رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 61 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 61

 

 

 

مامان درجا سرخ شد و دهانش را هم بست…

عمو رضا با صورتی پر از خنده نگاهم کرد.

عزیز و عمه فرشته هم بدتر از عمو رضا بودند که سایه هم ادامه حرفم را گرفت.

-حاج رضا شما لطف کنین خانومتون رو ببرین استراحت کنن گویا روی مغزشون هم اثر گذاشته و دارن خواب میرن…!

 

 

مامان چشم غره ای رفت و خواست جوابمان را بدهد که عمو رضا سریع مامان را برد.

 

عزیز دست به کمر رو به من و سایه با اخمی که زیادی مصنوعی بود،  تشر زد.

-شما دوتا خجالت نمی کشین هرچی به زبونتون میاد،  میگید…؟!

 

 

شانه بالا انداختم.

-حالش و یکی دیگه برده ما باید جواب پس بدیم…؟!

 

سایه هم به طرفداری از من گفت: باید دعاش رو به جون من و رستا بکنه که نذاشتیم بچه رو بندازه اگه حاج رضا دست به دامن ما نمی شد،  مطمئن باشین تا آخر عمر عذاب وجدانش بیخ گلوش می چسبید…!

 

****

 

برخلاف حرف مامان که می گفت من و سایه راه رفتنمان را هم بلد نیستیم،  سفره ای با شکوه و مجلل انداختیم که عمه فرشته و عزیز لب به تحسین گشودند البته غذا را حاج رضا از بیرون گرفته بود اما دسر و پیش غذا کار من و سایه بود…

 

همه سر سفره نشسته بودند و وقتی عمو رضا با مامان برگشتند، مامان با نگاهی براق و مبهوت به سفره خیره بود.

 

به عمد جلو رفتم و به مامان تعارف زدم.

-خیلی خوش اومدین بانو… عمو خانومت رو راهنمایی کن…!

 

 

عمو رضا و بقیه خندیدند و سمت جای خالی رفتند…

تا خواستم بنشینم زنگ در به صدا درآمد که لحظه ای قلبم به تپش افتاد…

می دانستم به احتمال زیاد امیریل است چون اگر کس دیگری بود زنگ آیفون را از داخل کوچه می زد که یعنی از بیرون است ولی زنگ در خانه ان هم وقتی همه بودند جز او…

 

به اجبار ببخشیدی گفتم و سمت در رفتم…

در را به آرامی باز کردم که با دیدن امیریل دلم ریخت…

 

#پست۲۶۳

 

 

 

-سلام خانوم خانوما… مشتاق دیدار…!!!

 

با آنکه دلم بی تاب دیدنش بود ولی سعی داشتم نگاهش نکنم…!

سر سنگین جواب دادم.

-سلام پسرعمه بفرمایید…

 

 

بهت زده نگاهم کرد که زودتر داخل شدم ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم حتی اخم هایش را….

حتی می دانستم که قرار است به خاطر پوشیدن کت و شلوار کوتاهم و ان دستمال سر کوچک حریر که روی موهایم بسته ام، بدجور حساب پس بگیرد…

 

 

با وارد شدنش به سالن همه با خوشرویی خوش آمد گفتند… حتی به مامان و عمو رضا هم تبریک گفت و بعد جعبه ای کادو پیچ شده را سمت مامان گرفت و باز تبریک گفت…!

 

 

آنقدر محو امیر و کارهایش بود که آرنج سایه پهلویم را سوراخ کرد.

دردم گرفت…

-چته وحشی پهلوم و سوراخ کردی…؟!

 

 

سایه خفه شویی نثارم کرد و ادامه داد: این کی فهمید ستاره حامله است که هدیه هم خریده براش…؟!

 

چشم غره ای بهش رفتم.

-والا منم مثل تو بی خبرم…!!!

 

 

سبحان کنار خودش برای امیر جا باز کرد که از سر شانس خوشگلم من رو به رویش بودم اما با سوالش خیال من و ستاره را راحت کرد.

