رمان تارگت پارت 316

5
(3)

 

 

 

 

سرم و با تعجب بلند کردم..

هیچ دودی به چشمم نیومد ولی.. وارد شدنش به ریه هام و کاملاً حس می کردم..

همین طور حس خفگی و نفس تنگی رو!

خواستم دوباره حرکت کنم که یه صدا اومد..

صدای داد.. صدای نعره..

یه صدای پر از دردِ.. آشنا..

یه صدایی که چشم بسته می تونستم صاحبش و تشخیص بدم..

صدا از پشت سرم بود..

سریع به عقب برگشتم..

مسیری که کلی وقت صرف کرده بودم تا توش یه کم جلو برم و دوباره برگشتم بدون این که برام مهم باشه..

چون مهم ترین چیز تو این لحظه.. اون صدا بود!

صدا داشت واضح تر می شد..

انقدر دوییدم تا دیدمش از دور..

پشتش به من بود..

روی زمین به پهلو دراز کشیده بود و پشتش به من بود..

همون پیراهن سفید و همون شلوار مشکی رسمی که واسه اون مراسم خواستگاری کذایی پوشیده بود تنش بود..

این جا چی کار می کرد؟

مگه الآن نباید بیمارستان باشه؟

یعنی.. یعنی کوروش بهم دروغ گفت؟

یعنی میران اصلاً.. اصلاً به بیمارستان نرسیده؟

با تردید جلو رفتم و صداش زدم:

– میران؟

صدای درد کشیدنش قطع شد ولی برنگشت سمتم..

دوباره صداش زدم..

با ترس.. با وحشت..

– میــــران؟

صداش ضعیف و گرفته بود..

ولی انقدر آشنا.. که از ته قلبم مطمئن باشم خودشه..

– بیا!

لرزیدم..

صداش.. چقدر درد داشت..

توی اون خونه.. یادمه که وقتی خواستم برم سمتش گفت نیا.. گفت برو..

حالا چرا می خواست برم سمتش؟

با تردید یه قدم جلو رفتم که عاجزانه تر نالید:

– بیا درین.. آخخخخخخ… خیلی درد دارم.. بیـــــا!

میران داشت درد می کشید؟

میران مغروری که همیشه اون لبخند حرص درار روی لبش بود تا بهم بفهمونه از سنگه و هیچ چیزی تو این دنیا روش تاثیری نمی ذاره داشت درد می کشید؟

یعنی.. یعنی حالش انقدر بد بود؟

تردیدم و کنار گذاشتم..

رفتم سمتش تا شاید کاری ازم بربیاد..

باید کمکش می کردم تا کمتر درد بکشه..

به یه قدمیش که رسیدم دستم و گذاشتم رو بازوش تا برش گردونم سمت خودم..

ولی با حرارت وحشتناکی که رو پوست دستم حس کردم جیغ بلندی کشیدم و دستم و بردم عقب..

 

 

 

 

با چشمای گرد شده زل زدم به میرانی که انگار روش آب جوش ریخته بودن..

پیراهن سفیدش در عرض چند ثانیه رنگ خون به خودش گرفت و از همه جای بدنش بخار بلند شد..

یه صدایی مثل سوختن و جلز ولز کردن..

مثل سرخ شدن یه چیزی تو روغن داغ تو گوشم بود و حالم و بد کرد..

انقدری که پشیمون شدم از نزدیک شدن و خواستم برگردم عقب که این بار میران بدون دخالت دستم به سمتم برگشت..

جیغ دوم و با دیدن چهره داغون شده اش کشیدم..

چیزی به اسم پوست رو صورتش نبود و گوشت هاش هم همینطور داشت ذوب می شد و از بین می رفت..

ولی عجیب بود که هنوز می تونست حرف بزنه..

لبای تیکه پاره شده اش تکون نمی خورد ولی صداش و می شنیدم:

– درین بیا!

وحشتزده صداش زدم:

– میران؟

انگار تو این وضعیت هم فقط اون بود که می تونست به دادم برسه..

تو این وضعیت هم می خواستم به خودش پناه ببرم..

خودش و که روی زمین به سمتم کشید وحشتزده به پاهاش نگاه کردم..

تازه داشتم می دیدم پا نداشت..

پاچه های شلوارش خالی بود..

دوباره نگاهم و برگردوندم سمت صورت له شده و در حال ذوبش که با دیدن چشماش قلبم واسه چند ثانیه از حرکت وایستاد..

چشماش خالی بود..

دو تا سوراخ سیاهی که مثل دو تا چاه عمیق و خالی بهت دهن کجی می کردن..

ولی نه.. خالی نبودن..

با فشار از توشون خون بیرون می زد..

چند قطره از خونش که روی صورتم چکید.. چشمام و بستم و این بار با تمام توانم جیغ کشیدم..

