…؟!

 

نگاه سایه کردم.

-آره کیک رو هم گرفتم و داخل یخچاله فقط غذاست که عمو رضا گفته از بیرون سفارش میده فقط مونده مهمونا بیان…!

 

 

سایه بشقاب میوه خورده شده را که شک نداشتم برای مامان است را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و با خنده سمتم برگشت…

-ستاره خواب خوابه اصلا دوست نداره از جاش بلند بشه تازه ویارش می دونی بوی تن حاج رضاست…!

 

 

ابرو بالا انداختم…

-آخر ما نفهمیدیم بوی تنش رو دوست داره یا نداره…؟!

 

انگار با یادآوری موضوعی به خنده افتاد.

-صبحی فکر کردم حاج رضا رفته فقط خدا رحم کرد که سرم و عین گاو ننداختم پایین و برم تو وگرنه پاک آبروم می رفت….

 

چشمانم درشت شد.

-سک*س می کردن…؟!

 

#پست۲۵۹

 

 

 

نیشش بیشتر باز شد.

-ستاره صبح اول صبح گیر داده بود به بدبخت که بیا نرو سرکار باهم بخوابیم…!

 

خندیدم.

-بیچاره حاج عمو…!

 

اخمی به روی پیشانی نشاند.

_… این حاملگی بدجور هورمونای ستاره رو بهم ریخته…!

 

 

موهایم را از بند کش رها کردم و چشمکی زدم.

-… ای خدا تازه این بچه رو هم نمی خواست دیدی چطوری مواظب خودشه، دهن عمورضا تا این ننه ما بزاد سرویس میشه…!

 

 

-فکر نکنم حاج رضا از این موقعیت بدش بیاد .. تازه دعاش و به جون اون بچه می کنه…!

 

 

-این تحفه هنوز نیومده برای من که عزیزه بقیه رو نمی دونم…

 

سایه عجیب غریب نگاهم کرد.

-اسکل بقیه بزار بفهمن اونوقت میفهمی عکس العملشون چیه…؟! در ضمن امیر هم بهم زنگ زد، چرا اسمش و گذاشتی تو لیست سیاه…؟!

 

اخم کردم.

-دوست داشتم…!

 

-بچه بازی درنیار بیا برو بهش رنگ بزن باهات کار داشت…!

 

توجهی به حرفش ندادم و سمت طبقه بالا قدم برداشتم..

دلم برای امیر یل دیوانه وار تنگ شده بود که حتی تمام تنم هم او را در تمنایش بود اما داشتم تلاش می کردم تا توجهی نکنم…

-من باهاش حرفی ندارم…!!!

 

#پست۲۶٠

 

 

 

عمه فرشته و عزیز با نگاهی ریز شده به مامان که بیحالی از سر و رویش می بارید خیره شده بودند…

 

عزیز نگران گفت:  مریض شدی عروس قشنگم…؟!

 

مامان لب گزید و ناخودآگاه نگاه عمو رضا کرد که لبخند روی لبش پررنگ تر شد و مامان از خجالت سرش پایین تر رفت.

 

وقتی جوابی به سوال عزیز ندادند عمه فرشته سوال عزیز را تکرار کرد که این باربا اشاره سایه بلند شدم.

-الان می فهمین….!!!

 

سمت آشپزخانه رفتم و کیک را از یخچال برداشتم…

 

خودم ته دلم به تب و تاب افتاده بود و از خوشی روی پا بند نبودم که با لبخندی بزرگ که کل صورتم را پوشانده بود وارد سالن شدم و با دیدن نگاه متعجب همه با ذوق اشاره به مامان کردم…

 

-این کیک دلیل حال بد مامانمه… یعنی قرار من از یه دونه ای دربیام و صاحب خواهر یا برادر بشم….!!!

 

 

لحظه ای جمع در سکوت فرو رفت و عمه فرشته چشم باریک کرد.

-ستاره بارداره…؟!

 

نیشم باز تر شد.

-آره انگار خدا منتظر بوده با عمو رضا ازدواج کنه که زود بچه بیارن…!!!