-امیرجان شما از کجا فهمیدی که اینجاییم…؟!

 

 

امیر ابتدا نگاهی به عمو رضا انداخت و بعد با من چشم تو چشم شد…

اخم کردم که بیشرف ابرویی برایم بالا انداخت و بدتر نگاه پر اخطارش روی مو و یقه لباسم دلم را به تب و تاب انداخت…

-رستا دعوتم کرد…!!!‌‌

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#پست۲۶۴

 

 

 

دهانم از دروغش باز ماند.

من به گور هفت جد و آبادم خندیدم که دعوتش کردم…

از عصبانیت تنم داغ شده بود.

دوست داشتم گردن کلفتش را توی دستانم فشار دهم تا خفه شود ولی حیف که زورم به هیکل گنده اش نمی رسید…

 

 

زیر نگاه سنگینش به زور غذایم را خوردم و بلند شدم…

چندتا از بشقاب های خالی و کثیف را جمع کرده و داخل آشپزخانه بردم و داخل سینگ گذاشتم…

دلتنگ امیر بودم اما می دانستم بدجور به خاطر لباس هایم عصبانی است…

 

 

ترجیح دادم بی خیالش شوم و قرار نبود که من حساب پس بدهم و او بود که باید بابت جواب ندادن تماس هایم حساب پس بدهد…

 

 

عقب گرد کردم تا از آشپزخانه خارج شوم که با امیر یل سینه به سینه شدم…

نفس تو سینه ام حبس شد.

نگاهم به صورت پر از اخم و سرخش بود اما نگاه او روی یقه لباسم….

نگاهم به چاک سینه ام افتاد و لب گزیدم.

دست بالا آوردم و یقه ام را گرفتم که محکم به پشت دستم زد…

-اینا رو از منی که محرمتم، می پوشونی لامصب…؟!

 

 

قدمی عقب رفتم و اخم کردم.

-من حرفی باهات ندارم پسر عمه…!

 

 

چنان با حرفم آتش گرفت که رنگ صورتش به کبودی رفت و چشمانش سرخ شدند.

رگ کنار پیشانی اش به نبض افتاد…

لحن جدی و ترسناک صدایش توی دلم را خالی کرد.

 

-رستا وای به حالت فقط یه بار دیگه بگی پسر عمه اونوقته که دهن خوشگلت و بهم می دوزم سلیطه…!!!

 

#پست۲۶۵

 

 

 

درست بود ازش حساب می بردم اما به قول خودش زیادی سلیطه بودم…

دست به کمر شدم.

-بیا بازم می گم پسر عمه… پسر عمه ای دیگه… پسر عمه…!!!

 

 

امیر تا خواست قدمی سمتم بردارد صدای عمو رضا امد.

-اینجایین بچه ها…؟!

 

امیر چشم بست و نفسش را سخت بیرون داد.

 

امیر را دور زدم و با لبخندی رو به عمو رضا که فرشته نجاتم شده بود، گفتم: چیه قربونت برم… کاری داشتی…؟!

 

 

عمو رضا لبخند مهربانی زد: امشب خیلی زحمت کشیدی عزیزم… باشه که یه روز جبران کنم… فقط خواستم تشکر کنم…!

 

 

سپس رو به امیر کرد.

-امیرجان بیا دایی شما خسته ای، زحمت نکش…!

 

 

امیر به زور لبخندی زد.

-رستا داشت قابلمه رو جا به جا می کرد، اومدم کمکش…

 

چشم باریک کردم.

چطور قابلمه را هم دیده بود…؟!

 

 

عمو رضا رفت و امیر با یک قدم فاصله را به صفر رساند و مرا به یخچال چسباند.

کف دستش را روی چاک سینه ام گذاشت و با حرص چشم بست.

-من چیکارت کنم رستا… چیکارت کنم لعنتی…؟! نکن اینا مال منن نفهم فقط من حق دارم ببینم نه کس دیگه ای…! با من لج نکن رستا…!!!

