لبخندی به چهره اش داد و با خوشرویی وارد سالن شد و بلند سلام کرد که خاتون از همان دور قربان صدقه اش رفت…
-قربونت برم مادر… فدای خنده هات بشم نور چشمم کجا بودی دردونه خاتون…؟!
تا خواست جواب بدهد با دیدن مونا و ملیحه خانوم خنده روی لبش ماسید…
نگاه پر کینه اش را به مونا داد که دختر با پوزخند رویش را برگرداند.
خون به صورت رستا دوید.
آرام و خونسرد سعی کرد ظاهرش را حفظ کند که سمت جمع رفت و خاتون را بغل کرد و گونه اش را بوسید…
-خدا نکنه خاتونم… رستا پیش مرگت بشه تاج سرم…!!!
آقاجان خندید…
-ای پدر سوخته زبون باز، بیا بغلم ببینم وروره جادو…!
رستا سمت آقاجان رقت و گونه اش را بوسید و پیرمرد پیشانی دردانه نوه دختری اش را مهر زد.
به ترتیب عمه فرشته و حاج یوسف و حاج رضا و مادرش را بغل کرد و به غیر از مونا دست داد که به ملیحه خانوم رسید و زن دست بین چادرش برد و ان را زیر چانه اش سفت کرد…
پشت چشمی نازک کرد و آرام گفت:
-به دستی که دست نامحرم بهش خورده دست نمیدم…!!!
رستا پوزخند زد…
-منم قرار نبود به یه آدم فضول دست بدم ولی خواستم بهتون احترام بزارم که خودتون لایقش نبودین…!
زن درجا خفه شد و چشم درشت کرد ولی محمد و امیر علی و نازنین حتی مونا هم شنیدند و به زور جلوی خنده اشان گرفتند البته مونا هم با نفرت خیره رستا بود…
رستا روی مبل تک نفره خالی نشست و رو به مادرش کرد.
-سایه کجاست…؟!
ستاره کمی توی جایش جا به جا شد.
-توی راهه داره میاد…!
با صدای سلام جدی امیریل سرش را سمت مرد گرفت و اخم کرد که یک دفعه صدای جواب سلام بلندتر و هیجانی مونا موجب شد به تندی سرش سمت او بچرخد و با دیدنش که ایستاده بود انگار زهری توی قلبش ریختند…!!!
#پست۳٠۸
تیز نگاه مونا کرد.
تمام وجودش از خشم پر شده بود.
سرخ و سفیدن شدن های مونا روی اعصابش بود.
حتی ملیحه خانوم هم با لبخندها و نگاههای پر مهر و محبتش به امیریل رو اصلا دوست نداشت.
خاتون با عشقی که نسبت به امیریل داشت، نگاه پر مهری بهش انداخت.
-خسته نباشی مادر…قریونت برم خیلی خوش اومدی…!
امیر هم نگاهش گرم و مهربان بود.
-خدا نکنه خاتون… ایشاالله سایه شما و آقاجون همیشه روی سرما باشه….!!!
خاتون دست به آسمان بلند کرد.
-الهی دامادیت رو ببینم عزیزم…!
امیریل روی سرش را بوسید و با جمع هم احوالپرسی کرد و به من که رسید نگاهی عمیق و با معنی بهم انداخت که سریع نگاهم را گرفتم…
او حق نداشت اینقدر حق به جانب باشد…!
به تعارف خاتون نشست و مونا مثل نخود آش بلند شد و مثلا با حجب و حیایش چشم پایین انداخت.
-من میرم براشون چای بیارم…!
عین قاشق چای خوری حال بهم زن بود…
زیر لب ادایش را درآوردم که متوجه نگاه تیز امیر شدم.
محل ندادم و نگاهم را سمت نازنین دادم…
-خب نازنین جان چه خبر…؟! عروسی اوکی شد…؟!
نازنین مهریان خندید.
-آقا امیریل داره به شما نگاه می کنه ها…!!!
شانه بالا انداختم.
-می تونه نگاه نکنه و بره اون دختر عمه بی ریخت چای شیرینش رو ببینه…!
#پست۳٠۹
لب هایش پهن تر شد.
-اما نگاه و چشمای آدم ها همیشه چیزی رو که دوست داره رو می بینن…!!!
ابرو بالا انداختم…
-به نظرت امیر دوست داره من و ببینه…؟!
پلک زد و با مکثی محجوب گفت: آقا امیریل همیشه دوست داره شما رو ببینه…!!!
از حرف های نازنین ماتم برده بود که او چگونه متوجه شده بود اما دوست نداشتم متوجه کنجکاوی ام شود.
-اون دوست داره یه دختر محجبه و چشم و گوش بسته بهش چشم قربان گویان روز و شب اوامرش رو اجرا کنه…!!!
-ولی من اینجور فکر نمی کنم….!!!
ارجام گفتم: پسر عمه منه، خودم می شناسمش…!
او هم آرام تر از خودم گفت: اما چشم آدم ها آینه قلبشونه و این نگاه پر مهر از قلبی میگه که تمنای یه نگاهه…!!!
این بار دیگر نتوانستم دهان بازم را ببندم…
-تو از کجا این چیزا رو می دونی…؟!
-من یه روانشناسم رستا خانوم…اما بهت توصیه می کنم مراقب آدم های اطرافت باشی…!
-از چی حرف میزنی…؟!
-از همونی که رفت چایی بریزه و تو نمی خوای سر به تنش باشه…!!!
خنده ام گرفت…
-تو هم متوجه شدی. ـ.؟! بیشرف یه بار کتکش زدم بازم آدم نمیشه…!!!
چشمان نازنین درشت شد…
-کتکش زدی؟ مونا رو…؟!
سر تکان دادم.
-امیر جلوم رو گرفت وگرنه کشته بودمش…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 121
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت پریروز نبود😂