-باید حرف بزنیم…!
رستا یه خود آمد و اخم کرد.
-فعلا کار دارم…!
امیر یل نگاهی به پسر کرد و خیلی دقیق و موشکافانه او و رفتارش را زیر نظر داشت…
پسر خودش را جلو انداخت.
-آقا ولش کن داری اذیتش می کنی…!
امیر خیلی جدی گفت: تو دخالت نکن…!
رستا تقلا کرد.
-امیر ولم کن… کار دارم و حرفی هم با تو ندارم…!
پسر که بهش برخورده بود باز به طرفداری از رستا به حرف آمد: نمی خوادت، زوری که نمیشه…!
قد امیر بلندتر و هیکلش هم پر تر و پهن تر از پسر بود.
-تو رو سنن…؟! بهتره سرت تو کار خودت باشه…!
سپس دست رستا را دوباره گرفت که پسر مچ دستش را چسبید…
-حق نداری دست به اون دختر بزنی…!
رستا متعجب به نیما نگاه کرد.
امیر به سختی خودش را کنترل کرده بود تا مشتش توی صورت نیما نشیندـ..
نیما جلوتر آمد و با اعتماد به نفس بالایی گفت: این دختر با منه… دوست دخترمه…!!!
خون چنان جلوی چشمان امیر را گرفت که دست رستا را ول کرد و مشتش را توی صورت نیما کوبید که روی زمین افتاد…
-تو گوه می خوری به زن من میگی دوست دخترته…!!! پاشو گمشو تا همینجا نکشتمت…!
نیما متعجب گفت: دروغ میگی…؟!
امیر ترسناک بهش زل زد…
-قیافه نحست و از جلوی چشمام دور کن…!
نیما با کینه نگاه امیر کرد
-جواب این کارتو پس میدی…!
امیر عصبانی شد و خواست نیما را بزند که فرار کرد…
رستا بهت زده نگاه دو مرد کرد که ناگهان نگاه ترسناک امیر رویش زوم شد و بیچاره به سختی آب دهانش را فرو داد…
-امیر…!
#پست۳۳۲
امیر دستش را کشید و سمت اشپرخانه رفت که سایه یا چشمانی بهت زده جلویشان سبز شد.
-بسم الله…. جی شده…؟
امیر با نگاهی سرخ شده از خشم با تمام حرصش مچ دست رستا را فشار داد که ناله دردناک دخترک بلند شد…
-هیچی زنم دوست دختر یه دیوثی شده که نه جواب تماسام رو میده نه اجازه میده بریم خواستگاری…! میخوام ببینم دردش چیه…؟!
نگاه سایه روی رگ برآمده کنار گردن و شقیقه امیر کش آمد و معلوم بود بدجور عصبانی است…!
رستا شاکی گفت: اون نیمای عوضی یه زری زده به من چه…؟!
امیر جواب نداد و قبل از آنکه بگذارد سایه به حرف بیاید، رستا را سمت آشپزخانه کافه کشاند…
سایه به دنبالشان رفت که امیر صدا بلند کرد.
-همه بیرون…!
رستا متوجه خشم بیش از حد امیر بود و می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما آدمی هم نبود که بایستد تا حرف بشنود…!
همه با ترس بیرون رفتند که رستا بیشتر حرصش گرفت.
-صداتو بیار پایین… اینجا محل کارمه… حق نداری آبرومو ببری…!!!
امیر خیره در نگاه روشن و تیله ای دخترک گردن کج کرد.
-بخوام در اینجا رو تخته می کنم و قلم پاتم می شکنم و میندازمت گوشه خونه تا یادت بره غلط زیادی کردن چه عواقبی داره…!
رستا هم داغ کرد
-تو بیخود کردی…. انگار من میشینم تا تو برام تصمیم بگیری…!!!
امیر قدمی برداشت و روی دخترک خم شد.
-مراقب حرف زدنت باش تا زبونت و از حلقت نکشم بیرون… بخوای جفتک بندازی رستا، یه خدا به جان خودت کاری می کنم تا راهی جز خودم نداشته باشی…!!!
#پست۳۳۳
رستا خشمگین سمت امیر براق شد.
-تهدید می کنی…؟!
-هرجور دوست داری فکر کن…!
دخترک از شدت خشمی که بهش دست داده بود، می لرزید.
این امیر کمی متفاوت از همیشه بود…
-مثلا نخوامت چه غلطی می کنی…؟!
امیر داشت جان می کند تا آرامشش را حفط کند ولی این دخترک گستاخ نمی گذاشت…
مرد از حرص فکش را چنگ زد و از لای دندان های کلید شده اش غرید.
-جوری ترتیبتو میدم که با شکم جلو اومده بشینی سر سفره عقد… دوست داری بسم الله…!!!
رستا ماتش برد.
این امیر را اصلا نمی شناخت.
انگار که طرف حسابش یک مجرم بود و داشت دق و دلی اش را سر او خالی می کرد…!
چشمان دخترک از درد جمع شدند…
-نکن امیر… دردم گرفت…!
امیر با حرص دوباره فکش را فشرد که ناله دخترک بلند شد…
-زبون به دهن بگیری و عصبانیم نکنی، منم کرم ندارم بهت آسیب بزنم…!
رستا بغص کرده نگاهش کرد که قطره اشکش چکید و دست خودش نبود.
-دردم گرفت…. امیر….!
توی حالت عادی با شنیدن اسمش میمرد و حال با این بغض دوست داشت جور دیگری به دخترک حالی کند که فقط و فقط مال خودش هست…!
دستش را عقب کشید اما با لحنی جدی زمزمه کرد.
-زبون به دهن می گیری و هرچی گفتم فقط میگی چشم…اوکی…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 152
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا دیگه داره داستان حوصله سربر میشه
امیر و رستا نمیشن ک نمیشن زور نیست ک
وااااای رستا خیییلی رو مخه امیر باید برای حرص دادن به رستا بره سمته مونا بلکه عقلش بیاد سر جاش همش ادا اصوله .
دقیقا👍👍👍