 

#پست۲۶۶

 

 

 

اگر او عصبانی بود من هم بودم.

-پوشش من، رفتارم، اصلا خودم هیچ ربطی به تو نداره…. پسر عمه… بهتره حدت رو بدونی…!!!

 

 

امیر با نگاهی ترسناک و سرد بهم خیره شد که تیره پشتم لرزید.

نگاهش پر بود از اخطار و خشم…

کف دست چپش را روی سینه راستم گذاشت و خودش نزدیکم شد…

بغل گوشم ابتدا گرمی نفسش را رها کرد و بعد لب زد…

 

-پوششت، رفتارت، خودت…

 

فشار محکمی به سینه هایم وارد کرد که نفسم از درد حبس شد…

–  به من مربوطه…اما بعدا بخاطر امشب ازت حساب پس می گیرم…. دختر دایی…!!!

 

 

توی کف حرف و دستش بودم که ازم جدا شد و بدون هیچ نگاهی از آشپزخانه خارج شد و به کل از خانه عمو رضا رفت…

 

****

 

 

فکرم هنوز پیش امیر بود و دلشوره داشتم.

می دانستم حرف الکی نمی زند اما الان نزدیک یک هفته گذشته بود و من اصلا امیر را ندیده بودم حتی دیشب که خانه عمه فرشته رفته بودیم، نبود…

 

 

تقریبا از دانشگاه دور شده بودم و سایه هم کار داشت و ماشین را برداشته بود.

خدایا کاش این دو ترم دیگر می گذشت و درسم تمام می شد.

 

نفس خسته ام را بیرون دادم و تقریبا خیالم راحت بود که امیر فراموش کرده و قرار نیست کاری به کارم داشته باشد اما زهی خیال باطل…

 

 

منتظر تاکسی بودم اما با ایستادن ماشین امیریل کپ کردم…

مات ماشینش بودم که شیشه را پایین داد…

-رستا سوار شو…!

 

#پست۲۶۷

 

 

 

خواستم دوباره سلیطه بازی درآورم که با دیدن اخم و جدیتش فهمیدم بی فایده است… با ترس سوار شدم ولی هرچه کردم توی ظاهر نشان ندهم، نشد…

 

بدون نگاه کردن بهم راه افتاد.

-سلام لطفا من و ببر کافه…!!!

 

 

هیچ واکنشی نشان نداد.

متعجب به نیم رخ جذابش نگاه کردم.

حرصم گرفت.

-امیر با تو هستما…؟!

 

 

باز هم حرفی نزد و توی خیابان فرعی پیچید…

-امیر کجا میری این که مسیر کافه نیست…؟!

 

امیر بدتر پا روی گاز گذاشت و سرعتش را بالاتر برد.

-امیر دیوونه شدی…؟!

 

 

مسیرش سمت آپارتمانش بود که بدتر دلم به جوش و خروش افتاد.

می دانستم هرچی بگویم فایده ای ندارد اما قرار نبود بگذارم او نرسیده صاحبم شود…

 

مشتی توی بازوی سنگی اش کوبیدم که دست خودم بیشتر درد گرفت…

-بیشعور من نمیام…!!

 

باز هم عکس العملی نشان نداد و سرعتش را بیشتر کرد که این بار جیغ کشیدم که باز هم تاثیر نداشت.

 

به آپارتمانش نزدیک شد و با زدن ریموت مستقیم وارد پارکینگ شد…

 

ماشین را پارک کرد و پیاده شد اما من توی ماشین ماندم…

 

در ماشین را باز کرد که خودم را عقب کشیدم…

-نمیام بیشعور…نمیام…!!!

 

دستش را دراز کرد و مرا از ماشین خارج کرد…

بعد در کمال حیرت دست زیر پایم برد و مانند گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت و سمت اسانسور رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناستانم
ناشناستانم
1 ماه قبل

پارتتت

♡Artemis♡
♡Artemis♡
1 ماه قبل

پارت بعدی لطفا

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

پریروز این رمان نیومد امروز هم تاوان ؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x