 

عمه فرشته وقتی از بهت درآمد از جا بلند شد و پشت بندش عزیز سمت مامان ستاره پرواز کردند…

 

حاج یوسف هم خنده کنان عمو رضا را در آغوش کشید و بهش تبریک گفت و بعد سمت من آمد…

-تبریک می گم دخترم مبارک باشه…!

 

کیک را روی میز گذاشتم.

-ممنونم اما مبارک صاحبش والا ما که کاره ای نبودیم اما دست باعث و بانیش درد نکنه که…

 

با اشاره ای به خوشحالی همه ادامه دادم: دل این بنده های خدا رو شاد کرده و مادر منو هم به گ… نه ببخشید به خواب داده….!!!

 

#پست۲۶۱

 

 

 

حاج یوسف سری تکان داد.

-به هرحال خوشحال شدم دخترم… امیدوارم یه روز قسمت تو هم بشه….!

 

پلکی بهم زدم.

-فعلا شوهرش و ببینیم تا به بچش برسیم حاج عمو…!

 

ابرو بالا انداخت و خواست حرف بزند ولی فقط نگاهم کرد.

آقاجان با ذوق کنارم آمد و بهم تبریک گفت.

در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید.

 

همه تک به تک ابراز خشوحالی کرده و تبریک گفتند حتی سبحان و متین هم از این خبر استقبال کردند هرچند مامان در برابر سبحان خجالت می کشید اما هیچ کدام اخمی بر چهره نیاوردند و بر عکس برق جشمانشان از درون شادشان خبر می داد…

 

 

عمو رضا مثل پروانه دور مامان می چرخیدو اجازه نمیداد حتی بلند شود…

وقتی دید چشمانش خمار خواب است بدون هیچ خجالتی مامان را بلند کرد تا بع اتاق ببرد که با اعتراضش رو به رو شد.

-وای کجا من و میبری رضاجان، زشته…؟!

 

 

عزیز با محبت نگاهشان کرد.

-قربون دوتاتون برم مادر چی رو زشته…؟ نشستنی داری خواب میری مادر… پاشو برو تو اتاقت استراحت کن ماهم غریبه نیستیم…!

 

 

مامان شرمنده لب گزید.

-ببخشید تو رو خدا عزیز بعد از چند وقت اومدین خونمون حالا شمارو به این دوتا دختر بسپرم که بلد نیستن راه رفتن عادیشون رو برن چه برسه به مهمون…!

 

 

من و سایه نگاهی بهت زده به مامان کردیم و هرچه کردم نتوانستم زبانم را نگه دارم…

دست به کمر شدم.

-ستاره خانوم ما علاوه بر راه رفتن و مهمانداری کردن حتی راه و روش به وجود آمدن و طریقه زایمان اون بچه ای رو که به خاطرش مهمون دعوت کردیم رو هم از بریم، بخوای با رسم شکل بهت نشون بدیم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
4 روز قبل

یادم نیست قبلا گفتم یا نه ولی این مونا نفوذی میزنه و امیرم حس امیر های از جنس امیر حسین میده ..

علوی
علوی
5 روز قبل

الان امیر از در تو میاد، کیک بچه رو می‌بینه، تبریک همه به رستا رو می‌بینه، فکر می‌کنه خودش زده به هدف!
جلوی همه گاف می‌ده اساسی

خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

چه خبره تو سایت چرا از هیچ رمانی پارت نمیاد کجایی فاطمه خانم بداد برس

nnnn
nnnn
5 روز قبل

شاه خشت و ماهرخ دیگه پارت گذاری نمیشن

نازی برزگر
نازی برزگر
5 روز قبل

چرا پارت گذاری رمانا همش دچار ایست قلبی میشن یه روز در هفته درست گذاشته میشه بعد از امتیاز ونظر ندادن خواننده شاکی میشین

خواننده رمان
خواننده رمان
6 روز قبل

مطمئنم دو روز دیگه تق حاملگی رستا هم در میاد مادر و دختر با هم زایمان میکنن 😂😂
فاطمه جان تاوان رو هم بذار امشب

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x