رمان تارگت پارت 65

5
(2)

 

با لحن تند و عصبیش یه لحظه سرجام خشک شدم و بعد آروم لب زدم:
– سایلنته.. گفتم تا برم برگردم خوابی!
با این حرف تازه یادش افتاد سوال دومش مهمتر بود که اینبار ملایم تر پرسید:
– کجا رفته بودی؟
کیسه خرید توی دستم و بالا گرفتم و گفتم:
– ترشی بخرم با ناهار بخوریم!
بی اهمیت به نگاه خیره و متعجبش.. از کنارش رد شدم و رفتم تو! ناراحت نشدم از این لحن تند و عصبی.. یه جورایی می تونستم حدس بزنم چشه!
درد و کوفتگی های بدنش زیاد بود و از طرفی هم دلش نمی خواست زیاد پیش من بولد و پررنگشون کنه و خودش و آدم ضعیفی نشون بده!
واسه همین از یکی دو ساعت پیش حس کرده بودم که شاید اصرارم برای موندن و غذا درست کردن اشتباه بود و میران تو تنهایی راحت تر می تونست با این شرایط فیزیکیش کنار بیاد! ولی حالا که مونده بودم دیگه کاریش نمی شد کرد..
– کی با ماکارونی ترشی می خوره؟
لبخندی رو لبم نشست و زل زدم بهش.. پس حدسم درباره تعجبش درست بود..
– من! خیلی می چسبه!
پوفی کشید و حین دست کشیدن تو موهای بهم ریخته اش گفت:
– خب قبل از اینکه بری می گفتی.. پاشدم دیدم نیستی نگران شدم!
چیزی نگفتم.. یه جورایی داشت معذرت خواهی می کرد به خاطر لحن تندش ولی انقدر غد بود که مستقیم به زبون نمی آوردش..
– پولش چقدر شد؟
حین زور زدن واسه باز کردن در ترشی چپ چپی به خاطر این سوال نگاهش کردم و وقتی دیدم تلاشم نتیجه نداد شیشه رو دادم دستش..
– اینو باز می کنی؟
شیشه رو از دستم گرفت و برعکس من که داشتم باهاش کشتی می گرفتم.. با یه فشار کوچیک بازش کرد و داد دستم..
– چیه بد نگاه می کنی؟
محتویاتش و تو یه پیاله خالی کردم و گفتم:
– واسه اینکه حرف از پول یه شیشه ترشی ناقابل می زنی! اونم وقتی هنوز بهت بدهکارم!
– بابته؟
نگاهی به صورت کنجکاوش انداختم و با اینکه می دونستم ممکنه از این حرفم خوشش نیاد گفتم:
– پولی که اون روز بابت بیمارستان و اون داروهای تقویتی دادی و من یادم رفت پست بدم!
تصور ناراحتیش و داشتم.. ولی حالا که این ابروهای گره خورده و چشمای قرمز شده اش و دیدم.. فهمیدم که زیادی خوش خیال بودم بابت برخوردش و میران اگه بخواد می تونه مثل الآن با یه نگاه آدم و قبض روح کنه!
آب دهنم و قورت دادم و زل زدم بهش که گفت:
– یعنی من.. انقدر بی غیرتم که پول بیمارستان و داروهایی که خریدم و از دوست دخترم بگیرم؟

