راوی
-قربان سوژه در حال حرکته…!
امیریل با اخم هایی در هم گره شده پشت مانیتور رفت و با دیدن نقطه ای که سرباز مشخص کرده، چشمانش باریک تر شدند.
-بررسی کن ببین دقیقا اونجا چیکار داره…؟!
سرباز سری تکان داد و بی سیم را برداشت و با مامور دیگری در حال تبادل اطلاعات بودند که گوشی اش زنگ خورد…
سمت گوشی اش رفت و با دیدن شماره، چشم باریک کرد…
سایه با او چه کاری داشت…؟!
شک نداشت که دوباره دخترکش آتش سوزانده…!
تماس را وصل کرد.
-بله سایه خانوم…؟!
-سلام آقا امیر خوبین؟ ببخشید که مزاحم شدم…!
-خواهش میکنم بفرمایید…؟!
سایه کمی این پا و ان پا کرد و بعد خجالت زده گفت: راستش من با عماد قرار داشتم ولی سرقرار نیومده و هرچی هم زنگش می زنم گوشیش خاموشه… این شد که مزاحم شما شدم…!
کمی مکث کرد.
-راستش منم خبرش ندارم اما پیگیر میشم و خبری شد، بهتون اطلاع میدم…!
-مرسی پس منتظرتونم…
امیریل با فکر به دلبرک چموشش گفت: سایه خانوم فقط رستا خونه است یا نه…؟!
سایه خندید.
این مرد هم حریف ان فتنه مو طلایی نمی شد.
-به نظرتون این شمر تو خونه می مونه…؟! صبح زود رفت بیرون…!!!
#پست۲۹۹
حدس زده بود اما خیلی دوست داشت که دخترک کمی حساب ببرد…
-کافه رفته…؟!
سایه چیزی را توی سیستم وارد کرد…
-نیست من الان توی کافه ام…!!!
خشم وجود امیر را گرفت.
این بار دیگر هیچ رحمی بهش نمی کرد…
-خیلی خب مرسی خبری شد بهتون اطلاع میدم، فعلا…!!!
سریع تماس را قطع کرد و شماره رستا را گرفت اما خاموش بود.
از حرص چشم بست.
خط و نشان کشید که خدا نکند دستش بهش برسد…!!!
سرباز هیجان زده از چیزی که پیدا کرده بود، امیر را صدا زد.
-قربان پیدا کردیم…!!!
امیر پیش سریاز برگشت.
-خب…؟!
-یه بوتیک توی پاساژ مورد نظر وجود داره که در اصل کارش فروش مواد و چیزای دیگس….!!!
امیر سریع بی سیم و اسلحه و گوشی اش را برداشت و رو به سرباز گفت: پیگیر باش و اتفاقی افتاد خبرم کن.. به بچه ها خبر بده گزارش کاملشون رو میزم باشه…!!!
کارش اینجا تمام شده بود و باجسد می فهمید ان آتش پاره کجا رفته که حتی سایه هم نمی داند…!
چون گوشی اش خاموش بود، موقعیتش هم معلوم نبود…
-رستا فقط خدا به دادت برسه که گیرم نیفتی…!!! زیادی بهت اسون گرفتم، یاغی شدی موش طلایی…!!!
*
#پست۳٠٠
-بزار توضیح میدم عزیزم…!
سایه با حرص سمتش برگشت.
-توضیح رو باید همون صبح میدادی یا حداقل برام پیغام میذاشتی نه اینکه من و تا شب به حال خودم رها کنی و بعدش بیای و بگی معذرت می خوام و توضیح میدم…
عماد اخم کرد.
-دارم میگم کارم مهم بود باید می رفتم دادگاه و بعدش هم یه اتفاقی افتاد که پیگیر یه پرونده بودم اصلا یادم رفت باهات قرار دارم…!!!
سایه عصبانی نگاهش کرد
-الان برای چی اومدی اینجا…؟!
عماد لب زیر دندان کشید.
سایه چنان در حصار دیوار دفاعی اش فرو رفته بود که نمی خواست همان اول کار حرمت شکنی کند ولی این لحن و این همه حق به جانب بودن هم با اینکه حق دارد ولی نباید ماجرا را کش بدهد…!
اخم کرد.
-مگه قرار نداشتیم…؟!
-قرارمون صبح بود نه حالا که ساعت از هشت گذشته…!!!
عماد دست توی موهایش برد.
-وا بده دختر… دارم میگم نتونستم… پیغام هم گذاشتم اما نیومده بود…!!!
سایه از کوره در رفت.
-مگه من مسخره تو هستم که بگی بیا سر قرار و بعدش نیای… الان هم نمی تونم چون باید برم خونه…!!!
عماد از خنگی و خیره سری های سایه به ستوه آمد و باحرص سمت امیر محمد برگشت…
-محمد جان بی زحمت حواست به کافه باشه من با سایه خانوم یه کار کوجیک دارم…!
سپس دست سایه خواست بگیرد که دستش را عقب کشید…
-ولی من با تو کاری ندارم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون چرا سال بد رو نمیذاری تا الان باید سه تا پارت میومد 😶