رمان تارگت پارت 96 - رمان دونی

 

تا اینکه چند دقیقه بعد بالاخره زبون باز کرد و نوشت:
«میران یه چیزی بپرسم؟»
«بپرس..»
«کار تو بود؟»
حتی توضیح نداد چی کار من بود و خب احتیاجی هم نبود.. وقتی اینجوری پرسیده یعنی فهمیده که کار من بوده و حالا فقط می خواد مطمئن بشه!
می دونستم دیر یا زود خبر به گوشش می رسه ولی فکر می کردم یکی دو روزی طول بکشه تا از طریق هم کلاسی هاش بفهمه و حالا که زودتر از انتظارم فهمیده بود منم خیالش و راحت می کردم:
«آره!»
«میــــــران!!!!»
اینبار دستم و رو آیکون تماس صوتی نگه داشتم و براش ویس فرستادم:
– گفته بودم که نمی ذارم دیگه کاری باهات داشته باشه و تو جدی نگرفتی و ترجیح دادی حتی با وجود من توی زندگیت.. از اون استاد چلغوزت بترسی! اینم فقط یه زهرچشم بود تا یاد بگیره دیگه حق نداره واسه دختر من نقشه بکشه و آزارش بده!
می دونستم تا چند دقیقه درگیر حرفاییه که بهش زدم و حتی چند بارم ویس و پلی می کنه و تو فکر فرو میره فقط به خاطر اون «دختر من» کلی تصورات و فانتزی تو سرش شکل می گیره..
پس با خیال راحت گوشی و گذاشتم کنار و مشغول غذا خوردنم شدم که طبق انتظاراتم چند دقیقه بعد بالاخره از بهت دراومد و جواب داد:
«من نمی خوام واسه ات دردسر درست شه به خاطر کار من.. اگه شکایت کنه چی؟»
به جای جواب دادن به حرفش و مطمئن کردنش از اینکه اون استاد پیزوری کاری از دستش برنمیاد واسه کله پا کردن من نوشتم:
«تو از کجا فهمیدی؟»
«تقوی از آشناهای بابای آفرینه.. زنگ زده به بابای آفرین و ازش آدرس تو رو خواسته.. فهمیده کار توئه میران.. می خواد بیاد سراغت حساب پس بگیره!»
«دادی آدرسم و؟»
«نه مگه دیوونه ام! گفتم اول ازت بپرسم تا مطمئن شم.. ولی نمیدم! میگم آفرین به باباش بگه یه جوری تقوی رو دست به سر کنه!»
«آدرس و بده بهشون!»
اینبار با چند تا استیکر متحرک میزان تعجبش و نشون داد و نوشت:
«چراااااا؟؟؟»
«کاری که میگم و بکن.. اتفاقاً دلم می خواد قیافه داغون شده اش و ببینم!»
«به خدا بعضی وقتا هرچقدر فکر می کنم نمی فهمم دلیل کارات و!»

«به خدا بعضی وقتا هرچقدر فکر می کنم نمی فهمم دلیل کارات و!»
پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. نمی فهمید که هدف منم همینه؟ که تا وقتی خودم نخواستم.. نفهمه دقیقاً دارم چیکار می کنم؟
هرچند که این کارا ربطی به نقشه ام نداشت و سر و کله زدن با اون استاد پفیوزش خارج از برنامه داشت پیش می رفت.. ولی اولاً که می شد یه حرکت رو به جلو و مثبت واسه پیش بردن رابطه و جلب اعتماد دونستش و هم.. لازم بود که همه مگس های دور و برم و فراری بدم و فقط.. خودم بشم یه زالو و خون این دختر و بمکم! داشتن یار کمکی تو این مقوله اصلاً برام جذاب نبود و اون لذتی که انتظارش و داشتم و بهم نمی داد!
«نگران نباش خانوم! می دونم دارم چیکار می کنم.. تو زیاد فکر نکن به دلیل کارام!»
با چند تا شکلک غمگین نوشت:
«باشه.. آدرس خونه رو بدم؟»
با فکر اینکه این چند وقته زیادی اسیر کار و دردسرای درین شدم و از کار و زندگی خودم حسابی عقب افتادم جواب دادم:
«نه آدرس شرکت و بده! بگو فردا ساعت ده صبح در خدمتم!»
«فردا که جمعه اس.. می خوای بری سرکار؟!»
پوف کلافه ای کشیدم و از جام بلند شدم.. دخترای قبلی زندگیم انقدری دل و جرات نداشتن که در جواب هر حرف من یه چیز دیگه بگن!
چون خیلی بیشتر و بهتر از درین من و می شناختن و می دونستن که اگه زیادی به پر و پام بپیچن و تو مسائلی که بهشون ربطی نداره دخالت کنن.. یه خط دورشون می کشم و واسه همیشه پرتشون می کنم بیرون از زندگیم چون من اعصاب این بازجویی کردنا رو نداشتم!
ولی با درین نمی شد اینجوری رفتار کرد چون خودم بهش رو داده بودم و حالا باید تحمل می کردم.. ضمن اینکه مثل بقیه نمی تونست انقدر راحت از زندگی من بیرون بره..
بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه حین برگشتن تو اتاقم واسه استراحت نوشتم:
«یه ذره کار دارم.. فردا باید برم انجام بدم! تو چیکاره ای؟»
پیامم سین خورد ولی طول کشید تا جواب بده و آخرسر نوشت:
«هیچی.. خونه ام!»
«اوکی.. تقوی که رفت زنگ می زنم بهت! کاری باری؟»
«نه.. زیاد باهاش کل کل نکن! شب بخیر!»
شب بخیر و تایپ کردم و بعد از تنظیم آلارم گوشیم.. گذاشتمش رو میز کنار تخت و دراز کشیدم!