نمی دونم قبلاً هم اینجوری مستقیم بهم عنوان دوست دختر خودش و داده بود یا نه.. ولی الآن.. قلبم با شنیدنش بدجوری داشت خودش و به در و دیوار می کوبوند..
ولی احمقانه سعی داشتم ربطش بدم به ترسم از این اخمای درهم میران.. نه ذوق زدگیم بابت شنیدن این کلمه از زبونش..
با این حال خودم و نباختم.. گلوم و صاف کردم و گفتم:
– اوکی پس.. تو هم انتظار نداشته باش من یه شیشه ترشی که برات خریدم و باهات حساب کنم! چون واقعاً بهم برمی خوره و می تونم همین الآن.. اصرارت و به هزارتا چیزی که اصلاً دوست ندارم بهش فکر کنم ربط بدم!
زودتر از من نشست روی صندلی پشت کانتر و گفت:
– چی مثلاً؟
منم بعد از شستن دستام رو به روش نشستم و جواب دادم:
– مثلاً اینکه.. من وسعم به اندازه خرید یه شیشه ترشی هم نمی رسه و وضع مالیم طوریه که…
– بسه!
نگاهی به چهره عصبیش انداختم و شونه هام و انداختم بالا..
– پس دیگه درباره این چیزا با من بحث نکن!
چپ چپی نگاهم کرد و همونطور که کفگیر و توی ماکارونی ها فرو می کرد و تو بشقابش می کشید گفت:
– بعضی وقتا می تونی با حرفات بدجوری حرص آدم و دربیاری.. این روت و ندیده بودم!
– بده؟
دستش یه لحظه از حرکت وایستاد و با چشمای ریز شده نگاهی بهم انداخت..
– نه اتفاقاً.. خوبه! باعث تنوع می شه.. به شرطی که تو هم توان تحمل اون روی من و داشته باشی!
یه لحظه خواستم بگم اگه نداشتم که همین الآن با دیدن این اخم و تخم الکیت باید دمم و می ذاشتم رو کولم و می رفتم پی کارم..
ولی نخواستم دیگه بیشتر از این فضا رو تلخ کنم و مشغول غذا خوردنم شدم.. یه جورایی از ماکارونی هایی که درست می کردم مطمئن بودم!
عجیب بود ولی.. بعضی وقتا که حس و وقتش و داشتم و به زن دایی می گفتم ناهار یا شام درست نکنه و من بهشون ماکارونی میدم از برخوردشون و اینکه حتی زن دایی هم اقرار می کرد خوشمزه شده دیگه مطمئن بودم دستپختم البته فقط تو بعضی غذاها.. بگی نگی حرفی واسه گفتن داره!
با این حال زیرپوستی حواسم و دادم به میران چون.. ثابت کرده بود می تونه یه جوری رفتار کنه و عکس العمل نشون بده که اگه تا ده سال دیگه هم بهش فکر نمی کردم نمی تونستم حدسش و بزنم!
الآنم واقعاً برام مهم بود که نظرش و بدونم.. حتی بیشتر از غذای دیشب.. چون این درخواست خودش بود می خواستم ببینم اونجوری که می خواست شده یا نه..
که بالاخره بعد از چند تا قاشقی که بدون مکث و پشت سر هم خورد دور دهنش و با دستمال پاک کرد و نگاهی به صورت کنجکاوم انداخت.

یه لحظه نگران شدم از اینکه نکنه حتی اگه بدش اومده مستقیم به روم بیاره.. چون به نظرم همچین آدمی بود و باید خودم و واسه شنیدن هرچیزی آماده می کردم که یهو خیره تو چشمام با جدیت لب زد:
– بگو که اندازه سه چهار وعده درست کردی!
نفس حبس مونده ام و نامحسوس بیرون فرستادم..
– آره.. زیاد شد.. فکر کنم تا فردا شب بمونه برات!
با این حرف اونم خیالش راحت شد و دوباره قاشق چنگالش و برداشت ولی قبل از اینکه شروع کنه گفت:
– جدا از اینکه خیلی وقته نخوردم و بدنم به شدت بهش نیاز داشت.. می تونم بگم.. یکی از خوشمزه ترین ماکارونی هاییه که تو تمام عمرم خوردم و اگه یه بار دیگه بخوای درباره دستپختت شکسته نفسی کنی یا خودت و کم ببینی.. با من طرفی!
حرف ها و تعریف هایی که در عین جدیت یا حتی خشونت به زبون می آورد دروغ بود اگه بگم حال دلم و خوب نمی کنه.. بالاخره آدم.. تو هر جایگاهی باشه.. از تعریف شنیدن خوشش میاد.. به خصوص اگه طرف مقابلت.. یعنی کسی که ازت تعریف می کنه.. یکی باشه به سخت گیری میران محمدی!
دستم و برای برداشتن ظرف ترشی که دراز کردم میران با پررویی تمام زودتر از من برش داشت و نصف بیشترش و خالی کرد گوشه بشقابش..
دهنم باز موند.. این رفتاراش و تازه داشت رو می کرد و خیلی فرق داشت با میران جنتلمن و تقریباً خشکی که می شناختم.
با اینکه حرصم گرفت ولی خب.. شناختن این جنبه از شخصیتش هم خوب بود..
– یه جوری گفتی کی با ماکارونی ترشی می خوره گفتم الآن به زورم بخوام بهت تعارف کنم برنمی داری!
– کاری به اینکه جور در میاد یا نه ندارم.. ولی خب.. پولش و تو دادی.. نمی شه نخورد! نشنیدی میگن مفت باشه.. کوفت باشه!
به دنبال حرفش چشمکی بهم زد که من و به خنده انداخت.. خوب بود که با این وضعیتش بازم شوخی می کرد و نمی ذاشت فضای بینمون سرد بشه!
با همون خنده یه گل کلم از ظرف ترشی برداشتم و حین گاز زدنش گفتم:
– من بعد از ناهار میرم.. ولی نگرانم هنوز!
– بابته؟
– اونایی که.. دیشب این بلا رو سرت آوردن! دوباره نیان؟
با چشمای ریز شده نگاهی بهم انداخت و گفت:
– دیگه انقدرم من و دست کم نگیر!
– نه خب.. منظورم اینه که.. هنوز نرسیدن به اون چیزی که می خواستن! اگه قرار بود انقدر زود دست بکشن از این کار.. خب اصلاًً برای چی این کار و کردن؟

