بی اهمیت به این که تو تاکسی بودم صدام و بالاتر بردم و توپیدم:
– کم ذهن من و با این مزخرفات پر کن. هی تو گوش من می خونی که اون خطرناکه و قصد و نیت شوم داره.. ولی باز خودت من و میندازی تو دل خطر؟ اگه انقدر ازش می ترسیدی واسه چی از اول همچین کاری رو شروع کردی؟ اگرم نمی ترسی ازش.. برو رو در رو باهاش حرف بزن ببین حرف حسابش چیه و چی می خواد.. انقدر با حرفات من و تحریک نکن که باز دیوونه بشم و گند بزنم به همه چی!
نفسی گرفتم و کلافه تر ادامه دادم:
– نگران نباش.. اون هیچ قصد و غرضی نداره و برعکس.. حتی داشت من و راهنمایی می کرد بابت خرید قطعات.. به خاطر تحریم و گرون شدن و این چیزا.. ولی این فکرای تو کار دستمون می ده. حتی اگه جدی جدی هدفش ورشکسته کردنمون باشه.. تو داری با این رفتارت کمکش می کنی.
چند ثانیه سکوت کرد و منم به خاطر نزدیک شدن به محلی که توش با امیرعلی قرار داشتم می خواستم دیگه قطع کنم که گفت:
– من.. فقط می خوام دوباره گول این مهربونی ها و جنتلمن بازی هاش و نخوری و حواست جمع باشه که…
– اگه انقدر نگران گول خوردنمی.. دفعه بعد خودت برو سراغش و من و ننداز جلو. از همه هوشت استفاده کن تا یه وقت ازش رودست نخوری.. اگرم دل و جراتش و نداری.. حالا که بدون هیچ اما و اگری با همین قرارداد برگشتم و قطعاتمون و تامین کردم.. انقدر غر نزن و فقط یه تشکر کن بابت زجری که به خاطرت تحمل کردم!
بغض توی گلوم دیگه نذاشت حرف بزنم و از اون جایی که مطمئن بودم کوروش بلافاصله از حرفاش پشیمون می شه و شروع می کنه به معذرت خواهی و منم حوصله اش و نداشتم.. تماس و قطع کردم و با دیدن ماشین امیرعلی که کنار خیابون پارک شده بود از راننده خواستم نگه داره.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.. امیرعلی تو ماشینش نبود و همین که سرم و برای پیدا کردنش چرخوندم دیدم از اون سمت خیابون داره برام دست تکون می ده و با اشاره به کافه سیاری که جلوش وایستاده بود.. بهم فهموند منتظر بمونم تا بیاد.
فهمیدم می خواد بازم از اون شیر نسکافه هایی که من و بدجوری بهش عادت داده بود بخره و با لبخند منتظرش موندم و حتی وقتی از همون جا قفل ماشین و باز کرد تا برم بشینم.. ترجیح دادم بیرون بمونم و تا وقتی برگرده یه کم هوای آزاد بخورم و از فکر مکالمه اعصاب خوردن کنم با کوروش بیرون بیام!
دو نفر داشتن من و به شدت لای منگنه می ذاشتن و نمی دونستم قراره تا کی این وضع و تحمل کنم.. یکیش میران با رفتارهای پیش بینی نشده و عجیب غریبش که هر بار به یه شکلی آچمزم می کرد و اون یکی.. کوروش که انگار هنوز نمی دونست چی می خواد..
از یه طرف مدام به من هشدار می داد که فاصله ام با میران و حفظ کنم و به قول خودش دوباره گولش و نخورم.. ولی از طرف دیگه.. کاملاً حس می کردم که داشت این وضعیت و به چشم یه فرصت برای بالا کشیدن شرکتش می دید و می خواست یه جورایی از من و رابطه ای که با میران داشتم سوء استفاده کنه واسه پیشرفت!
منتها با هشدارهای کلافه کننده و بی معنیش.. داشت تلاش می کرد تا این و به من نفهمونه که خب.. منم انقدری شناخته بودمش که از دلیل کاراش سر در بیارم!
– چرا نرفتی تو ماشین؟
با صدای امیرعلی روم و به سمتش چرخوندم و لبخندی به خاطر این دوری طولانی که زیادی بد موقع بود و دلم و حسابی تنگ کرده بود رو لبم نشست..
– سلام!
– علیک سلام.. خوبی؟
فقط سرم و براش تکون دادم.. چون اون بغض سمج توی گلوم هنوز پابرجا بود و من می ترسیدم بعد از هر کلمه بترکه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
منی که با خوندن هر پارت ناراحتی و استرسم بیشتر میشع که اگه پارتای ذخیره تموم شد چیکار کنم😐💔
حس می کنم با رمانایی مثل تارگت و دلارای بزرگ شدم دو تا سال تحصیلی و پشت سر گذاشتم و امسالم میشه سومیش ولی همچنان دلارای و تارگت ادامه دارن😂💔