با اینکه امروز حسابی خوابیده بودم و خستگی دیشب از تنم در اومد ولی بازم به این خواب برای سپری کردن فردا و سر و کله زدن با اون مردک احتیاج داشتم!
از یه جهت دیگه که نگاه می کردم می دیدم.. رابطه داشتنم با این دختره.. انقدری هم بد نبود.. حداقلش منی که نصف بیشتر روزای یه سال از عمرم.. تکراری و شبیه به هم می گذشت.. هیجان انگیز تر از قبل سپری می شد!
*
نگاهی به ساعت دور مچم انداختم.. نیم ساعت از زمانی که واسه اومدن تقوی مشخص کرده بودم می گذشت و هنوز نیومده بود!
نمی دونم سهواً بود یا عمداً که مثلاً بگه من انقدری واسه تو و حرفی که زدی ارزش قائل نیستم که بخوام سر ساعت بیام شرکتت ولی خب همین مسئله کافی بود تا بیشتر از قبل حالم ازش بهم بخوره.. چون از نظرم آدمای بدقول جزو اون دسته از آدمایی بودن که احترام بهشون واجب نبود!
خواستم نگاهم و از ساعتم بگیرم که یه لحظه چشمم افتاد به ساعد دستم که از زیر آستین تا خورده پیراهنم پیدا بود.. همونجایی که دیشب چند بار نگاه درین و به سمت خودش کشید!
چیزی که حتی فکر خودمم به سمتش کشیده نشده بود تا بخوام از این طریق توجه درین و به سمت خودم جلب کنم و حالا می فهمیدم که چقدر مهم بوده!
شاید بعضی وقتا واسه ذوق زده کردنش.. اغراق می کردم و می گفتم با هر دختری که تا حالا تو عمرم دیدم فرق داری که کیف کنه و به خودش بباله واسه تافته جدا بافته بودنش!
ولی حالا.. تو خلوت خودمم باید به این موضوع اقرار می کردم که هیچ دختری تا حالا نگفته بود از ساعد دستم و رگای بیرون زده اش خوشش میاد و انقدر مشتاق باشه واسه لمس کردنش!
شده بود از عضلات شکم و بازو و سرشونه ام یا جاهای دیگه واسه بیشتر تحریک کردنم تعریف کنن و حتی قربون صدقه برن ولی حتی فکرشم نمی کردم که این قسمت دست انقدر خاصیت دلبری کردن داشته باشه!
از اون گذشته.. من خودمم هیچ وقت تا حالا نشده بود که با لمس شدن رگای دستم.. حالی به حالی بشم و با اینکه دیشب انداختم به شوخی ولی.. کاملاً جدی بود تغییر حال و هوام و اینکه از حرکت نوازشگونه انگشتای درین روی پوست دستم و رگام.. یه چیزی تو وجودم می جوشید که دخترای دیگه باید خیلی تلاش می کردن تا من و به اون نقطه برسونن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

یعنی واقعاً درین تونسته احساسات میران و به دست بیاره😍😍

Rasha
Rasha
2 سال قبل

ب خدا این عاشقش شدههه خبر ندارههه

shyli
shyli
2 سال قبل

الان این عاشی اون شد؟؟؟
ای خاک رس و سیمان تو سرش پس انتقام چییییی؟
من انتقام موخوام🥺🥺🥺

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

من تازه به خواندن رمان شروع کردم این پسره انتقام چیو می خواد از درین بگیره و چه جوری می خواد زهر ش را بریزه

هدیه
هدیه
2 سال قبل
پاسخ به  حدیثه

والا ماهم هنوز نمیدونیم از بس که کند پیش میره

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
2 سال قبل

بدبخت عاشقش شده

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
2 سال قبل
پاسخ به  سمانه بلوطی

😂😂

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x