– اولاً که من.. قرار نیست دست رو دست بذارم تا اون عوضی ها یه بار دیگه سر راهم سبز بشن و بخوان قلدربازی دربیارن.. این حرکتشونم مطمئناً بی جواب نمی مونه و جوری جواب پس میدن که مطمئناً بعدش به غلط کردن می افتن.. چه برسه به اینکه بخوان فکر تکرار غلط اضافه اشون و از ذهنشون رد کنن.. دوم اینکه.. یلدا خودش می دونه اگه یه بار دیگه تکرار بشه اون روی من و می بینه.. در نتیجه از هر راهی که می تونه داداشاش و می نشونه سرجاش!
– خودت و تو دردسر نندازی میران!
بی اختیار بود حرفی که به زبونم اومد و بعدش جفتمونم شوکه کرد.. ولی میران حتی زودتر از من به خودش اومد و لبخندی به روم زد..
– نگران نباش! من تازه دارم می فهمم معنی زندگی چیه! تازه دارم قشنگیاش و می بینم.. دیوونه نیستم که به همین راحتی بیخیالش بشم.. بیخیالت بشم!
نفس عمیقی کشیدم و خیره به بشقابم به خودم قول دادم که تا تموم شدن این غذا یا حتی رفتنم از خونه دیگه حتی یه کلمه هم حرف نزنم جز برای جواب دادن به سوالاش!
این پیشروی توی رابطه.. بدجوری داشت سرعت می گرفت و من.. بعید می دونستم اگه قرار بود با همین فرمون جلو بریم.. به گرد پای میرانی که خیلی راحت با این سرعت گرفتن ارتباط برقرار کرده بود برسم و به طور حتم از قافله جا می موندم!
شایدم تقصیری نداشتم و دست خودم نبود.. به هرحال.. نداشتم و ندیده بودم این چیزا رو توی زندگیم.. تجربه های قبلیم.. انقدر کارساز و طولانی مدت نبود که حالا بخواد به کمکم بیاد و بهترین رفتاری که می تونستم در لحظه با میران داشته باشم و بهم یاد بده..
خودم بودم و خودم.. بدون هیچ تظاهری.. بدون هیچ نقابی.. اگرم می خواستم یکی دیگه باشم.. مسلماً نمی تونستم و فیلم بازی کردنم از چشمای تیزبین میران دور نمی موند!
واسه همین.. نگران بودم.. باید یه کم خودداری می کردم.. اونم وقتی هنوز هیچی معلوم نیست و نمی تونستم ته این رابطه قراره به کجا کشیده بشه!
*
– حواسا همه به کلاس هست؟
با صدای بلند و لحن قاطع استاد تقوی همه ساکت موندیم و چهارچشمی زل زدیم بهش تا ببینیم اینبار چه خوابی برامون دیده.. چون هرموقع انقدر با جدیت و دستای پشت کمر گره خورده به چهره تک تکمون نگاه می کرد.. یعنی چیزی می خواد به زبون بیاره که مطمئنه دانشجوها رضایت ندارن!
نمی دونم منفی گرا و متوهمی محسوب می شدم یا نه.. ولی تو همون چرخش نگاه هاش بین تک تک دانشجوهاش.. حس کردم مکثش روی چهره من بیشتر از بقیه بود و خب.. برای منی که می دونستم این آدم کلاً باهام مشکل داره.. چیز عجیبی نبود! ولی باز دلم و خوش کردم به اینکه برداشتم اشتباه بوده و همچین چیزی نیست!
تا اینکه بالاخره دست از نگاه کردن برداشت و شروع کرد به حرف زدن:
– دلیل اینکه خواستم.. به جای دیروز.. که کلاس برگزار نشد.. امروز تو دانشگاه جمع بشید.. درس دادن نبود.. چون دیگه پایان ترمه و چیز خاصی از درس باقی نمونده و جلسات آخر و اختصاص دادم به رفع اشکال و البته.. ارائه تحقیقتون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رز راد
رز راد
1 سال قبل

خیلی پارت گذاری عالیه
موفق باشید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x