از صدای جیغ خودم بیدار شدم و وحشتزده و هراسون.. روی تخت نشستم و خیره به دیوار رو به روم.. با دهن باز مونده سعی کردم هرچی اکسیژن توی این اتاق دور و برم هست و ببلعم..

اتاق روشن بود.. برعکس فضای تاریک و ترسناک خوابم.. سرم و به سمت پنجره چرخوندم و با دیدن روشنایی هوا که نشون می داد صبح شده و این شب جهنمی بالاخره تموم شد چشمام و بستم و پاهام و با بی حالی و رخوت از تخت آویزون کردم..

 

 

 

 

نمی دونم چندمین کابوسی بود که در عرض یه شب داشتم می دیدم.. ولی مطمئن بودم که واقعی ترین و وحشتناک ترینش همین بود.. انقدری که قبلیا رو به کل فراموش کرده بودم!

با این که ته دلم.. خوشحال بودم از این که هرچی دیدم خواب بوده.. ولی اون تصویر از جلوی چشمم کنار نمی رفت.. تصویر اون پاهای قطع شده.. اون چشمای خالی شده.. اون بدن ذوب شده!

یعنی از این به بعد همین بود؟ منی که کل زندگیم تو عذاب دیدن کابوس قتل برادرم گذشت.. از این به بعد باید شبم و با دیدن این صحنه های وحشتناک به صبح می رسوندم؟ یعنی آرامش و راحتی.. تو هیچ برهه زمانی.. قرار نبود نصیب منم بشه؟

دستام و از زیر موهام سر دادم پشت گردنم که خیس عرق بود.. یه صدایی مدام می گفت خواب بود.. کابوس بود.. هیچ دلیلی نداره فکرت و درگیرش کنی.. ولی یه صدای دیگه مدام خش مینداخت رو اعصاب و روانم و می گفت.. نکنه چیزایی که دیدی.. یه نشونه باشه.. یه نشونه اغراق شده از.. واقعیت!

دستم و که عقب کشیدم با حس سوزش پشت دستم گرفتمش جلوی چشمام.. نگاهم به رد سوختگی و تاولی بود که از مچ دست راستم تا ساعدم کشیده شده بود و اصلاً نفهمیده بودم کی و چه جوری سوخته که این شکلی تاول زده..

شاید قبل از اومدن میران.. همون موقعی که بنزین ریختم روی تخت و روشنش کردم دستم به یکی از شعله ها گیر کرد و سوخت.. ولی نه اون موقع که توی خلسه بودم و هیچی نمی فهمیدم.. نه الآن که حس هام تقریباً برگشته.. درد و سوزشش یا حتی ردی که مطمئناً به جا می موند برام مهم نبود..

تو بیمارستانم.. نخواستم دکتر و پرستار ببینتش که بخوان چیزی براش تجویز کنن.. خودمم از وقتی برگشتیم.. نه پمادی بهش زدم.. نه رفتم سراغ درمان های خانگی که توی اینترنت پر بود.. واسه کمتر کردن درد سوختگی.. یا از بین بردن ردش..

نمی دونستم چرا.. با کی داشتم لج می کردم و چرا بیخودی به جون تن و بدن خودم افتاده بودم.. شاید برای خودم دنبال یه مجازات می گشتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
11 ماه قبل

.

🙃...
🙃...
11 ماه قبل

شبیه فیلمای ترسناک شد که☹

Tamana
پاسخ به  🙃...
11 ماه قبل

چطوری عزیزم؟

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
11 ماه قبل

مرسی فدات شناختی منو؟

Tamana
Tamana
پاسخ به  🙃...
11 ماه قبل

آره دلم واست تنگ شده بود
کاش شاد بودی

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
11 ماه قبل

منم 🙃
نمیتونم واقعا نمیتونم وگرنه خودم خیلی دوستداشتم باشم🙂 عیب نداره همینجا باهم حرف میزنیم میتونم هر وقت بودی مثلا فردا صبح ساعت بگی لینک بزارم باهم بحرفیم🥲

Tamana
پاسخ به  🙃...
11 ماه قبل

میدونم….اره همینجا هم خوبه، باشه فردا تو لینک بزار اینجا، میام میحرفیم🥺😘
دوازده به بعد میتونی یا قبل دوزاده؟

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
11 ماه قبل

قبل دوازده بهتره مثلا ساعت ۱۱ خوبه یا حتی ۱۰

Tamana
پاسخ به  🙃...
11 ماه قبل

باشه👌🏻👌🏻

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
11 ماه قبل
Tamana
پاسخ به  🙃...
11 ماه قبل

سلام عزیزم من هستم بیا توام

*****
*****
11 ماه قبل

میگن خلا رو هر چی هم بزنی بوش بیشتر میشه ، حالا قضیه این ها شده ، درین دیگه ول نمی کنه

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x